«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

دست های به خون آغشته ی رژیم های تبهکار را می شویید؛ با حافظه ی تاریخی مردم چکار می کنید؟!

هر یک از آن دلاوران تا واپسین گلوله های خود با دشمنان مردم جنگیدند ...

کمی بیش از یک هفته پیش به سپارش دوستی، گفت و شنودی با برنام «حمید اشرف از نگاه ساواک» که میان قلم بمزدی به نام ایرج مصداقی۱ با «ساواک»ی بی همه چیزی به نام پرویز معتمد انجام پذیرفته، در تارنگاشتی که همچنان نشانه هایی از یک خوار و بارفروشی کهنه را داراست، خواندم. گفت و شنود از تارنگاشتی دیگر برگرفته شده که گویا در آنجا برنامی اینچنین دارد:
«جنگ و گریز ساواک با چریک "افسانه" ای حمید اشرف از نگاهی دیگر»!

از همان بند دوم یا سوم پیشگفتارِ قلم بمزد، آنجا که سخن از آن دو کودک بیگناه: ناصر و ارژنگ شایگان شام اسبی به میان می آید و در همان هنگام، مادر قهرمان شان نیز زیر شکنجه ی «ساواک» پایداری شایانی می کند، روشن می شود که گنجاندن نام آن دلاور خلقی در برنام نوشتار که در متن نیز جابجا از وی یاد شده، بیش تر بهانه ای برای مغزشویی خوانندگان و بویژه جوانانی است که در جستجوی واقعیت های تاریخی پنهان شده زیر خروارها دروغ به هر جایی سرک می کشند. قلم بمزدِ آبزیرکاه که از تراز کمابیش خوب اندیشگی، تیزبینی و چشم آشنا بودن بیش ترِ خوانندگانِ چنین متن هایی بخوبی آگاه است، برای سرپوش نهادن بر انگیزه و آماجِ گفت و شنود یادشده و درج آن در رسانه های مزدور این یا آن خداوندِ مایه دار، جای پای فرار نهادن و گرفتن پُز بیطرفی، می نویسد:
«خواننده این گفت‌ و گو می‌تواند از دریچه‌ای دیگر به موضوع بنگرد. موارد مطرح شده را رد یا تأیید کند. برای من، مهم طرح موضوعات و شنیدن روایت از سمتی دیگر است... چه بسا در رسیدن به واقعیت به ما کمک کند.»۲ که به نوبه ی خود، چون آن یکی ویژه کارِ «نگارگریِ رنگ و روغنِ تاریخی» (بجای «تاریخ نگاری»!) برای شاه گوربگور شده و دم و دستگاه دوزخیِ «ساواک» وی۳ ، همواره به سوی «راست» غش می کند؛ یادآور آن مرد چشم چران و هرزه که در مراسم عزاداری این یا آن امام و امامزاده، همواره جایی در کنار چادر جداکننده ی زنان از مردان می جست و بسان همیشه در اوج مراسم به دامن این یا آن زن در آن سوی چادر می افتاد.

می خواستم، درباره ی این گفت و شنود نیرنگبازانه که برجسته ترین آماج آن، شستن دست رژیم خیانتکار و وابسته به امپریالیسم شاه و ساواک وی در آفرینش خفقان سهمگین اجتماعی در میهن مان و شکنجه و کشتار بهترین فرزندان انقلابی خلق های ایران زمین است، در اندازه ی توان و شناخت خویش، یادداشتی جداگانه بنویسم که خوشبختانه به سپارش همان دوست یادشده در بالا، نوشته ای با برنامِ «رفیق حمید اشرف در خاطرات یک ساواکی ”بی همه چیز“» (نوشتار زیر این یادداشت) از بانو اشرف دهقانی را نیز خواندم. از برخی پرگویی های بخش های نخست نوشته و دیدگاه وی درباره ی برخی جُستارها که بگذریم با پاسخی راستگویانه، بی آلایش های خودنمایانه، رسواکننده ی دروغگویان و رویهمرفته روشنگر روبرو می شویم که بخوبی زیر و بم بسیاری جُستارهای به میان آمده و دروغ های آن گفت و شنود ساخته و پرداخته را روشن نموده است.

ب. الف. بزرگمهر    ۲۵ خرداد ماه ۱۳۹۵

زیربرنام را از متنِ نوشته ی زیر برگزیده ام.   ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

۱ ـ از وی در فضای مجازی به عنوان «نویسنده ، فعال حقوق بشر و زندانی پیشین سیاسی ایرانی» و «یکی از جان به در بردگان اعدام‌های سال ۱۳۶۷» یاد شده است. آروین های زندگی، کردار اجتماعی و بویژه، آنچه در یادمانده های پر از دروغ و نیرنگِ شمارِ بسیاری از این «جان بدر بردگان» آمده، بروشنی گویای آن است که کمابیش از همه شان باید ترسید! به آن، بیش تر نمی پردازم؛ گرچه، این یکی نمونه ای روشن یا بهتر بگویم: «نمودار» از میان آن همه است. درباره ی وی، در زیرنویسِ نوشتاری، چند سال پیش، چنین نوشته بودم:
«نویسنده ی آن، مانند آن استاد چپول توده ای ستیز و بخت برگشته ی دانشگاه در ایران که چپ و راست درباره ی ”کمونیسم بورژوایی“ داستان سرایی می کند، مغزش آکنده از داستان های پلیسی و جنایی ”مایک هامر“ و ”آگاتا کریستی“ است و برپایه ی همینگونه داستان ها، بسیاری رویدادهای گذشته را با همه ی ریزه کاری های آن در داستان سرایی هایش بازآفرینی می کند. به عنوان نمونه:
وی دریافته است، دست چپ یا راست فلان زندانیان سیاسی که برای کشتار از سوی سازمان اطلاعات و امنیت شاه گوربگور شده بیش از چهل سال پیش به تپه های اوین برده می شده به کدام دستگیره ی مینی بوس بسته شده بود! وی در برخی از کشفیات خود، دستِ ”کارآگاه هرکول پوآرو“، شخصیت داستان هان تبهکاری نویسنده ی پرآوازه ی انگلیسی: ”آگاتا کریستی“ را نیز از پشت می بندد! گرچه، اگر ”کارآگاه هرکول پوآرو“، چیستان های تبهکاری های به تازگی انجام یافته را می گشود، "کارآگاه ایرج مصداقی" ”ویژه کار“ (متخصص) گشودن چیستان های تبهکاری های گذشته های دور است!»

زیرنویسِ نوشتار «قورباغه ای چهار دست و پا نعل شده نیز به یاری فراخوانده شده است!»، ب. الف. بزرگمهر،  ١٨ آبان ماه ١٣٩١


۲ ـ «حمید اشرف از نگاه ساواک»، «اخبار روز»، پنجم خرداد ماه ۱۳۹۵

۳ ـ خودفروخته ای به نامِ عرفان قانعی فرد

***

رفیق حمید اشرف در خاطرات یک ساواکی «بی همه چیز»!

اخیراً نوشته ای تحت عنوان «جنگ و گریز ساواک با چریک "افسانه" ای حمید اشرف از نگاهی دیگر» با امضای ایرج مصداقی که دربرگیرنده ی سخنان یک مأمور امنیتی رژیم شاه می باشد و به صورت یک مصاحبه تنظیم گشته، منتشر شده است. در این مصاحبه، ظاهراً از چگونگی دستیابی ساواک به بسیاری از خانه های تیمی چریک های فدایی خلق و به رفیق کبیر ما حمید اشرف ـ این رزمنده کمونیستی که اکنون دیگر در میان مردم ایران به مثابه یک استوره و چریک افسانه ای (نه "افسانه" ای) شناخته می شود، سخن رفته است.

از آنجا که من در دهه پنجاه، درون «سازمان چریک های فدایی خلق» با رفیق حمید اشرف از نزدیک فعالیت مشترک داشته و از برخی از جزئیات امور در رابطه با این رفیق مطلع می باشم و از طرف دیگر همواره در بین رفقا تأکید کرده ام که تحقیق و بررسی دلایل واقعی ضربات ساواک به سازمان در سال ۱۳۵۵(که اوج آن در ۸ تیر آن سال بود) یکی از مهمترین وظایف نیروهای کمونیست می باشد، رفقایی نظر مرا در مورد این نوشته (مصاحبه) و این که تا چه حد می توان به آن استناد نمود، جویا شده اند. در پاسخ به این خواست، قبل از هر چیز باید تأکید کنم که نیروهای انقلابی نباید کمترین ارزشی برای اظهارات مصاحبه شونده که یک عنصر ساواکیِ به قول توده های مردم "بی همه چیز" می باشد، قائل شوند ـ چرا که این مصاحبه نه برای آشکار کردن حقیقت، بلکه درست بر عکس به منظور لاپوشانی حقیقت و مخدوش کردن اذهان تنظیم شده است.

اتفاقاً خود ساواکی مصاحبه شونده، در همان ابتدای مصاحبه برای کسانی که از چنان تربیتی برخوردارند که «روایت مستند تاریخ» برای شان به یک فرهنگ تبدیل شده، جای تردیدی باقی نگذاشته است که برای دستیابی به حقیقت نباید به سراغ عنصری چون او رفت. او با قاطعیت برای خواننده روشن می کند که نه «امروز» و نه در «آینده»، «اسرار سوژه هایش را فاش نخواهد کرد»؛ چرا که «سوگند خورده که خیانت نکند». از همین احساس تعهد عمیق این ساواکی به دستگاه اطلاعاتی اربابان سابق (و میراث داران امروزی شان) معلوم می شود که «در زمینه کار تاریخی» برای کشف «حقیقت»، گفته ها یا به عبارت دیگر، داستان سرایی های وی منعکس کننده حقیقت نبوده و لذا از هیچ ارزشی برخوردار نیستند. واقعیت این است که نیروهای امنیتی رژیم شاه در دستگاه جنایتکار، تبهکار و فاسد ساواک که زخم خورده هم می باشند، همچون اطلاعاتی های جمهوری اسلامی به مثابه دشمنان قسم خورده ی توده های تحت ستم ایران با اظهارات و نوشته های خود و به عبارتی دیگر با به راه انداختن چنین بازی های امنیتی، تنها تحریف تاریخ به سود نیروهای استثمارگر را دنبال می کنند و قصدی جز پهن کردن بساط حیله و دروغ در مقابل مبارزین ندارند.

مأمور امنیتی مصاحبه شونده، آخرین مسوولیت خود را در «ساواک»، تعقیب و مراقبت و شنود اعلام می کند و می گوید:
«در خرداد ماه ۱۳۳۸ به خدمت سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) که وابسته به نخست‌وزیری بود، درآمدم. دوره حفاظتی را در دانشکده ساواک طی کردم. دوره‌های رنجری و چتربازی را نیز گذراندم.» (البته به یاد داشته باشیم که برای ورود به "دانشکده ساواک" داشتن دیپلم خود فروشی و رذالت و قساوت و... الزامی بود!). ساواکی مزبور در اینجا از طریق تریبونی که در اختیارش گذاشته شده، ضمن نقل "روایت" های دروغین و مشغول کردن اذهان با داستان های جیمز باندی، در عین حال سعی کرده است حقانیت عملکردهای انقلابیون مسلح دهه پنجاه و اسناد به جا مانده از آن ها را زیر سوال برده و در ذهن خواننده در درستی و واقعی بودن آن ها ایجاد شک و تردید نماید. این کار او البته به سود کسانی هم می باشد که به دلیل علاقه وافر به کشف "حقیقت"، محتاج زبان دروغگوی وی هستند تا بتوانند به سم پاشی خود علیه چریک های فدایی خلق و مجاهدین انقلابی در دهه پنجاه، رونق بیشتری داده و نقش ضد انقلابی خود را در مخدوش کردن تاریخ واقعی مردم مبارز ایران که باید چراغ راه آیندگان گردد، ایفاء کنند.

چگونگی ارائه ی مطلب از طرف ساواکی مزبور نیز جالب توجه است. او با استفاده از حسن توجه به حق و احساسات پاک نیروهای مبارز نسبت به رفیق حمید اشرف، دست به شیادی و عوام فریبی زده و در حال که پنهان نمی کند تشنه به خون این رفیق کبیر بوده ـ البته برحسب "وظیفه" (!) ـ در همان حال سعی می کند خود را شریک در احساسات مردم آزادیخواه ایران نسبت به رفیق حمید جلوه داده و سخنانش را بر اساس ذهنیت آن ها تنظیم کند. البته این واقعیتی است که ساواکی ها نه تنها در مقابل رفیق حمید اشرف خود را بسیار حقیر می یابند که آن ها اساساً در مقابل عظمت بسیاری از انقلابیون مسلح در دهه پنجاه، حتی هنگامی که آن انقلابیون را در چنگال خود داشته و شکنجه های وحشیانه بر آن ها اعمال کرده بودند، همواره با پی بردن به درجه پستی و حقارت خود در مقابل آن انقلابیونِ سرفراز از احترام به آن ها سخن گفته اند. بیهوده نیست که این ساواکی در اواخر مصاحبه اش یک مرتبه به یاد یکی از بنیانگذاران چریک های فدایی خلق، رفیق کبیر عباس مفتاحی می افتد و با احترام از او یاد می کند. آخر، شکنجه گران این رفیق ـ که غیر محتمل  نیست خود وی در کنار رییسش بهمن نادری پور یعنی همان «تهرانی» شکنجه گر معروف، یکی از آن ها بوده باشد ـ در مقابل عظمت مقاومت بسیار قهرمانانه رفیق مفتاحی، خُرد و تحقیر شده بودند. در هر حال، او در اینجا از احترام نسبت به رفیق حمید اشرف هم دم می زند و می کوشد زهر سخنانش را با یادآوری شخصیت والای این رفیق به خورد خواننده بدهد.

از طرف دیگر، وی بدون آن که به روی خود بیاورد که در شکنجه گاه های ننگین قرون وسطایی، ساواک مرتکب چه اعمال قساوت آمیز، چه شرارت ها و چه جنایاتی علیه فرزندان آگاه و مبارز مردم می شد (فعلاً به جنایات و اعمال کثیف و ننگین آن ها در بیرون از زندان در حق همه توده های تحت ستم ایران نمی پردازیم)، کشتار جوانان انقلابی دهه پنجاه را با این عنوان که ما با چریک ها درگیر جنگ بودیم، توجیه می کند و در آخر هم طلبکار درمی آید که «خشونت، خشونت می آورد». البته در این سخن آخر، حقیقتی هم نهفته است و آن این است که براستی، این خشونت بی حد و حصر رژیم شاه و نیروهای امنیتی اش نه فقط علیه مبارزین راه آزادی بلکه علیه همه توده های تحت ستم ایران بود که "خشونت" بر حق کمونیست ها، آزادیخواهان و توده های انقلابی دهه پنجاه را به دنبال آورد. بیهوده نبود که مردم مبارز ایران جهت نابودی ظلم و ستم و مقابله با خشونت های ضد انقلابی رژیم شاه و نیروهای مسلح و امنیتی اش به عالی ترین شکل مبارزه یعنی مبارزه مسلحانه توسل جسته و با دست زدن به قیام، موفق به سرنگونی رژیم شاه شدند.

واقعیت این است که مبارزه ای که انقلابیون جان بر کف ایران در دهه پنجاه علیه ساواک، کل رژیم شاه و اربابان امپریالیست آن رژیم انجام می دادند، پاسخی در خور به خشونت بی انتها و ددمنشانه ی آن ها در حق کارگران و دیگر توده های رنجدیده ی ایران بود. حتی اگر مبارزه ی برحق انقلابیون مسلح را "خشونت" بنامیم در اینجا با دو ماهیت متفاوت از خشونت مواجهیم: یکی با خشونت و جنگ ساواکی ها و دیگر ِ نیروهای رژیم شاه برای حفظ نظام ظالمانه سرمایه داری که خون و کثافت از آن می بارد و دیگری با "خشونت" و جنگ انقلابی توده های تحت ستم و پیشاهنگان انقلابی شان در جهت از بین بردن این نظام. بنابراین، این ماهیت عمل است که حقانیت و عدم حقانیت آن را تعیین می کند و نمی توان هر مبارزه و جنگ عادلانه را به صرف "خشونت" درون آن محکوم نمود. امروز دیگر بر کسی پوشیده نیست که نیروهای امنیتی رژیم شاه برای تسهیل استثمار و تحمیل فقر و فلاکت به اکثریت آحاد جامعه به نفع سرمایه داران خارجی و داخلی و به منظور مهیا کردن شرایط، جهت غارت منابع غنی ایران به دست امپریالیست ها، چگونه و با چه روش های بیشرمانه ای به حفظ دیکتاتوری و سیطره ی فضای اختناق که نفس ها را در سینه می برید، می پرداختند. همچنین باید به یاد داشت که خشونت وحشیانه ی ساواکی ها علیه توده های مردم و فرزندان مبارز آن ها صرفاً به دهه پنجاه محدود نمی شد که حال بتوانند آن را با در «جنگ» بودن با چریک ها توجیه کنند. پرونده ی جنایات و خون هایی که نه فقط ساواکی ها بلکه بطور کلی نیروهای مسلح شاه از مردم تحت ستم ایران در مقاطع مختلف قبل از دهه پنجاه بر زمین ریخته اند، آنقدر قطور و بیانگر شدت و وسعت جنایات و خونخواری آنان می باشد که با چنین ادعاهای سخیفی پاک نمی شوند.  در اینجا نیازی به آوردن نمونه هایی از آن جنایات که کشتار شدیداً خونبار مردم مبارز آذربایجان در سال ۱۳۲۵ یک قلم از آن ها را تشکیل می دهد، نیست. مردم ایران، نه این جنایت و جنایت هایی شبیه آن (مثلاً در کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲) را فراموش کرده اند و نه می توانند از خون وارتان ها در زیر شکنجه ی پیشینیان ساواکی مزبور در دهه سی (دو دهه قبل از دهه پنجاه) بگذرند. این ساواکی و ساواکی هایی نظیر او مدافع چنان رژیم دیکتاتوری بودند که حد اعمال خشونت علیه زحمتکشان و رنج دیدگان را به جایی رسانده بود که بارها حتی کارگرانی که صرفاً طالب حقوق صنفی خود بودند را به گلوله بسته بود. آری! چنین خشونت های ضد انقلابی بود که جوانان شجاع و آگاه ایران که دل های شان سرشار از عشق به مردم محروم میهن شان بود، کسانی که برای ایجاد جامعه ای آزاد و رها از هر گونه ظلم و استثمار حاضر به تحمل هر گونه شکنجه ی ساواک و هر نوع فداکاری و از جان گذشتگی بودند را به صحنه مبارزه مسلحانه علیه دشمنان مردم کشانده بود.

نکته دیگر در نوشته مورد بحث، تقلید ناشیانه و ناموفق ساواکی مزبور از سناریوی برخی فیلم های پلیسی به منظور حرکت از سابقه ی ذهنی خواننده و همراه کردن وی با خود می باشد تا از این طریق بهتر بتواند به امیال و مقاصد خود نایل آید. در آن فیلم ها تماشاگر با پلیس پر کاری مواجه است که علیه "خرابکاران" دست به اقدامات متعددی می زند. برای این پلیس، نه پول و نه «پاداش های آن چنانی» مطرح است؛ بلکه او از روی "وظیفه" و علاقه وافری که به شغل "شریف" خود دارد با "پاکدامنی" کامل عمل می کند. در اینجا ساواکی مورد بحث هم که برایش «نه پای پول در میان بود و نه پاداش های آن چنانی. اگر هم پاداشی می دادند از چند صد تومان تجاوز نمی کرد» (که البته تنها ابلهان ممکن است چنین حرفی را باور کنند)، پلیس پر کاری است که به دلیل عشق و علاقه زیادش به انجام وظیفه ای که بر عهده داشته (یعنی اِعمال جنایت)، شب و روز نمی شناخته و در بسیاری از وقایع تاریخی که پای ساواک در میان بود از اقدام علیه رزمندگان سیاهکل گرفته تا دستگیری انقلابیون سرشناسی چون مجاهد انقلابی محمد حیف نژاد و غیره شرکت داشته است. او پلیس خوب و وظیفه شناسی است که علیرغم پی بردن به "راز" های «کلیه سوژه های کلیدی کمیته مشترک» به خاطر سوگندی که خورده، مرتکب "خیانت" نشده و آن ها را فاش نکرده و نخواهد کرد. اکنون هم چیزی برای خودش نمی خواهد و منافعی  ندارد؛ و «الان دیگه به فکر آینده کشور و ایران است». این ساواکی در ترسیم چهره ای همانند پلیس "خوب" فیلم های هالیوودی برای خود، فراموش نکرده است که دو خصوصیت برجسته در آن فیلم ها را نیز برای خود قایل شود: یکی آن که او نیز همانند پلیس فعال آن فیلم ها گاه خارج از دید رؤسایش دست به اقدامات فردی می زند. مثلاً مطرح می کند که سر نخی برای حمله به پایگاه های چریک های فدایی خلق را به دست می آورد؛ ولی این را با هیچ فردی در ساواک در میان نمی گذارد. «نه سران ساواک و نه کمیته مشترک و نه هیچ یک از همکارانم خبر نداشتند.» بعد، این پلیس "قهرمان"، بدون این که کسی از همپالگی هایش متوجه بشوند به تنهایی دست به چنان اعمال پر رمز و رازی می زند که گاه روی دست جیمز باند بلند شده و با جلو زدن از مأمور «دو صفر هفت» به مأمور «دو صفر هفتاد» تبدیل می شود! در این بازی پلیسی هالیوودی، وی بالاخره به آنجا می رسد که در شرایطی که به اعتراف خودشان آرزوی دستیابی به حمید اشرف خواب از چشمان شان ربوده بود و شاهنشاه مزدورشان مرتب از آن ها سراغ حمید اشرف را می گرفت با اولین خبری که می شنود که گویا این چریک فدایی برجسته قرار است به فلان خیابان بیاید، بدون آنکه این موضوع را به اطلاع رییس، رؤسا و دیگر همکارانش برساند تا حمله به او را تدارک ببینند، یک تنه فقط به خاطر این که بتواند چهره او را از نزدیک ببیند، خود را به آن خیابان می رساند. آخر هیجان او برای صِرف دیدن حمید اشرف به حدی بوده که به مصاحبه کننده می گوید:
«همین الان هم که تعریف می کنم، موی های تنم سیخ شده». البته در فیلم های پلیسی مورد تقلید ایشان، قهرمان فیلم به چنین حماقت هایی دست نمی زند و "وظیفه" را در جنگ با "خرابکاران" فدای احساسات و هیجان خود نمی کند؛ ولی چه می شود کرد؟ فیلم تقلیدی پلیس ایرانی، بهتر از این از آب در نمی آید! موضوع عمومی دیگر در فیلم های هالیوودی آن است که پلیس قهرمان همواره با مخالفت ها و اعمال لجوجانه ی یکی از همکارانش که همیشه موی دماغ اوست، مواجه می باشد. در مقابل این ساواکی مصاحبه شونده هم ساواکی رقیبی قرار دارد:
«هیچ وقت آب من و او توی یک جوی نمی رفت»، «هر وقت با من دعوایش می شد، من کوتاه نمی آمدم و پا به پای او می آمدم». او نام این فرد را حسن ناصری ملقب به عضدی اعلام می کند. اتفاقاً این فرد را زندانیان سیاسی آن دوره به عنوان یکی از شکنجه گران به نام ساواک که دست سنگینی برای کتک زدن مبارزین داشت، خوب می شناسند. در سناریوی ساواکی مزبور، هیچ عملی از این فرد همردیف و رقیب جز آن که مدام «شلوغ» می کند و در مقابل اعمال منحصر به فرد این قهرمان شنود می ایستد، سر نمی زند (این را هم باید دانست که چون عضدی در قید حیات نیست، از این رو وی به او نقش پلیس مقابل خود را داده و با دستی باز او را «شلوغ کن» و غیره می نامد).

اکنون قبل از پرداختن به محتوای مطالب عنوان شده، پیشاپیش تأکید کنم که ساواکی مزبور علیرغم همه توصیف هایی که از اعمال جیمز باند مابانه ی خود در این مصاحبه به خورد خواننده می دهد، حتی یک اطلاع و یک کلام، جدیدتر از آنچه پیش از این در رابطه با چگونگی کشف خانه های تیمی چریک ها در سال ۵۵ گفته شده بود، بر اطلاعات خواننده اضافه نمی کند. آنچه او می گوید، عیناً همان است که پرویز ثابتی، رییس ویريال قبلاً در کتاب «در دامگه حادثه» که اتفاقاً آن هم به شکل مصاحبه عرضه شده (مصاحبه با فردی وابسته به جمهوری اسلامی به نام عرفان قانعی فرد) مطرح کرده بود. کسانی که کتاب ثابتی را خوانده باشند با کمی دقت می توانند ببینند که او با طرح مجدد سخنان وی در مورد چگونگی ضربه های سال ۱۳۵۵ ـ البته با چاشنی «هیجان» و همراه با توصیف های پر آب و تاب و ظاهراً به تفصیل ـ قصد مهر تأیید زدن به ادعاهای "آقا"ی خود در آن کتاب را دارد ـ بگونه ای که گویی از طرف «ثابتی» یا وزارت متبوع «قانعی فرد»، چنین مأموریتی به او سپرده شده است. بطور کلی، این ساواکی های حاکم بر جان و مال و ناموس مردم در دوره رژیم شاه با داستان کشف خانه های تیمی چریک ها از طریق شنودهای تلفنی می کوشند ضمن خلاص کردن گریبان خود از توضیح همه واقعیت امور در رابطه با آن ضربه ها، ذهن های جستجو گر را با داستان های خود مشغول کرده و آن ها را از کنکاش در این زمینه و کسب تجارب لازم باز دارند.

مهم است به خاطر سپرد که در شماره ی هفت «نبرد خلق»، ارگان «چریک های فدایی خلق» در دهه پنجاه که اندکی قبل از شهادت رفیق حمید اشرف و جمعی دیگر از رفقای ما منتشر شد، علت شناسایی چند خانه تیمی توسط ساواک، کنترل تلفن آن خانه ها اعلام گردیده بود. بر این اساس، در کتاب «وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی» ( «چریک های فدایی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷» به قلم محمود نادری که مصاحبه کننده با ساواکی مزبور، سخاوتمندانه به او لقب «محقق» اعطاء کرده) نیز همین موضوع مطرح شده و در تشریح امر عنوان گردیده است که گویا اولین بار از طریق کنترل تلفن بهروز ارمغانی با محمدرضا جوشنی املشی، سر نخی برای ساواک برای کنترل خانه های تیمی چریک ها در سال ۱۳۵۵ و ضربه زدن به آن ها به دست آمده است. ما شاهدیم که هم خود ثابتی و هم ساواکی زیر دستش با همه مغلطه کاری های شان، جز تکرار سخنِ خود «چریک های فدایی خلق» در شماره ی هفت نشریه ی سازمان و بعد اشاره به شنود تلفن ارمغانی با جوشنی، اطلاع دیگری در اختیار مردم ایران نگذاشته و نمی گذارند (آخر قسم خورده اند که به وزارت متبوع خود "خیانت" نکنند و همچنان علیه مردم تحت ستم ایران عمل کنند!).

واقعیت این است که ساواک در سال ۱۳۵۵ نه تنهاً از طریق کنترل تلفن، بلکه از طرق دیگری نیز امکان دستیابی به خانه های تیمی چریک ها را داشته است. مثلاً در «کتاب دشمن» (همان کتاب وزارت اطلاعات مورد اشاره در بالا) به یک مورد از تلاش ساواک برای نفوذ در درون سازمان ما اشاره شده است. نام منبع ساواک «م ـ ک» (محمد کتابچی) ذکر شده که طبق مطالب این کتاب، رفیق یوسف قانع خشک بیجاری (رفیقی که در درگیری خانه مهر آباد جنوبی همراه رفیق حمید اشرف به شهادت رسید) مدتی با او در تماس و خواهان وصل ارتباط وی با سازمان بوده است. مسلم است که با توجه به گسترش صفوف سازمان و وسعت گیری امکان ارتباط با عناصر علنی، ساواک نیز از امکان دستگیری افراد علنی مظنون به ارتباط با سازمان و امکان جلب همکاری آن ها از طریق اعمال شکنجه و ایجاد رعب و وحشت در آن ها برخوردار بود. بنابراین دور از ذهن نیست که یکی از راه های کشف خانه های تیمی سازمان برای ساواک از طریق عناصر نفوذی بوده است.

همچنین عامل «تعقیب و مراقبت» را باید ذکر کرد. در شرایط تجمع همه اعضای سازمان در شهرهای مختلف در خانه های تیمی و ارتباط آن ها با مجموعه ای از:
۱ ـ مبارزین علنی چه در دانشگاه ها و چه در اماکن دیگر؛
۲ ـ رفقای علنی مرتبط با سازمان که در کارخانه ها کار می کردند و با کارگران در ارتباط بودند؛ و
۳ ـ انقلابیون تازه آزاد شده از زندان که به سازمان می پیوستند؛ به هیچ وجه غیر معقول نیست گفته شود که یکی از راه های دستیابی دشمن به رفقای رهبری سازمان و از جمله به رفیق حمید اشرف بکارگیری «تعقیب و مراقبت» بوده است. بخصوص که در سال ۱۳۵۵ دست اندرکاران ساواک و یا کل «کمیته مشترک ضد خرابکاری» با برخورداری از رهنمودها و امکانات بزرگ ترهای خود در «سازمان سیا» آمریکا و «موساد» اسرائیل، برای ضربه زدن به چریک های فدایی خلق از شیوه های متکامل تر «تعقیب و مراقبت» استفاده می کرده اند؛ اما، در رابطه با موارد فوق، نه ثابتی و نه این ساواکی مصاحبه شونده و نه وزارت اطلاعات که همه اسناد ساواک در دست او قرار دارد، حاضر به گذاشتن اطلاعات واقعی در اختیار مردم ایران نیستند و در این موارد کلمه ای هم بر زبان نمی آورند. در عوض این امنیتی ها هنوز هم با «اسناد» دروغین خود سعی در ایجاد اغتشاس فکری در بین مبارزین پیگیری دارند که جویای فهم طرق دستیابی ساواک در سال ۱۳۵۵ به برخی از خانه های تیمی چریک ها و چگونگی دست یافتن آن ها به رفیق کبیر ما حمید اشرف می باشند. در این مصاحبه هم می بینیم که ساواکی مذکور پس از ذکر داستان های ظاهراً پر هیجان پلیسی مبنی بر چگونگی دستیابی شان به شماره تلفن های چریک های فدایی خلق، بالاخره روشن نمی کند و کمترین اطلاعی در اختیار خواننده قرار نمی دهد که چگونه به خانه مهرآباد جنوبی (آخرین پایگاه رفیق حمید اشرف) که تلفن نداشته است تا از آن طریق لو برود، دست یافتند! جالب است که مصاحبه کننده در رفع این نقص به کمک ساواکی مزبور شتافته و در بین دو کروشه توضیح می دهد که:
«طبق اسناد ساواک احتمالاً پیش از کشته شدن نسترن آل آقا، به تماس او با رضا یثربی پی برده و با تعقیب او به خانه خیابان جی یا مهر آباد جنوبی رسیدند». همانطور که دیده می شود، مصاحبه کننده از جعلیات کتاب محمود نادری به عنوان «اسناد ساواک» نام می برد؛ ولی به هر حال، آنچه وی به عنوان «احتمالاً» مطرح کرده، غیر محتمل می باشد؛ چرا که اتفاقاً برخی تیم هایی که پس از ضربه ی مهر آباد جنوبی برقرار ماندند و در جریان آن حملات سیستماتیک ضربه نخوردند از جمله تیم هایی بودند که رفیق رضا یثربی مسوول آن ها بود. در حالیکه اگر او تحت تعقیب بود، می بایست همه تیم های تحت مسوولیت او نیز ضربه می خوردند. بنابراین، آن توضیح بین دو کروشه کمکی به روشن شدن مساله ی فوق نمی کند.

در رابطه با ضربه های سال ۱۳۵۵ به سازمان ما، بدون آن که لزوم توجه به تکنیک های ساواک نفی شود، مساله ی اساسی، کشف اشتباهات و ضعف خود این سازمان، کوشش در فهم آن ها و تجربه آموزی از آن ها برای هموار کردن راه آیندگان است. آیا چگونگی ساختار تشکیلاتی ای که «سازمان چریک های فدایی خلق» در شرایط روی آوری نیروی زیادی به طرف آن برای خود به وجود آورده بود، بگونه ای بود که آن را در مقابل تکنیک های ساواک برای وارد آوردن ضربه، حداقل تا حدی، مصون نگاه دارد؟  بررسی های تاکنونی نشان می دهند که سازمان از اواخر سال ۱۳۵۳ بر اساس خط سیاسی ـ نظری جدیدی که متفاوت با «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» مورد نظر چریک های فدایی خلق اولیه بود، ساختاری پیدا کرده بود که به واقع زمینه ساز چنان ضربه های سنگینی به سازمان شد. این خط سیاسی ـ نظری جدید، همچنین توضیحگر این واقعیت هم می باشد که پس از فروکش ضربه های سال ۵۵ ، سازمان دیگر نتوانست همچون قبل تحرکی داشته و قدرتی از خود نشان دهد؛ تا این که در جریان خیزش انقلابی توده ای با اقبال وسیع توده ها به سوی خود مواجه گردید و پروسه دیگری در تاریخ این سازمان آغاز و طی شد. این ها البته مسائلی هستند که باید در جایی دیگر مورد بررسی قرار گیرند. اشاره به آن به این دلیل صورت گرفت که تأکید شود برای کشف علت ضربه های سال ۵۵ به «سازمان چریک های فدایی خلق» نباید صرفاً خود را در محدوده دلایل تکنیکی این ضربه از طرف پلیس محصور کرد.

اکنون به ذکر برخی از تناقضات اظهارات ساواکی مورد بحث و همچنین غیر واقعی بودن آن ها در مصاحبه مورد بحث بپردازیم.

اولاً اظهارات ساواکی مصاحبه شونده در رابطه با چگونگی به اصطلاح دستیابی به سر نخی که امکان تداوم کار به بخش شنود ساواک را داده، کاملاً مبهم است. او مطرح می کند که توانسته بوده اند به شماره تلفن دکتر جوشنی پی ببرند. جوشنی، برادر همسر رفیق بهروز ارمغانی بود که زندگی علنی داشت. گویا روزی که ارمغانی به جوشنی زنگ می زند، این ساواکی شماره تلفن او را به دست می آورد. می نویسد: «سر نخ را به دست آورده بودم». با توجه به این که وی در سطور بعدی تأکید می کند که در آن زمان برخلاف امروز شماره تماس گیرنده را بطور اتوماتیک نمی توانسته اند متوجه شوند، نمی گوید پس چگونه به «سر نخ» دست یافته بود (؟). در حالیکه ادعا هم نمی کند که جوشنی هم به شماره ارمغانی زنگ زده است، یعنی تلفن ارمغانی به جوشنی، یک طرفه بوده است. با این حال، وی در مورد اینکه چگونه به خانه های تیمی تحت مسوولیت ارمغانی پی برده اند، ادعا می کند که ارمغانی «بعد زنگ زد به خانه تیمی کرج و قزوین و رشت» (رفیق ارمغانی مسوولیت تیم های مستقر در این محل ها را به عهده داشته است). این ادعا بدان معناست که گویا از طریق شماره تلفن ارمغانی به آن خانه ها رسیده اند؛ اما او این موضوع که چگونه به «سر نخ» تلفن که گویا شماره تلفن رفیق ارمغانی بوده، رسیده اند را مشخص نکرده و مبهم باقی می گذارد. اگر در آن زمان بطور اتوماتیک نمی توانسته اند متوجه شوند به تلفنی که تحت کنترل بوده چه شماره ای زنگ زده است، پس چون تلفن ارمغانی یک طرفه بوده ساواکی مزبور هم  نمی توانسته است، شماره آن را بداند و از آن به عنوان سر نخ استفاده کند. اگر هم مطرح شود که بعداً از طریق مخابرات و غیره به آن دست یافته اند، باز هم این ابهام باقی می ماند که این تلفن یک طرفه رفیق ارمغانی از چه محلی بوده است که وی از آن جا «بعد زنگ زد به خانه تیمی کرج و قزوین و رشت»؟ تازه چرا ساواک به آن محل حمله نکرده بود؟!

چند پاراگراف بعد او در رابطه با چگونگی دستیابی به شماره تلفن رفیق حمید اشرف، داستان "هیجان" انگیز دیگری را نقل می کند:
«ما با یک مشکل مواجه بودیم؛ حمید اشرف یک طرفه تماس می گرفت. او زنگ می زد و ما مانده بودیم چکار کنیم و چکار نکنیم. هدف اصلی هم رسیدن به او بود.»

این ساواکی داستان هایی هم در رابطه با حل مساله «تلفن یک طرفه» رفیق حمید اشرف سرهم بندی کرده و از دشواری کار که رجوع به مخابرات و تشکیل جلسه و در اختیار گرفتن مهندس وصل و غیره از جمله آن ها بوده، داد سخن می دهد. او بالاخره چگونگی دستیابی به شماره تلفن یک طرفه ی رفیق حمید اشرف را اینطور توضیح می دهد:
«مثلاً حمید اشرف به خانه بهروز ارمغانی زنگ زده است و ما متوجه صدای حمید اشرف شده ایم.  مهندس، مدار را وصل کرده و ما هم روی خط قرار گرفته ایم. ما و آن ها مکالمات همدیگر را می شنویم؛ انگار که خط روی خط افتاده است که آن موقع ها معمول بود و برای خیلی از مردم اتفاق می افتاد.» بعد او اضافه می کند که چطور با ترتیب یک دیالوگ بین خود در مورد یک قطعه زمین و گرفتن سند برای آن، روی خط تلفن حمید اشرف و بهروز ارمغانی قرار گرفته اند و چون آن ها (یعنی رفقا حمید اشرف و ارمغانی) «می خواستند موضوع را دنبال کنند و سر از ماجرا در آورند»، توانسته اند این دو رفیق را به مدت ۴۱ دقیقه روی خط به خود مشغول کنند. البته مطرح می کند که گویا در ۱۸ دقیقه اول، شماره تلفن حمید اشرف را گیر آورده بودند و فقط برای عادی سازی، مکالمات را به مدت ۴۱ دقیقه ادامه داده اند:
«۱۸ دقیقه طول کشید. آقای عبدی آمد و روی شانه من زد؛ یعنی تلفن حمید اشرف به دام افتاد.» پرسیدنی است که اگر این ها از طریق تلفن یک طرفه ارمغانی به جوشنی همانطور که در ادعای بالا ذکر شد پی به «سر نخ» بردند، چرا برای پی بردن به تلفن یک طرفه حمید اشرف دست به دامان مخابرات و مهندس وصل و غیره شدند؟ چرا برای حل مشکل، جلسه ای با رییس و رؤسایش برپا کرده و بالاخره به شگردی که آن را با آب و تاب توضیح داده، روی آوردند؟  آیا می توان این تناقض را با گفتن این که چون او حمید اشرف بود و حمید اشرف هم مهم بود، توضیح داد؟ تازه از این ها گذشته مگر مشکل را «یک طرفه» تلفن زدن حمید اشرف ذکر نمی کنید؟ شما که از کوتاه بودن مدت مکالمه تلفنی او شاکی نبودید که سعی کردید با شگردهایی مدت زمان تلفن آن رفیق را زیاد کنید؟ اما حتی اگر هم مشکل حل تلفن بسیار کوتاه (یک دقیقه ای) حمید اشرف بوده، چرا او این بار به مدت طولانی مشغول صحبت شده؟ ساواکی مزبور ظاهراً در پاسخ این تناقض است که در مورد مکالمه به اصطلاح ساختگی خودشان می گوید:
«آن قدر عادی بود که آن ها به گفته های خودشان ادامه دادند» و گویا در حالی که به جای یک دقیقه به صحبت طولانی با هم مشغول بودند، ادعا می کند که «عاقبت آن ها به ما چند فحش دادند و تماس را قطع کردند.» اما آیا براستی با ادعای «عادی» بودن مکالمه ی ساواکی ها می توان گفت که آن ها گویا به این ترتیب، مشکل تلفن کوتاه یک دقیقه ای حمید اشرف برای ساواک را حل کرده اند؟!

بنا به شهادت بازماندگان از ضربه های سال ۵۵، رفقا تنها در مواقع کاملاً ضروری مثلاً دادن خبر سلامتی به همدیگر یک دقیقه یا کمتر از دو دقیقه در پشت تلفن با هم صحبت می کردند و برای جلوگیری از کنترل تلفن توسط پلیس مواظب بودند که مدت زمان تلفن از دو دقیقه بیشتر نشود. اتفاقاً این ساواکی هم آن جا که به اصطلاح مدعی است که «سر نخ» از رفیق ارمغانی به دست آورده، جملات یا عباراتی از این قبیل نقل می کند که گویا خیلی خلاصه در پشت تلفن گفته شد: «اون که آویزان است را در بیار» و گویا رفقا برای صرفه جویی در وقت، سلام هم به هم نمی دادند و این ساواکی طعنه می زند که: «این که سلام و علیک نمی کند به خاطر خشونت و طبع کار خشنی است که می کند». این طعنه اما در اینجا بر ضد ساواکی مصاحبه شونده عمل کرده و نامعقول بودن مکالمه تلفنی گویا ۴۱ دقیقه ای رفقا حمید اشرف و ارمغانی را یادآور می شود. اگر رفقای ما در تماس با خانه های تیمی بسیار کوتاه صحبت می کردند و برای صرفه جویی در وقت تلفن به ادعای او سلام و علیک هم نمی کردند، چطور یک دفعه ۴۱ دقیقه پشت خط ایستاده اند؟ لابد این کار را به خاطر «سر نخ» دادن به دست این ها انجام داده اند! در جایی هم، او سخن قبلی خود در مورد «خشونت و طبع کار خشن» که باعث سلام نکردن چریک ها به هم شد را فراموش می کند و از حرف های گویا تفریحی چریک ها در پشت تلفن به اصطلاح پرده بر می دارد. در اینجا دیگر چریک ها برای صرفه جویی در وقت تلفن از جملات رمزی نظیر «اون که آویزان است را در بیار»، استفاده نمی کنند. می گوید که نسترن آل آقا به حمید اشرف تلفن زده تا بپرسد که چند تا پا می روی و این ساواکی که شنود می کرده از پاسخ حمید متوجه شده که او ۴۰۰ تا پا می رفته است! براستی که از ورای این مصاحبه به چه "حقیقت" هایی که نمی توان رسید! تناقض گویی ها و طرح مبهم مسایل از طرف این ساواکی بخوبی بیانگر بی ارزش بودن سخنان اوست. او داستان به "دام" انداختن تلفن رفیق حمید را از کتاب ثابتی گرفته و همان را در این مصاحبه بطور سر و دم بریده، نقل کرده است.

این را هم تأکید کنم که در اینجا ـ همانطور که قبلاً هم اشاره شد ـ بحث بر سر انکار این امر نیست که کنترل تلفن، یکی از راه های سرکوب انقلابیون چریک توسط ساواک نبوده است. در شرایط تمرکز همه نیروهای سازمان در شهر، آن هم صرفاً برای انجام کارهای تبلیغی، مسلم است که دست پلیس به طرق گوناگون از کنترل تلفن گرفته تا «تعقیب و مراقبت» و تا نفوذ دادن عناصر خود و بریده از مبارزه به درون سازمان، باز نگاه داشته شده بود؛ یا با توجه به این که ضربه ساواک به خانه های تحت مسوولیت رفیق ارمغانی و همچنین به خانه ی «تهران نو» (که رفیق حمید به صورت غرور آفرین و تحسین برانگیز موفق به فرار از آن جا شد)، همزمان بود، چه بسا این ادعا درست باشد که سر نخ ضربه ها رفیق ارمغانی بوده است که تازه از زندان آزاد شده بود. تحت تعقیب بودن او در شرایطی که وی با خانواده و اقوامش هم مرتب در تماس بود، چندان دور از ذهن نیست (اکنون که موضوع تحت تعقیب بودن رفیق ارمغانی مطرح است، جا دارد این موضوع هم بیان شود که مادر من (آبا) در تبریز با ارمغانی در ارتباط بود. یک بار هم این رفیق او را با خود به تهران برده بود. بعد از قیام بهمن، آبا از دستگیری اش در سال ۵۴ و محبوس شدن در سلول با مجاهد زنده یاد، معصومه شادمانی گفت. آبا نمی دانست به چه دلیل دستگیر شده بود. از این رو این سوال مطرح است که آیا او را در رابطه با همين تعقیب و مراقبت ها دستگیر کرده بودند؟). در هر حال، آنچه مشخص است، این است که هم اطلاعاتی های جمهوری اسلامی و هم ثابتی و هم نوچه ساواکی اش در این مصاحبه کاملاً مواظب هستند که هیچ اطلاع درستی از واقعیت امور مربوط به چگونگی دستیابی به خانه تیمی چریک ها به دست ندهند.

در این مصاحبه ساواکی مزبور سعی کرده با تأکید بر این که «حمید اشرف خیلی مهم بود» ـ که البته در واقعیت هم چنین بود ـ هدف همه ی «جنگ» دستگاه امنیتی رژیم شاه با چریک های فدایی خلق را در سال ۱۳۵۵ صرفاً در ضربه زدن به رفیق حمید اشرف خلاصه کند. در ضمن، او مهم بودن رفیق حمید را در این خلاصه می کند که وی: «در ترورها و حمله به بانک ها شرکت داشت»، «۴۰۰ تا پا می رفت» و غیره. البته که رفیق حمید اشرف از فرزی و قدرت بدنی بالایی برخوردار بود. من پس از فرار خود از زندان در سال ۱۳۵۲ در پایگاهی که رفقا حمید اشرف و فریدون جعفری در آن حضور داشتند، شاهد چنان پرش ها و حرکات ورزشی فوق العاده از هر دوی این رفقا بودم که حیرت و تحسین شدید مرا برمی انگیختند. هر دوی این رفقا به نوبت، آن حرکت ها را به منظور تقویت آمادگی بدنی خود انجام می دادند و واقعاً قدرت و تحرک بدنی و درجه فرز و چابک بودن آن ها حیرت انگیز بود. همچنین این واقعیتی است که رفیق حمید اشرف در عملیات مسلحانه مختلف شرکت کرده بود.  او به مثابه یک چریک فدایی خلق مقاوم و توانا، بارها مهلکه هایی را که دستگاه امنتیی رژیم شاه در مقابل وی قرار داده بود با شجاعت بی نظیر خود کنار زده بود؛ از جمله یک بار او و رفیق کارگر حسن نوروزی مناطقی از تهران را به صحنه جنگ و گریز واقعاً افسانه ای خود با مزدوران مسلح رژیم شاه تبدیل کرده بودند. با همه این ها برخلاف آنچه ساواکی مصاحبه شونده ادعا می کند، اهمیت رفیق حمید اشرف برای آن ها از این جنبه ها نبود ـ ساواکی مزبور حتی برای اثبات ادعای خود، درگیری های قهرمانانه این رفیق با نیروهای مسلح رژیم شاه در سال ۱۳۵۵ را دلیل بر تمرکز کمیته مشترک و حساسیت شاه مزدور روی وی جا می زند؛ در حالی که آن درگیری ها اتفاقاً در همان سال در جریان حملات ناموفق کمیته مزبور برای ضربه زدن به سازمان و به شخص او روی داده بود.

رفیق حمید اشرف از این رو برای دشمنان مهم بود که اولاً او یکی از نُه انقلابی رزمنده ای بود که ساواک از سال ۱۳۴۹ به بعد برای دستگیری آن ها صد هزار تومان جایزه تعیین کرده بود و عدم موفقیت ساواک پس از گذشت سال ها از دستگیری یا کشتن رفیق حمید اشرف، بیانگر ضعف و زبونی دستگاهی بود که با توسل به هر جنایت بیشرمانه ای سعی کرده بود خود را در نزد مردم و روشنفکران قدرتمند نشان دهد. در نتیجه به منظور انقیاد هر چه بیشتر خلق و حفظ وضع ظالمانه موجود در جامعه برای آن ها بسیار بسیار مهم بود که با ضربه زدن به این رفیق، رجز خوانی کرده و بکوشند همچنان خود را قدر قدرت جلوه دهند؛ ثانیاً رژیم شاه به درستی «سازمان چریک های فدایی خلق» را به مثابه سازمان کارگران و زحمتکشان، خصم جان خود بر می شمرد و به نقش رفیق حمید در این سازمان واقف بود. رفیق حمید در طی سال ها مبارزه در میان خون و آتش به عنوان یک رفیق با تجربه در رأس سازمان چریک های فدایی خلق شناخته شده و بخصوص، پس از شهادت برخی از رفقای رهبری، موقعیت ویژه ای در این سازمان کسب کرده بود. از این نظر، ساواک در مورد این چریک فدایی همان حساسیتی را داشت که دشمنان مردم معمولاً در همه جنبش های مردمی نسبت به انقلابیونی در موقعیت او دارند. آن ها حساب می کردند که با ضربه زدن به او به مثابه یک رهبر، موجب تضعیف روحیه دیگر رزمندگان و بر هم زدن انسجام سازمان خواهند شد. بنابراین در این مورد نیز در سخنان ساواکی مصاحبه شونده جز فریب و ریا و حیله و دروغ چیز دیگری نهفته نیست.

یک تعریف دیگر این ساواکی در این مصاحبه که گویا از ورای آن می توان به "حقیقت" دست یافت، داستان پر "هیجان" رفتن خودسرانه او به دیدار رفیق حمید اشرف می باشد. واقعیت این است که در دستگاه جهنمی شاه، بیش از هر اداره و دستگاه دیگری (و به واقع همچون ارتش) نظم و انضباط شدیدی برقرار بود و هیچ عضوی از این دستگاه نمی توانسته است بدون اطلاع و اجازه بالا دستی های خود به کارهای فردی و خود سرانه آن هم در سطحی که او مدعی است دست بزند. اما او ادعای این کار را دارد و می گوید:
«من قبلاً صدای حمید اشرف را شنیده بودم و حالا می خواستم چهره اش را ببینم. نمی دانید چه هیجانی داشتم. همین الان هم که تعریف می کنم موی های تنم سیخ شده». وقتی هم او پس از انجام آن عمل خودسرانه با اعتراض پلیس رقیب هالیوودی خود مواجه می شود که گویا طبق معمول با او دعوا می کند، می گوید:
«ناصری کمیته را گذاشت روی سرش. گفتم شلوغ نکن. قرار نیست این کار باز بشه. حرف داری برو به بالاتر بزن. گفت بریم پیش رییس کمیته، پیش آقای ثابتی». بالاخره آن ها پیش رییس کمیته می روند. اما رییس کمیته هیچ برخوردی به کار خودسرانه ی او که از روی "هیجان" صورت گرفته بود، نمی کند. ناصری (عضدی) هم به جای این که از او بپرسد که چرا به جای کوشش برای بسیج نیروهای کمیته ضد خرابکاری جهت محاصره منطقه و به «تور انداختن» حمید اشرف که شاهنشاه شان برای کشته و زنده اش بی قراری می کرد، تنها به قرارگاه حمید اشرف رفته است از او این سوال کودکانه را می کند که «چرا او را نزدی؟» (غیر واقعی بودن این سوال را این حقیقت هم بیانگر است که ساواکی ها ترس و هراس وحشتناکی از چریک ها داشتند و بدون بسیج نیروهای مسلح خود در تعداد زیاد، جرأت نزدیک شدن به چریک ها، آن هم به رفیق حمید اشرف را به خود نمی دادند) و وی در پاسخ می گوید که «من یک اسلحه چُسکی تو دستم داشتم با ۴ تا تیر فشنگ. آدمی که راه می رود تو گونی که در دستش دارد، مسلسل حمل می کند و از تو گونی می تواند تیراندازی کند، من با این اسلحه چُسکی خودم چکار می توانم بکنم آن هم با ۴ تا آدم.» (آخر گویا به غیر از رفیق حمید، سه رفیق دیگر هم با او سوار یک ژیان بوده اند و مضحک است گفته شود که این ساواکی که قیافه حمید اشرف را از نزدیک ندیده بود و عکس هایی هم که از این رفیق داشتند با قیافه گریم شده بعدی او متفاوت بودند با یک نگاه به درون ماشین ژیان تشخیص می دهد که از میان آن «۴ تا آدم»، کدام یکی شان حمید اشرف است). این تناقض ها هم به نوبه خود دروغین بودن داستان ساختگی به دیدار حمید اشرف رفتن او را برملا می سازند. اما اجازه دهید واقعیتی را در اینجا با خواننده در میان بگذارم. می نویسد:
«نزدیک تهران نو او را دیدم. من با ماشین خودم بودم. از دور دیدم دو مرتبه برگشت پشت سرش را نگاه کرد.»

این داستان، سراپا دروغ است. رفیق حمید برای چک کردن پشت سرش نیاز نداشت که دو بار برگردد و پشت سرش را نگاه کند. او صاحب وسیله ی کوچک انگشتر مانندی بود که آئینه ای روی آن نصب شده بود و با آوردن آن جلو چشم می شد به خوبی پشت سر را چک کرد. در سال ۱۳۵۲ رفیق حمید آن را به من نشان داد و من این وسیله را به دست گرفته و طرز کارش را امتحان کردم. رفیق حمید اشرف این وسیله را همچون مسلسل اش همیشه با خود داشت و همواره و بخصوص در سر قرارها از آن استفاده می کرد. در سال ۱۳۵۳ من عین همین وسیله را نزد رفیق جعفری دیدم که بیانگر آن بود که به دلیل کارایی خوب آن، برای رفیق جعفری هم تهیه شده بود. این واقعیت نیز یک بار دیگر بی ارزش بودن داستان های این ساواکی را بر ملا ساخته و رسوائی کشف "حقیقت" از ورای سخنان او را در مقابل دید خواننده قرار می دهد.

یک دروغ دیگر، این ادعا است که گویا در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۵ که برای اولین بار به خانه تیمی رفیق حمید اشرف حمله کردند، می دانستند که دو نفر پشت پنجره مدام نگهبانی می دهند. ساواکی مصاحبه شونده برای فائق آمدن به این امر و خنثی سازی این نگهبانی، داستان هایی از طرح های "مبتکرانه" خود نقل می کند که چطور چند بار با تاکسی از جلوی پنجره چریک ها رد شده اند و غیره. اما واقعیت این است که در خانه های تیمی اساساً در طی روز نگهبانی صورت نمی گرفت و ما همگی در طی روز به هر صدا و رویدادی در اطراف خود حساس بوده و با هشیاری عمل می کردیم و تنها در شب نگهبانی می دادیم. در نتیجه داستان نگهبانی دو نفر در پشت پنجره ساختگی است و برای پر هیجان کردن داستان گفته شده است. حتی باید از کسانی که بعدها برای بازدید خانه تیمی رفقای ما در «تهران نو» رفته و از موقعیت ساختمانی آن مطلع شدند، پرسید که آیا واقعا امکان رد شدن تاکسی از جلوی پنجره های آن خانه وجود داشته است؟

می دانیم در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۵ خانه تیمی چریک های فدایی خلق واقع در «تهران نو» که دو کودک (ناصر و ارژنگ شایگان) در آن جا بودند (مادر شایگان، مادر فدایی آن ها در همان موقع اسیر دست ساواکی ها بود و در سیاه چال های رژیم به سر می برد)، مورد حمله نیروهای مسلح رژیم شاه قرار گرفت. ساواکی ها و از جمله همین ساواکی که اعتراف می کند یکی از دست اندرکاران آن حمله بوده است، علیرغم آگاهی به وجود دو کودک در آن خانه بدون رعایت «حق کودکی» آن ها و انجام کمترین اقدامی برای دور نگاه داشتن آن دو کودک از باران گلوله ها و نارنجک هایی که از هر طرف بر سر آن خانه فرو ریختند، آن جا را با کینه زیر آتش سلاح های آمریکائی ـ اسرائیلی خود قرار دادند. در جریان این یورش وحشیانه، ناصر و ارژنگ شایگان، این فرشتگان گریخته از شکنجه های ساواک که در پناه محبت های بیکران کمونیست های گرانقدر فدایی زندگیِ شادِ کودکی خود را می گذراندند، شهید شدند. این داغ ننگی بر پیشانی ساواک است؛ اما چون اطلاعاتی های جمهوری اسلامی، ضمن تطهیر ساواک کشتن آن بچه ها را تحت عنوان تاریخ نویسی به رفیق حمید اشرف نسبت داده اند، حال مصاحبه کننده با ساواکی مزبور، ظاهراً در صدد بر آمده تا ببیند که «آیا ساواک با حمید اشرف تعارف داشته است»؟ ـ چون خود ساواک چنین اتهامی به رفیق حمید نزده بود. مصاحبه کننده با این به اصطلاح «دلیل»، پخش خزعبلات و سخنان زهرآگین یک ساواکی جنایتکار علیه انقلابیون دهه پنجاه در جنبش را توجیه کرده است؛ اما در واقع موضوع از این قرار نبود و اتفاقاً واقعیت امر خیلی زود از پرده بیرون افتاد.

چند روز بعد از انتشار مصاحبه مورد بحث، ساواکی مزبور در نامه ای به یکی از همپالگی های خود نوشت که «مصداقی عزیز من»، مشغول نوشتن خاطرات من است:
«من دو سال، شب و روز از آقای مصداقی درخواست کمک می‌کردم که خاطرات من را منتشر کنند. سال ۲۰۱۳ که درخواستم را پذیرفت، بهترین روز زندگی‌ام بود.» (برگرفته از متن «پاسخ به ادعاهای احمد فراستی یکی از کارکنان ساواک تهران» با امضای پرویز معتمد). در ضمن، انتشار قسمت بعدی این ظاهراً مصاحبه هم که ربطی به حمید اشرف و "تعارف" ساواک با او ندارد، نشان می دهد که موضوع بگونه ای که مصاحبه کننده ادعا کرده، نبوده بلکه پای نوشتن خاطرات یک ساواکی و خوراندن زهر تبلیغات او علیه راستی و حقیقت در میان اپوزیسیون انقلابی ایران در میان بوده است؛ و «مصداقی عزیزِ» ساواکی مزبور، تنها خواسته است با نام پر افتخار حمید اشرف، خاطرات قاتل او را جذاب جلوه دهد. آیا اتفاقی است که مصاحبه کننده که ظاهراً در پی کشف حقیقت است به نامه سرگشاده مادر شایگان در رابطه با شهادت کودکانش (به نام «برای فرزندان من اشک تمساح نریزید!» که حقایق غیر قابل انکاری در آن مطرح شده)، حتی اشاره ای هم نمی کند؟ این نامه، بر خلاف آنچه «وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی» منتشر کرده و در نزد مصاحبه کننده عنوان «اسناد ساواک» به خود گرفته است، واقعاً یک سند کاملاً معتبر تاریخی است که از زبان مادر زحمتکشی بیان شده که به دور از هر گونه دغل کاری سیاسی کوشیده است واقعیت هایی که خود عیناً با آن ها درگیر بوده است را با مردم خویش در میان بگذارد. اگر بحث بر سر خدمت به ارتقای آگاهی مردم در میان باشد می توان گفت که اتفاقاً بر اساس خاطراتی که مادر شایگان نقل کرده است، ساواک هم سعی در بر انگیختن احساسات پاک مردم در رابطه با آن کودکان علیه چریک های فدایی خلق (نه لزوماً رفیق حمید اشرف) کرده بود هر چند که می دانست، مردم مبارز ایران، آن دستگاه امنیتی را با همه ساواکی ها و کارکنان درونی اش به درستی جنایتکار و فاسد می دانند و وقعی به آن تبلیغات دروغین نخواهند گذاشت. اتهام وزارت اطلاعات هم به رفیق حمید، تنها برای کسانی می تواند جدی تلقی شود که یا بسیار از واقعیت ها دور بوده و عقب مانده اند و یا ریگی در کفش دارند.

موضوع فوق به «حق کودکی» مطرح شده در پاورقیِ نوشته مورد بحث نیز ربط دارد ـ که البته معلوم نیست آیا مسوولیت آن با مصاحبه کننده می باشد یا با مصاحبه شونده! هر چند این ابهام به دلیل هم موضع بودن مصاحبه کننده و مصاحبه شونده در ضدیت با «مارکسیست ها» (عبارتی که در کتاب خاطرات زندان مصاحبه کننده به این منظور به کار رفته و من در کتاب «در جدال با خاموشی» ـ تحلیلی از زندان های رژیم جمهوری اسلامی به آن اشاره کرده ام)، مشکلی ایجاد نمی کند. در اینجا «حق کودکی»، دستاویزی برای حمله به مارکسیست های فدایی قرار گرفته است که در شرایط دشوار مبارزه ای که ساواک تحمیل کرده بود، نگهداری از کودکان مادر شایگان به عنوان یک وظیفه انقلابی به گردن شان افتاده بود. اولاً این کودکان حتی قبل از اینکه به خانه تیمی مارکسیست های فدایی راه پیدا کنند، در شرایطی که سایه چنگال خون آشام نیروهای امنیتی رژیم شاه بر سر خانواده شان قرار داشت، از سنین پایین، زندگی نیمه مخفی و سپس بعد از تحت تعقیب قرار گرفتن برادر مبارزشان رفیق نادر شایگان، از اوایل سال ۵۲ در درون خانواده شان، زندگی کاملاً مخفی داشتند. این وضع را ساواک تحمیل کرده بود. ثانیاً  کسانی که چریک ها را به خاطر در پناه خود گرفتن آن کودکان محکوم می کنند، در بهترین حالت نشان می دهند که نه ساواک و نه شرایط مبارزه ای که انقلابیون صدیق و صمیمی با توده ها جان بر کف در آن می رزمیدند را نمی شناسند. طرح های ذهنی آن ها هم برای دور کردن آن کودکان از خانه های تیمی از این واقعیت سرچشمه می گیرد ـ البته اگر از اغراض و دشمنی شان سخن نگوییم؛ چرا که قریب به اتفاق کسانی که چنین می گویند، نشان داده اند که در جهت حفظ سیستم سرمایه داری که خون و کثافت و رذالت از آن می بارد و کودک کار، کودک معتاد، کودک خیابانی، کودک "دریا" و ... از محصولات آن می باشد، خود را در خدمت انواع مرتجعین قرار می دهند.

آیا ساواکی ها کودکان را هم شکنجه نمی کردند؟ آیا رفیق مادر دروغ می گوید که در شکنجه گاه همین ساواکی ها به چشم خود کودکی را دیده است که به قصد گرفتن اعتراف از او وی را شکنجه کرده و از میله های یک پنجره آویزان کرده بودند؟ آیا مادر دروغ می گوید که از فکر اینکه مبادا کودکانش به دست ساواکی های بی همه چیز بیفتند و آن ها این کودکان را در جلوی چشم وی شکنجه کنند، در زندان بارها دست به خود کشی زده بود؟ این ها گوشه ای از ماوقعی است که رفیق مادر شایگانِ، اسیر در چنگال ساواکی های جنایتکار از سر گذرانده و بسیاری از زندانیان سیاسی آن دوره از آن ها با خبر هستند. سخنان مادر شایگان با چنان شفافیتی گویای حقیقت اند که انکار آن ها به همان قدر رذالت نیاز دارد که انکار مثلاً شلاق اخیر مدافعین سرمایه داران در جمهوری اسلامی بر پیکر کارگران مبارز «آغ دره» می طلبد. آیا اطلاعاتی های جمهوری اسلامی همان نوع جنایت ها و همان نوع زجر و عذاب هایی که رفیق مادر در مورد ساواک مطرح کرده را مرتکب نشده و نمی شوند؟  آری شده و می شوند. پس چرا آن ها یک مرتبه به یاد چگونگی کشته شدن آن دو کودک افتادند؟ به این دلیل که «وزارت اطلاعات» در تداوم کار ساواک به وجود آمده است. در نتیجه، اتهامی که ساواک در شرایط دهه پنجاه نتوانست به چریک های فدایی خلق بزند، حال اینان به اسم تاریخ نویسی به رفیق حمید اشرف می زنند. بنابراین، میدان دادن به طرح مجدد اتهامات «وزارت اطلاعات» علیه رفیق حمید اشرف و این به اصطلاح کوشش جهت "کشف" حقیقت از ورای سخنان یک ساواکی، تنها به کار انواع مرتجعین، چه وابسته به وزارت اطلاعات یا ساواک باشند و یا مرتجعین دیگر می آید تا به قول شاملو «گند چاله دهان» خود را بگشایند و مجدداً علیه بهترین فرزندان ایران در دهه پنجاه سم پاشی کنند؛ تا در تداوم اهداف گردانندگان «مهرنامه» و «اندیشه پویا» که پشت شان به آخوندهای ولایت فقیه گرم است، برای تخطئه و مخدوش کردن مبارزات درخشان و ثمربخش دهه پنجاه مذبوحانه تلاش کنند؛ و البته ندانند که تکیه گاه و پشتیبانان آن فرزندان راستین خلق و آن مبارزات قهر آمیز، خلقی است با نیروی لایزال خود.

در مورد سرنوشت ابوالحسن شایگان نیز که نویسنده در پاورقی گفته است «به احتمال قریب به یقین توسط مأموران ساواک سر به نیست شده»، فقط باید گفت وقتی انسان از موضوع اطلاعی ندارد، بهتر است در مورد آن هم حرفی نزند تا شایعه جای «روایت مستند تاریخ» (!) را نگیرد.

نوشته خود را با اشاره به چند مطلب دیگر به پایان می برم.

ساواکی مزبور در یک بخش کوتاه از مصاحبه اش در مورد سه تن از انقلابیون جان بر کف دهه پنجاه دروغ هایی را علیه آن ها ردیف کرده  است. وی می گوید:
«در ضمن این را هم بگویم که جمشیدی رودباری نیز در لاله زار با شلیک بهروز شاه وردی لو که به دیوار اصابت کرد و به سرش خورده بود بیهوش می شود. گلوله به دستش خورده بود. ساواک برای این که رد های او نسوزد، اعلام کرد که او در درگیری کشته شده است. خیلی سر نخ ها از او به دست آمد. اطلاعات زیادی داد. این داستان های عجیب و غریب که راجع به او تعریف می کنند که یک راست برای مداوا بردنش اسرائیل.. همه اش دروغ است. مثل اون ادعا که می گفتند خانه تیمی پویان را ۳۰۰۰ رنجر محاصره کردند. یا داستان فرار رضا رضایی».  در اینجا این مردک پست ساواکی به همانگونه که همپالگی هایش در «وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی» و نان آلوده خورهایش می کوشند با وارونه جلوه دادن حقایق تاریخی به خیال خود در مورد انقلابیون صدیق توده ها باور شکنی کنند، با همین هدف، رفیق رودباری را مورد حمله قرار داده و با وقاحت تمام او را کسی معرفی می کنند که گویا اطلاعات زیادی داده و آن ها خیلی سر نخ ها از او به دست آوردند. براستی که مردم مبارز ایران حق دارند از عنصر ساواکی به عنوان بی همه چیز یاد کنند.

اما واقعیت چیست؟ در مقطعی که رفیق گرانقدر ما عباس جمشیدی رودباری دستگیر شد، مهم ترین مساله برای ساواک در درجه اول به دست آوردن آدرس پایگاه و بعد قرار های تشکیلاتی او بود. این ساواکی چون به همراه تهرانی، شکنجه گر معروف از نزدیک در جریان کار شکنجه بود، خوب می داند که برای دستیابی به آدرس پایگاه یک چریک، در حق آن رزمنده چه شکنجه هایی اعمال می کردند که تنها از درنده خوهایی چون خود این ها و همکاران شان در شهربانی ساخته بود. از امتحان کابل هایی با قطر های متفاوت جهت شلاق زدن گرفته تا سوزاندن بدن انقلابی، تا آویزان کردن آن ها از سقف، تا اعمال شنیع ترین شکنجه های فجیع. این ها دیگر واقعیت های اثبات شده در مورد آن دستگاه جهنمی با امنیتی های وقیح و بی شرم شان می باشد. در مورد رفیق قهرمان ما جمشیدی رودباری نیز آن ها انواع شکنجه ها را به کار گرفتند و او با قدرت بالای تحمل شکنجه که از ایمان خلل ناپذیر وی به حقانیت راهی که برای مبارزه علیه دشمنان مردم برگزیده بود ناشی می شد، به مدت ۶ روز همه رنج و عذاب ها را به جان خرید و دم بر نیاورد و تنها موقعی که مطمئن شده بود رفقا در آن فاصله خانه را ترک گفته اند، آدرس آن جا را افشاء کرد. در این مورد در نشریه ی «نبرد خلق»، شماره چهار آمده است:
«پس از ۶ روز رفیق قهرمان، آدرس منزلی را که در صورت اسارت رفیق می بایست فوراً تخلیه شده و برای دشمن مین گذاری گردد، افشاء نمود و دیگر هیچ اطلاعی نتوانستند از او به دست آورند.»

آیا این ساواکی که از طریق «مصداقی عزیز»ش فرصت یافته تا بی شرمانه به رفیق بزرگوار ما تهمت بزند، قادر است جز به دروغ توضیح دهد که از به اصطلاح «سر نخ» ها و اطلاعاتی که از رفیق رودباری به دست آوردند به کدام مبارزین دست یافتند و چه کسانی را دستگیر کردند؟ نه، قادر نیست چون چنین نبود. رفیق رودباری، سرفرازانه در مقابل شکنجه گرانش ایستاد و حتی یک قرار تشکیلاتی خود را به آن ها نگفت و هیچ اطلاعی که نیاز این نیروهای امنیتی در آن زمان بود را به دست آن ها نداد.

ایجاد شک و تردید در مورد انقلابیون سرفراز دهه پنجاه که به حق به الگوی مبارزاتی توده های در بند ایران تبدیل شده اند، کار این بیشرفان است. با توجه به این که سازمان ما در آن زمان بطور مرتب در جریان اخبار زندان قرار داشت از انتقال رفیق جمشیدی به اسرائیل مطلع شده بود. در آن مقطع، دوستی با صهیونیست ها یکی از افتخارات شاه و رژیمش بود و همکاری های «امنیتی» بین آن ها غیر قابل انکار بود. بردن رفیق جمشیدی به اسرائیل در شرایطی که وی از ناحیه ی جمجمه گلوله خورده و در حالت کُما به سر می برد با توجه به برخورداری بیمارستان های اسرائیل از تجهیزات بالا، امری ضروری برای ساواکی ها بود؛ چرا که این دژخیمان بگونه ای که در آن زمان گفته می شد تنها با کمک دولت صهیونیستی اسرائیل می توانستند امکان زنده نگاه داشتن رفیق عزیز ما را پیدا کنند.

چریک فدایی خلق، رفیق جمشیدی یک بار در سوم خرداد سال ۵۰ در جریان درگیری ای که طی آن رفیق کارگر اسکندر صادقی نژاد به شهادت رسید، موفق به فرار گشته و دشمن را از دستگیری خود ناامید کرده بود. او همچنین در یک جنگ نابرابر با دشمن، همسنگر زن چریک دلاور، مهرنوش ابراهیمی بود که آوازه نبرد قهرمانانه اش با دژخیمان شاه در سال ۵۰ امید به رهایی را در دل زنان تحت ستم و در بند ایران شکوفا کرد. بطور کلی رفیق رودباری با فعالیت های نظری و عملی پربار خود و با همه زندگی سراسر مبارزاتی اش، داغی بر دل ساواکی ها گذاشته بود که برخورد امروز این ساواکی با قلب سیاه و پرکینه اش نسبت به این رزمنده بی باک و صمیمی با توده ها حدی از آن داغ دل را بر ملا و حد دشمنی اش را با وی آشکار می کند. ساواکی مصاحبه شونده در اینجا گزارش نشریه «نبرد خلق»، شماره چهار در مورد او را تخطئه کرده است که در آنجا در ضمن گفته شده بود که این رفیق افتخار آفرین را هیچ وقت به بند عمومی نبردند و علیرغم دو سال شکنجه تدریجی نتوانستند شخصیت انسانی او را در هم بشکنند ـ که کاملاً صحت داشت. رفیق جمشیدی در سال ۱۳۵۱ دستگیر شد و دژخیمان ساواک او را در سال ۱۳۵۳ اعدام و یا بگونه ای دیگر در زندان کشتند. برخی از زندانیان سیاسی او را در سلول با تن شکنجه شده اش که قادر به راه رفتن نبود و برای رفتن به دستشویی خود را روی زمین می کشاند، دیده بودند. او براستی که یکی از برجسته ترین قهرمانان مقاومت در زیر شکنجه بود که شکنجه گرانش را به زانو در آورد. حتی در سال ۵۳، دو سال بعد از دستگیریش، زندانیان سیاسی ای که او را دیده بودند از آثار شدت شکنجه هایی که او بر روی بدنش تحمل کرده بود گفته اند:
«یک بار که برای شستن ظرف های غذا به دستشویی رفته بودیم، بر حسب تصادف زندانی سلول ۱۳ را دیدیم. صدای لنگان پایش را می شناختیم. اما نمی دانستیم که او همان «اعدامی» است. چهره اش زرد و پف کرده بود. با پانسمانی بر پیشانی و سری تراشیده. پای بند پیچ شده اش را بالا نگهداشته بود و لِی لِی می کرد. سرش را برگرداند و نگاهی به ما انداخت؛ نگاهی فراموش نشدنی. نگهبان، شتابان ما را از دستشویی بیرون راند؛ اما ما توانسته بودیم راز صدای پای او را کشف کنیم. هر بار که او را از بند بیرون می بردند، گوش به زنگ در انتظار شنیدن دوباره ی صدای پای او بودیم. روزی او را از بند بردند و دیگر صدای لِی لِی او را نشنیدیم. وقتی ما از سلول ۱۲ به سلول عمومی ۲۳ در بند ۳ منتقل شدیم، تازه فهمیدیم که زندانی سلول ۱۳ جمشیدی رودباری از چریک های فدایی، همان اعدامی بود که «عقابی» (منظور از «عقابی» یکی از شکنجه گران زیر دست تهرانی می باشد که خیلی از زندانیان سیاسی در سال پنجاه و از جمله خود من او را با نام هوشنگ فهیمی می شناختیم) می گفت او در حین درگیری با ساواک زخمی و دستگیر شده بود؛ اما ساواک شایع کرده بود که در درگیری کشته شده. گفته می شد که او را برای معالجه به اسرائیل فرستاده بودند. («نقل از ناهید ناظمی در کتاب دادِ بی داد ویدا حاجبی تبریزی»). این ها واقعیت هایی هستند که انکار آن ها تنها از ساواکی جماعت ساخته است.

