تصویر پیوست را درج کرده و نوشته است:
محمدحسین چمران، زاده ی ۱۳۶۶، فرزند مهدی چمران، رییس شورای شهر تهران، گواهی کارشناسی در سال ۱۳۸۹؛ کارشناس
نوسازی عباس آباد در سال ۱۳۹۱؛ معاون شهرسازی و معماری در سال ۱۳۹۴
اقتصاد مقاربتی که میگن همینه؟ باعث پایداری بنیاد
خانواده شده، بسیار هم خوب؛ گرچه، تنها برای خانواده های مسوولین نظام مقدس!
از «گوگل پلاس» با
ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
یکی از همین نمونه ها را در یک ماموریت زمین شناسی
اکتشافی به گردنم انداخته بودند. دو تن بودند؛ هر دو نمازخوان با باورهای آسمانی. یکی،
پسری رویهمرفته پاک سرشت و درستکار. به من که نماز نمی خواندم، بند نمی کرد و
هماوندی میان مان، گرچه بیش تر پیرامون زمین شناسی و کارمان بود و تنها گاه گداری
به چالش های سیاسی روز کشیده می شد، خوب و دوستانه بود؛ ولی آن یکی، نیرنگبازی
پشتگرم به یکی از تبهکاران حجتیه ای رژیم در بالاترین جایگاه های خیمه و خرگاه
رهبریِ آنچه «نظام» خوانده می شود و کاروانسرای دزدبازار بی در و پیکری بیش نیست؛
هم نام خانوادگی اش و هم چهره اش بسان تاپاله ای که دوچرخه از میانش رد شده باشد،
داد می زد که یا برادر یا شاید، پسرعمو یا دایی یا عمه و خاله ی آن مردک تریاکی
بود. از وی در این باره چیزی نپرسیدم. نیازی هم براستی نبود. خود وی نیز در آن
باره چیزی نمی گفت. هنگامی که هر دو در کنار هم نماز می خواندند، جداگانگی (تفاوت)
میان شان را بخوبی می دیدم؛ آن یکی با خدای خود، هرچه بود، یکی می شد و نماز
خواندن این یکی، بیش تر نمایشی بود برای پیرامون خویش. دو سه بار هم بگونه ای
آزاردهنده به من بند کرده بود که ناچار شده بودم، نوکش را بچینم. هر دو سرگرم گذراندن
دوره ی کارشناسی ارشد زمین شناسی در یکی از دانشگاه های تهران بودند؛ ولی در زمینه
ی شناخت زمین و شیوه های کار اکتشافی، هر اندازه آن یکی باهوش و کارآ بود و زود می
آموخت، این یکی کودنی بیش نبود.
به هر رو از بخت خوب یا بد روزگار، یکبار مُچش را آنچنان
گرفتم که دیگر تا پایان ماموریت، جانماز آب کشیدن را کنار گذاشت. داشتیم از تپه
ماهورهایی بدراه (در زمین ریخت شناسی: «badlands») پایین
می کشیدیم که از من و آن یکی جا ماند؛ صدای شُرشُرِ شاشیدنش، اهریمن درونم را
قلقلک داد که برگردم ببینم، چگونه می شاشد. آخر، در آن شرع انور سپندینه، حق نداری
چون شتر ایستاده بشاشی و آنجا نیز جایی نبود که بتوانی آسوده جایی روی دو زانویت
بنشینی و کارت را انجام دهی؛ گرچه، هیچ کاری نشدنی نیست! چگونه بیست سی متر در
استخر شنایی در برزیل، زیرآبی می روند تا دستی به پر و پاجه ی دو سه دختربچه یا
نوجوان بکشند، آنجا هم اگر "مومن راستین" بودی، می شد!
با شتاب درخور در آن زمینی که هر گام آن کوفتگی در بدنت
پدید می آورد، خودم را بالا کشیدم. بله! حدسم درست بود:
حضرت آقا ایستاده می شاشید و فوّاره ای زرین در زیر نور
خورشید چشم را بیش تر می آزرد. ناخودآگاه، نیشم باز شد. یادم نیست، آن هنگام در دل
با خود چه گفتم؛ شاید ناسزایی درخور ... به هر رو تا مرا دید که نگاهش می کنم، نزدیک
بود که خودش را آلوده کند. آشکارا هول برش داشته و شرمگین شده بود. چیزی به وی
نگفتم. همه چیز روشن بود؛ هم برای او و هم برای من.
چندی پیش در یکی از جستجوهای اینترنتی برای یافتن واژه
ای، الله بختکی به نام وی برخوردم که در فلان دانشگاه کشور، استاد شده و کتاب زمین
شناسی هم بیرون داده است! کسی که می دانم جز مُشتی انباشته های ذهنی، چیزی از زمین
شناسی نیاموخته و دست بالا، پیشرفتی لاک پشتی داشته است. چشمگیرتر از آن، در گزارش
زمین شناسی هماوند با آن کار اکتشافی، نام وی که همراه آن دیگری برای کارآموزی با
من آمده بودند را به عنوان سرپرست آن کار اکتشافی درج کرده اند. خوب! در «ولایت
آقا بیشعور» که هر روز "شاهکار"های بس بزرگ تری رخ می دهند، اینگونه
نادرستی ها و ناراستی ها را باید نادیده گرفت و گذشت.
ب. الف. بزرگمهر هفتم تیر ماه ۱۳۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر