بگمانم بانویی است که آرام آرام مرز جوانی را می پیماید و
پا به سن می گذارد و ناگفته روشن است که این مرز به شَوَند اوضاع نابسامان اجتماعی
در میهن مان به زیر کشیده شده و بسیاری از جوانان کشورمان را دلمرده و رنجور نموده
است. می نویسد (و این نخستین نوشته ی نگران کننده از این دست نیست!):
«به نظر من وقتی کسی
نمیتونه درست زندگی کنه و درست تصمیم بگیره و خیلی فرصتها رو از دست داده و
نمیتونه از گذشته اش بگذره و نمیتونه زندگی اش رو بسازه، دلیلی نداره به زندگی اش
خاتمه نده. یعنی تنها دلیلش برای معتقدین،
دلیل شرعی اش هست که به نظرم خدا باید این حق رو برای ما انسانها قایل باشه. وقتی
نمیخوایم ادامه بدیم و ادامه اش هم فایده ای جز اذیت نداره، خب نمیخوایم دیگه.»
از «گوگل پلاس»
به یاد نوشته ای می افتم که همین یکی دو روز پیش درباره ی
زینب پاشا، آن زن دلاور تبریزی در دوران آغاز جنبش مشروطیت ایران، خواندم و برایش
می نویسم:
نه خانم ...! بجای آن، بینگارید که مرده اید و هم اکنون
روحی بیش نیستید؛ روحی که می تواند چون زینب پاشا، زنان را بر ضد نابرابری بشوراند
و با چماقی در دست بر سر و گرده ی واپسگرایان
و تاریک اندیشان بکوبد! مگر تفاوتی می کند؟! بینگارید که مرده اید که اگر خدای
نکرده، زبانم لال مرگ به سراغ تان آمد، نامی نیک از خویش برجای نهاده باشید.
ب. الف. بزرگمهر سوم اسپند ماه ۱۳۹۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر