با الهام از سروده ی جانسوز مولوی:
... کز دیو و دد ملولم و انسانم
آرزوست
در هماوندی با یادداشت پیشینم: «چه کسانی در پیِ نابودی مردم
جهان هستند؟»*، کسی برایم ای ـ میلی
فرستاده و چنین نوشته است:
«دوست گرامی آقای بزرگمهر
در زورگویی و قلدری آمریکایی ها کسی شک ندارد اما شما در
کره زندگی نکرده اید تا وضعیت اسف بار اختناق و بیچارگی و بدبختی مردمان آن سرزمین
را درک کنید.
این که آمریکایی ها در پیمان مشترک با کره جنوبی و ژاپن در
برابر کره شمالی متحد شده اند مسئله ای و اختناق و خفقان کره شمالی مسئله دیگر.
حکومت کره شمالی آنچنان آش دهان سوزی هم نیست که ما ایرانی
ها برای زورگویی آمریکایی ها بخواهیم چشم بر روی اختناق داخلی خودمان ببندیم و از
اختناق کره شمالی حمایت کنیم.
شاد باشید»
نخست می خواستم پاسخ وی را در پای همان یادداشت یادشده، به
عنوان «پی افزوده» درج کنم؛ ولی، جُستار ناخواسته به درازا کشید؛ از این رو، آن
را جداگانه درج نموده ام.
پاسخم به وی چنین است:
آنگونه که نوشته اید، چنین به دیده می آید که شما در جمهوری
دمکراتیک خلق کره دستِکم مدتی به سر برده و وضعیت به گفته ی شما: اسفبار خفقان و
بیچارگی و بدبختی مردم آنجا را نه تنها از نزدیک دیده که آن را دریافته اید؛ یعنی
همراه با آن مردم، همه ی آن چیزهایی که برشمرده اید را با گوشت و پوست خود لمس
نموده اید؛ دریافتی بیش از یک جهانگرد که گرچه به کارِ جهان دانا نیز باشد، به هر
رو، داوری وی چندان فراتر از آنچه در سطح پدیده ی زندگی مردم می بیند و می شنود،
فراتر نمی رود؛ درست بسان جهانگردی که اگر در گذشته ای دورتر که به زمان کنونی نیز
می رسد، گشتی در کوچه و بازار بسیاری از شهرهای ایران می زد و نمای بیرونی بسیاری
از خانه ها را می دید، شاید با خود می گفت:
«چه خانه های کوچک و نازیبایی! چه سردرهای کوتاهی!» ولی،
اگر همین جهانگرد پا به خانه ی مردم می گذاشت با دیدگانی خیره به فرش و اسباب خانه
می نگریست و از هماوندی ها و فرهنگ زندگی درون خانه ی ایرانی بسی شگفت زده
می شد و دریافتی دیگر می یافت ...
با این همه، ندایی درونی به من می گوید که شما آن چیزهایی
را که برشمرده اید از رسانه های امپریالیستی باخترزمین برگرفته و طوطی وار بر زبان
می آورید؛ یا اگر به آن کشور سفری نیز داشته اید، از سادگی زندگی مردم و نبود
بسیاری کالاهایی که در کشورهای باختری به آن خو گرفته اید، شگفت زده شده و آن را
به پای تنگدستی مردم آنجا می نهید. می پندارم شما نیز چون من در یکی از کشورهای
اروپای باختری یا امریکای شمالی به سر می برید و بر بنیاد فرهنگی خوگرفته به
کالاهای گوناگون که در آن از شیر «مادر ترزا» تا وجدان آدمی به فروش می رود به
جاهای دیگر که هماوندی های کالایی بر همه چیز زندگی شان سایه نیفکنده، می نگرید.
شاید هم تا اندازه ای شما درست می گویید. پایداری درازمدت آن مردم استوار و سرفراز
که دهه های پیوسته در برابر یورش امپریالیست های ژاپنی و پس از آن «یانکی ها» به
خاک کشورشان که نیمی از آن نیز به چنگ شان افتاده و نابودی بسیاری از برجای مانده
های فرهنگ باستانی سرزمین شان را نیز در پی داشته، آن ها را وادار نموده تا از نان
شان ببُرند و بخش عمده ای از بودجه ی ملی خود را برای افزایش نیروی پشتیبانی و
نگهداری از امنیت مرزهای کشورشان که همواره و هنوز از سوی امپریالیست ها تهدید می
شود، بکار گیرند. همه ی این ها در کشوری که نه در آن سرمایه داری هست که از نیروی
کار دیگران بهره کشی کند و نه خود از کشور دیگری بهره کشی می کند به آرش هزینه
هایی افزون بر نیازهای جامعه و گرانبار شده بر توده ی مردم آنجاست. در هر جامعه ای
که سوسیالیسم یا سمتگیری سوسیالیستی را به عنوان سامانه ی اجتماعی ـ اقتصادی و
سیاسی خود برگزیده اند، چنین است و درست از همین روست که چنان جامعه هایی در هر
سطحی از ساختمان سوسیالیسم که باشند، هر کم و کاستی که داشته باشند، نیازمند صلح
هستند. هیچکدام از چنین جامعه ها و کشورهایی خواهان جنگ نبوده و دست به جنگ افروزی
نمی زنند. این را «جمهوری دمکراتیک خلق کره» نیز بارها و بارها در کردار نشان داده
است.
با آنچه گفته شد، اگر از روی جوانمردی بخواهید داوری کنید،
بیگمان می پذیرید که بیش تر کم و کاستی های آن ها نیز از همین جا سرچشمه می گیرد
که در برابر نیروی سهمگین اهریمنی سرمایه داری جهانی که چشمِ دیدنِ هیچگونه جمهوری
خلقی، توده ای یا سوسیالیستی را ندارد، ناچارند همواره سطحی درخور از آمادگی دفاعی
که بودجه ی سنگینی بر توده های مردم گرانبار می کند، داشته باشند. نقطه ی رویاروی
آن ها، عمده کشورهای سرمایه داری بزرگ باخترزمین (بگونه ای عمده، اروپای باختری و
امریکای شمالی) هستند که در آنجا، سامانه ی سرمایه داری امپریالیستی فرمانرواست و
هنوز هم با صدور سرمایه (استعمار نو)، بسیاری کشورهای جهان را می چاپند، نهشته های
ارزشمند معدنی و طبیعی آن ها را به بهایی ناچیز از چنگ شان درمی آورند و مردم آن
کشورها را در تنگدستی و واماندگی فرهنگی نگاه می دارند تا بهتر شیرشان را بدوشند.
برای آن ها، همانگونه که به گمان بسیار می دانید، آفرینش جنگ و خونریزی در هرجای
جهان به آرش گردش بهتر و روان تر سرمایه ای است که هر از گاهی مانند زنجیر دوچرخه
از چرخ دندانه ی خود بیرون می افتد و در روزگار کنونی، روی هم افتادن زنجیر گردش
یا دورپیمایی سرمایه (رکود همراه با تورم!)، این کشورها را با دشواری های بس بزرگ
تر و روزافزون تری روبرو کرده و آینده شان را تیره و تار نموده است. از همین رو،
بیش از پیش خواهان جنگ و خونریزی اند؛ و از همین روست که هواپیماهای جنگی ساز و
برگ یافته به جنگ ابزارهای هسته ای بر فراز سرزمین دیگران به پرواز درمی آورند.
ولی، از این همه که بگذریم، راستگو باشید و پاسخی از روی درستی بدهید؛ چنانچه پِی
سِپَر (مسافر) آنجا بوده اید، آیا گدایی در کوچه و خیابان دیدید که جلوی شما دست دراز
کند یا به شیوه ی گدایان اروپایی، برایتان گیتار یا سازی همانند، دِلِی دِلِی کرده
و سپس با دیدگانی سرخ شده از نوشیدن الکل، کلاهش را برای دریافت سکه ای
"ناقابل" جلویتان نگه دارد؟! آیا در آنجا دیده یا شنیده اید که دختر
جوانی تنها به خاطر دستیابی به جامه ای کمی گرانبهاتر از اندازه ی میانگین، تن خود
را بفروشد؟ این نمونه که از آن یاد می کنم از ایران نیست که در آن زیر سایه ی
حاکمیت تبهکار جمهوری اسلامی، بسیاری از دختران کم سن و سال و حتا زنان شوهردار
برای گذران زندگی خود و گاه خانواده شان، ناچار به تن فروشی شده و می شوند؛ در یکی
از برزن های شهری که سال ها پیش در آن بسر می بردم، رخ داده بود. نه! بیگمان، شما
و هیچکس دیگری که پِی سِپَرِ آنجا بوده اید، چنین چیزهایی را ندیده و نشنیده اید؛
زیرا، اگر چنین پدیده هایی حتا اندکی واقعیت داشت، پیش از شما در رسانه های باختری
که به گونه گون فریب و نیرنگ آراسته اند، روز و شب، گاه و بیگاه به نمایش در می
آمد و پیرامون آن ها داستان هایی "اسفناک" تر از آنچه شما ادعای آن را
دارید، ساخته و پرداخته می شد.
داستان اسفناک شما، خاطره ای از پدرم را که سال ها پیش جان
به جان آفرین سپرده، به یادم آورد. وی که در دوره ی پایانی حاکمیت رضا قلدر (با
نام دزدیده ی پهلوی!)، تازه از گیلان به تهران آمده و دوره ی سربازی خود را می
گذرانیده از یکی از همشهریان خود که از وی به عنوان آدمی زبانباز و فریبکار یاد می
کرد، ماجرایی برایم تعریف کرده بود که شاید برای شما نیز آموزنده باشد. آن همشهری
که پدرم وی را از نزدیک می شناخت و دستی به قلم نیز داشت، در یکی از روزنامه های
عصر آن روز تهران، رشته نوشتارهای دنباله داری درباره ی وضعیت اسفناک مردم در
جمهوری های آسیایی شوروی سوسیالیستی، به عنوان کسی که از نزدیک گواه تنگدستی و
بدبختی مردم آن سامان بوده، درج می نمود که خوانندگانی نیز یافته بود. آنگونه که
از گفته های پدرم به یاد می آورم، حتا یکی از این نوشته ها به تصویری از استالین
در روی سکویی، در حالی که سرگرم پرتاب گرده های نان میان گرسنگانی که دستِ خود را
به سوی وی دراز کرده بودند نیز آذین شده بود!
پدرم، روزی وی را در سوی دیگر خیابانی پیرامون مرکز شهر آن
هنگام می بیند و با همان گویش یا زبان گیلکی، وی را ندا می دهد:
رِی! (به آرش پسر در زبان گیلکی) ... با هم به خانه ی وی یا
کافه ای در همان دور و بر می روند و پدرم از وی می پرسد:
تو کِی آن ور مرز بوده ای که این داستان ها را سرهم می
کنی؟! و وی که دستش کم و بیش، پیش همشهری آگاه خود رو بوده، ناچار به بازگویی
حقیقت می شود:
من هرگز آن ور مرز نبوده ام و همه ی این داستان ها را نیز
از ذهن خودم درمی آورم و می نویسم. پول خوبی برای آن به من می دهند ...
نمونه ی بالا، ساده ترین یا شاید پیش پا افتاده ترین نمونه
از بنگاه های دروغ پراکنی آن هنگام در رژیمی در حال فروپاشی را نشان می دهد. درج
تصویری به شکل آنچه در بالا آمد، در شرایط امروزی تنها ریشخند مردم را به همراه
دارد؛ ولی در آن هنگام که بخش عمده ای از جامعه ی ایران را توده ی ناآگاه دربرمی
گرفت، از خورندِ خوبی برخوردار بود! اکنون و در دوره ای که امپریالیست ها با بهره
وری باریک اندیشانه از روش های تجزیه و تحلیل علمی و از آن میان، حتا دیالکتیک
ماتریالیستی، دست به دگرگونی ها و دگردیسی های پیش هنگام (آن را مهندسی اجتماعی
نام نهاده اند که از دید من، نامگذاری چندان درستی نیست و در اینجا به آن نمی
پردازم!) برای تازاندن و یا از کارانداختن و خاموش نمودن روندهای اجتماعی می زنند،
روش ها و الگوهای بسیار پیچیده تری بکار می برند که با آن نمونه ی ساده سنجش
ناپذیر است؛ گرچه درونمایه ی آن ها، همچنان کم و بیش دست نخورده برجای مانده است:
کژدیسه نمودن افکار عمومی یا بدتر از آن مغزشویی توده ها که
اثربخش ترین نمونه های آن را در کشورهای اروپای باختری می توان یافت!
در اینجا، تنها یک نمونه ی اندیشه برانگیزِ آن که می دانم
بسیاری از آدم ها و حتا ایرانیان که خود هزاره ها و سده ها خاورخودکامگی دیرپا
(دسپوتیسم) را تجربه نموده اند، برپایه اصل فراطبیعی (متافیزیک) «اینهمانی» به
گونه ای نادرست با آن برخورد می کنند را یادآوری می کنم:
تصویری از مراسم یادمانِ رهبر از دست رفته ی «جمهوری
دمکراتیک خلق کره» که گروه بزرگی از مردم در صف هایی بسیار منظم، سر خود را به
نشانه ی بزرگداشت وی به پایین خم نموده اند. تصویر، بگونه ای زیرکانه و برپایه ی
پیشداوری هایی که رسانه های پرکار امپریالیستی ـ سیونیستی، پیش تر آن ها را بخوبی
در مغز «بره های خوب مسیحی»، کاشته و شاخ و برگ داده اند، مردمی به شدت سر بزیر که
حتا پاهایشان را یک میلی متر جلوتر یا عقب تر از آن دیگری نگذاشته اند را به نمایش
می گذارند که از روی ترس وادار به حضور در بزرگداشت شده اند؛ تصویری که به کوشش
رسانه های نیرومند گروهی شان که ماهواره هایی از رسانه های کوچک و بزرگ نوکر و
جیره خوار پیرامون آن را پر می کنند در یک آن و همزمان در همه جا تبلیغ می شود و
مخ ها را بکار می گیرد؛ در حالی که هیچ یک از این آدم ها با پیشداوری هایشان،
بیشمار مردمانی را که در غم از دست رفتن رهبر خلقی خود در سرمای سوزناک و هوای
برفی «پیونک یانگ» برای واپسین درود و خاکسپاری وی به خیابان ریخته بودند و بسیاری
از آن ها می گریستند به یاد نمی آورند! اندکی بزرگنمایی و برجسته نمودن خوی و
سرشتی ملّی که نه تنها در کره ای ها که در ژاپنی ها و چینی ها نیز دیده می شود، می
تواند در اندیشه ی مردمانی دیگر که شاید در سنجشی نسبی و در اندازه هایی سترگ تر
از چنان مردمی، عاقبت اندیش تر، عافیت جوتر و فرومایه ترند، چنان باوری را
بکارد و پرورش دهد که توده ی مردم «جمهوری دمکراتیک خلق کره» در زیر پنجه های
خونچکان دیکتاتوری خون آشام دارند خفه می شوند؛ و این دیکتاتور خون آشام کسی نیست
جز رهبر جوان و تُپُل مُپُل آن کشور که چهره اش مرا یاد تصویر آن بچه ی چاق و چله
روی شیشه شیرهای پاستوریزه ی سی چهل سال پیش می اندازد!
با زیرکی چشم آشنایی نوشته اند:
«این که آمریکایی ها در پیمان مشترک با کره جنوبی و ژاپن در
برابر کره شمالی متحد شده اند، مسئله ای و اختناق و خفقان کره شمالی مسئله دیگر
[است].» (افزوده ی درون [ ] از آنِ اینجانب است.)
می مانم، چه پاسخی به وی بدهم که جُستار را بیش تر به درازا
نکشاند؟! بهتر است، اینجا کمی جُستار را ساده تر کنم و می پندارم دریافت آن، چندان
دشوار نباشد. پیمان مشترک اشاره شده، همان اندازه ارزش دارد که ایالات متحد با
نوکر فرومایه ای چون حامد کرزای در افغانستان بسته است؛ نوکری که در کشور
افغانستان، هنوز هم با همه ی پشتیبانی های سربازان «یانکی» تنها در شهر کابل و پیرامون
آن کِرّ و فِرّی دارد و بسیاری افغان ها که در شوخ طبعی دستِ کمی از ایرانیان
ندارند، وی را «شهردار کابل» می نامند!