ساواکی مصاحبه شونده که ورود خود به ساواک را دو سال پس از تأسیس آن اعلام می کند و به گفته خود یکی از کارهایش، حمله به خانه ها و دستگیری مبارزین بوده است به خوبی می داند که قبل از آغاز مبارزه مسلحانه در ایران با چه قدر قدرتی وارد خانه های مردم می شدند و چگونه در جلوی چشمان اهالی خانه (پدر و مادر و غیره) با بددهنی و نثار فحش های رکیک ـ همانطور که از اراذل و اوباش ساخته است ـ و با دست یازیدن به وحشیگری هایی که گاه موجب سکته افراد مسن خانواده می شد، افراد مظنون را دستگیر و کتک زنان با خود می بردند؛ اما در سال پنجاه ورق برگشته بود و آن ها هنگامی که می خواستند به خانه چریک بی باک و دلاور فدایی خلق، «پویان» نزدیک شوند از ترس به خود می لرزیدند. آن ها که سال ها در تبلیغات شان جامعه ایران را مطیع اوامر شاهنشاه مزدورشان جا زده و رجز خوانده بودند که کسی را یارای مقابله با آن ها نیست؛ حال مجبور شده بودند در جلوی چشم مردم، نیروهای مسلح خود را به خیابان آورند، منطقه را میلیتاریزه کنند؛ خانه را به محاصره نظامی خود در آورند تا قادر شوند تنها دو جوان ۲۵ ساله را دستگیر کنند (رفقا پویان و رحمت پیرو نذیری). چه شده بود؟  آن همه نیرو و تجهیزات و تدارکات فقط برای دستگیری دو نفر؟  موضوع از چه قرار بود؟  چرا دیگر از آن قلدری های شناخته شده برای دستگیری مبارزین خبری نبود؟  آن احساس قدر قدرتی کجا رفته بود؟  چرا نمی توانستند علیرغم محاصره نظامی خانه و اخطار های به اصطلاح تهدید آمیز از پشت بلندگو از پس دستگیری او و آن ها بر آیند؟ چرا قادر به تسلیم آن ها در مقابل خود نبودند؟ چرا جرأت نزدیک شدن به آن خانه را نداشتند؟

باران گلوله را بر سر آن خانه فرو می ریزند؛ ولی باز قادر به تسلیم آن دو چریک رزمنده در مقابل خود نمی شوند.  پویان ها در حالی که صدای گلوله های شان به طرف دشمن با نغمه سمفونی ای که می نوازد درآمیخته با شجاعت در مقابل دشمنان شان پایدار و مقاوم می ایستند و شکنجه گران را از افتادن طعمه ای دیگر به دست شان نا امید و مأیوس می سازند. این دشمنان تاکنون با چنین شجاعت و بی باکی ای مواجه نبودند و در می یابند که دیگر جایی برای آن دوره قلدری بی پاسخ شان نمانده و آن دوره دیگر دارد به تاریخ می پیوندد و ...

این توصیف بسیار مختصر از واقعیتی است که همین ساواکی ها در سال پنجاه آن را بطور کاملاً عینی و البته بی «هیجان» تجربه کردند. آن ها زخم خوردند؛ تحقیر شدند؛ و حال امروز این ساواکی در فرصتی که برایش به وجود آمده، خود را ناچار می بیند که جهت تخطئه آن واقعیت درخشان، به یک سطر از یک شعر دخیل ببندد. قطعه ای از آن شعر چنین است:
از مرگ نیز نیرومند تر برخاستی/ و با جنجره وست داشتنی ات خواندی/ آواز های سرخ و بلندت را/ روی فلات خفته دربند:/ برپا برهنگان! برپا گرسنگان!/ برپا ستمکشان!/... تو در دل های خلق می گشتی/ و همچنان می خواندی/ آواز های سرخ و بلندت را/ پر شور/ و خاک میهنت در هیجان و امید می سوخت/ سه هزار رنجر/ سه هزار چتر باز/ لیک آن ها تنها جنازه ات را یافتند/ چرا که تو با آخرین گلوله خود/ به شهادت رسیده بودی/.../ چقدر می ترسیدند...

در اینجا سراینده شعر، حال و هوا و فضای واقعی آن دوره و عظمت مقاومت قهرمانانه ی «پویان» (و رفیق پیرو نذیری) در آن دوره را بطور شاعرانه به وصف کشیده است؛ ولی اینان اصل موضوع را کنار زده و ایراد می گیرند که شاعر تعداد ساواکی های درس خوانده در «دانشکده ساواک» و دوره ی «چتر بازی» و «رنجر»ی دیده محاصره کننده خانه پویان و پیرو نذیری را خوب نشمرده است! و تعداد از آنچه او گفته، کم تر بوده است! البته این یاوه اولین بار از زبان «اکثریتی» های بی مقدار در آمد و قدمت چندین ساله دارد. به همین خاطر هم تکرار خزعبلات اکثریتی ها علیه جنبش مسلحانه و رفقای قهرمان ما از طرف نیروهای ضد خلقی، دیگر امر تازه ای نیست؛ اما آیا با این یاوه گویی ها قادرید اصل نبرد قهرمانانه چریک های فدایی خلق در اولین خانه تحت محاصره ساواک و ترس و حقارت خود در مقابل عزم انقلابی آن فرزندان راستین خلق را از حافظه تاریخی مردم ما بزدایید؟ آیا قادرید مِهر بزرگ مردم ما نسبت به پویان ها را از دل آن ها پاک کنید؟ زهی خیال باطل!  نه، نمی توانید.

کوشش دیگر در راستای سیاست باورشکنی و مخدوش کردن چهره انقلابیون به نام دهه پنجاه به مجاهد مبارز، رضا رضایی مربوط می شود. این مجاهد انقلابی در سال ۵۰ با فریفتن بازجوهای خود موفق به فرار از دست آنان شد و با این کار چنان زخم عمیقی بر دل آنان گذاشت که هنوز هم آن ها از درد آن به خود می پیچند. فرار رضا رضائی در همان سال با تأثیر شورانگیز خود در جنبش مسلحانه، جوانان مبارز زیادی را علیه رژیم وابسته به امپریالیسم شاه به صحنه نبرد انقلابی با این رژیم کشاند. این مجاهد انقلابی پس از فرار، مجدداً به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با فعالیت های مبارزاتی خود در این سازمان که بخصوص با شهادت برادر انقلابی اش احمد رضایی (در جریان یک درگیری قهرمانانه با مأموران رژیم)، بار مسوولیت هر چه بیشتری بر دوشش قرار گرفت، نقش به سزایی در پیشبرد جنبش مسلحانه ایفاء کرد. ساواکی مصاحبه شونده درست به دلیل سوزش دل خود است که چهار دهه پس از گذشت آن واقعه، ادعا می کند که گویا او فرار نکرد بلکه ما خودمان آزادش کردیم.  هر چند جمله بعدی اش تناقض همین ادعایش را آشکار می کند. می گوید:
«البته یادم هست یک مأمور به نام ”بصام راز“ با او بود؛ چرا که مدعی شده بود که می خواهد بقیه سلاح ها و برادرش احمد را معرفی کند».  این جمله در حکم یک اعتراف است و نشان می دهد که مجاهد مبارز، رضا رضائی توانسته بود از دست مأمور آن ها بگریزد.

ساواکی مزبور در مصاحبه خود دروغ های زیاد دیگری را سرهم بندی کرده است که ساختن تصویر بی پولی و فقر برای ساواکی ها یکی از آن هاست. در هر حال پرداختن به همه آن ها در اینجا لزومی ندارد.

به عنوان جمعبندی تأکید کنم که با این که "مصاحبه" این انتظار را در خواننده به وجود می آورد که ساواکی مورد مصاحبه از چگونگی «به تور افتادن حمید اشرف» سخن بگوید، ولی ساواکی مصاحبه شونده (مثل خود ثابتی) توضیح نمی دهد چگونه به آخرین پایگاه این رفیق که تلفن نداشته است، دست یافتند؟  چه کسانی را تحت تعقیب قرار دادند و این تعقیب ها چطور به رفیق ما حمید اشرف وصل شد؟  در این مصاحبه او با شعف تمام از به اصطلاح پیروزی های خود در قتل دسته دسته از فرزندان مبارز ایران سخن گفته است. او کشتار خونین انسان های آگاه و مبارزی را از موفقیت های خود خوانده است که سودایی جز رهایی میهن شان از قید سلطه امپریالیسم و سرمایه داران داخلی نداشتند و نان و آزادی را برای همه می خواستند. حتی امروز یاد آوری آن ستارگان درخشان آسمان غمزده ایران که در آن سال یک به یک فرو افتادند، قلب هر فرد آزادی خواهی را به درد می آورد. اما واقعیت دیگر این است که آن به اصطلاح کامیابی ها در رد گیری خط های تلفن، «تعقیب و مراقبت» و غیره و بالاخره آن خونریزی ها موفقیت چندانی برای ساواکی ها و دستگاه جهنمی شان به بار نیاورد. آن ها تصور کرده بودند که با مرگ فرمانده ی "خرابکاران"، نهال امیدی که چریک ها در دل مردم کاشته بودند، خشک خواهد شد؛ اما چنین نبود. فرهنگ مبارزه مسلحانه انقلابی، فرهنگی که میراث پویان ها، جمشیدی رودباری ها، سپهری ها، قبادی ها، مهرنوش ها و مرضیه ها و چریک های قهرمان دیگر بود، فرهنگی که رفیق حمید اشرف با قلب مهربان و گرمش نسبت به زحمتکشان، آن را تا آخرین لحظات عمر پر بارش، در سازمان زنده نگاه داشته بود، کار خود را کرد. ساواکی ها به محاصره ی هر خانه ای پرداختند، جز با مقاومت مسلحانه و با شکوه چریک های فدایی خلق مواجه نشدند. تسلیمی در کار نبود. هر یک از آن دلاوران تا آخرین گلوله های خود با دشمنان مردم جنگیدند و در میدان نبرد سرفرازانه شهید شدند. آن ها با نثار خون خویش، امید به پیروزی را در دل ستمدیدگان همچنان زنده نگاه داشتند و در آخرین لحظات زندگی شان نیز به توده ها آموختند که چگونه باید با دشمنان شان مبارزه کنند. خون آن کمونیست هایی که عشق به زندگی در وجود شان زبانه می کشید به هدر نرفت. دو سال بعد توده های انقلابی با حمله به پادگان های رژیم شاه آموخته های خود را به کار بستند. به این ترتیب ایستاده مردن رفقای دلاور چریک فدایی ما در میدان رزم با دشمن، قهقهه های به خیال خود پیروزمند خفاشان شب را به زوزه و گریه و ناله های عزای آن ها تبدیل کرد. بلی، خفاشان شب! و چه وقاحتی که اکنون ساواکی مصاحبه شونده ادعا می کند که گویا با ما در مقابل جمهوری اسلامی دارای منافع مشترک هستند. نه، هر تضادی هم که شما با حاکمین فعلی داشته باشید، ولی در اساس از یک جنس هستید و شما در مقابل توده های ستمدیده ایران با آن ها منافع مشترک دارید. تا زمانی که ظلم هست مبارزه هم هست و ما در صف مبارزه به نفع توده های خلق مان در مقابل هر دوی شما قرار گرفته ایم.

در آخر باید گفت که مصاحبه هایی از این نوع به واقع مروج دروغ و ریا می باشند و اقدام به چنین مصاحبه هایی همچون نشستن در کنار یک شکنجه گر در شوهای تلویزیونی، تنها این آگاهی را به خواننده ی آزادیخواه می دهد که هر کس را از روی اعمالش بشناسد و ببیند که آن هایی که برای پخش سخنان شکنجه گران در جنبش به چنین اقداماتی دست می زنند در کجا ایستاده و به چه کسانی خدمت می کنند.

اشرف دهقانی  هجدهم خرداد ۱۳۹۵ برابر با هفتم جون ۲۰۱۶

http://www.ashrafdehghani.com/htm/Iraj-Mesdaghi-va-yek-Savaki.htm

این یادداشت بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است. برجسته نمایی های متن نیز از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!