کدام آدم را تاکنون دیده اید که با نوکر سر سپرده ی خود
پیمان مشترک ببندد؟ حتا تار و پود سیاست کشوری چون ژاپن، سال ها پس از جنگ جهانی
دوم، همچنان در دست اربابان «یانکی» است؛ رژیم پوشالی با نام ساختگی «کره جنوبی»
جای خود دارد و بر زبان راندن چنین سخنانی، اگر نیک بنگری، شوخی بیمزه ای بیش
نیست. آیا آقای "زیرک"، از روی نادانی اشغال بخش جنوبی شبه جزیره ی کره
را با این سخنان، لاپوشانی کرده اند؟ می پندارم که چنین نیست و آقای
"زیرک" یا به زبان توده ی مردم: «زِبِل خان»، دانسته و آگاهانه، جُستار
را اینچنین ساخته و پرداخته اند تا سیاست جنگجویانه و تبهکاری آشکار «یانکی ها» را
که این بار گستاخی بیش از اندازه و بسیار خطرناکی به خرج داده و هواپیماهای ساز
وبرگ یافته به موشک های هسته ای را بر فراز شبه جزیره ی کره به پرواز درآورده اند،
زیر پوشش «پیمان مشترک» بپوشانند. وی با آنکه در زبان آنچه را که «پیمان مشترک» می
نامد، جُستاری ناهماوند با به گفته ی خود «خفقان کره شمالی» می داند، ناسرراست
(غیرمستقیم) هر دو را به یکدیگر هماوند نموده اند! به عبارت دیگر، هواپیماهای
«یانکی»ها در آنجا به پرواز درآمده اند که مردم به گفته ی وی «کره شمالی» را از
خفقان برهانند! آن هم با موشک های هسته ای! همانگونه که پیش تر، چنین کارهایی را
با یوگسلاوی، عراق، افغانستان و جاهای دیگر به انجام رساندند.
زیرکیِ بیش از اندازه ی «زِبِل خان» را می بینید؟! ولی، نه
جانم! اگر زنده یاد نیما یوشیج، آن اندازه توان دیدن «کدخدا رستم» در پس «بوقلمون
های پیش انداخته اش» را داشت و توانست دستِ «کدخدا» را با سادگی ویژه ی روستایی
خود رو کند، این آدم که وی را در ابتدای نامه ی خود به دروغ «دوست گرامی» نامیده و
در پایان، بازهم به دروغ، برایش شادکامی آرزو نموده اید نیز اندکی از آن سادگی و
شم غریزی برخوردار است که شما را در پس جمله های زیبا و دیپلمات مآبانه ای که ردیف
نموده اید، بشناسد.
«زِبِل خان» در واپسین جمله ی خود، هنرنمایی بازهم بیش تری
به نمایش گذاشته، می نویسد:
«حکومت کره شمالی آنچنان آش دهان سوزی هم نیست که ما ایرانی
ها برای زورگویی آمریکایی ها بخواهیم چشم بر روی اختناق داخلی خودمان ببندیم و از
اختناق کره شمالی حمایت کنیم ...»
روشن نیست چه کسانی «زِبِل خان» را نماینده ی ایرانیان
تعیین نموده است؟ گرچه، بی هیچ گمان و گفتگو، هیچکس چنین کاری نکرده است؛ وگرنه،
آقای «زِبِل خان» آن را چون توماری پیوستِ نامه ی خود می نمود؛ با این همه، شیوه ی
اندیشگی وی، نمایانگر بخش هایی از لایه های اجتماعی میانگین به بالا و نوکیسه ی
ایرانی است که در سال های کنونی، سهم کم و بیش اندکی** از چپاول های
افسانه ای «حبیبان خدا و خرما» و «برادران الله کرم» در آن بالا در کیسه ی این ها
نیز ریخته شده است. انگیزه ی پرداختنم به پرسش های چندلایه ی «زِبِل خان» نیز تنها
همین جنبه ی اجتماعی و طبقاتی آن است؛ لایه های اجتماعی کم و بیش خوب خورده
خوابیده و پروارشده ای که از کمبود برخی آزادی ها در رنجند؛ آزادی هایی که از
بنیاد با آزادی هایی که توده ی کارگران و سایر زحمتکشان شهر و روستا، نیازمند و در
پیِ آنند، تفاوت می کند.
«زِبِل خان»، افزون بر این، اتهام ناروایی نیز به من بسته
اند که گویا با پشتیبانی از «جمهوری دمکراتیک خلق کره» دیدگان خود را به روی خفقان
درون ایران می بندم. وی در اینجا نیز به پندار خود با یک تیر دو نشان زده اند:
از یکسو، حاکمیت جمهوری تبهکار اسلامی ایران را همتراز
حاکمیت خلقی کره نهاده اند و از سوی دیگر مرا ناسرراست، وابسته به آن رژیم تبهکار
وانموده اند. پرسشی که در اینجا به میان می آید، این است که چرا چنین آدمی را
«دوست گرامی» نامیده و به وی شادباش می گوید؟ آیا تنها از روی ادب ایرانی است؟!
چنین نمی پندارم؛ افزون بر آن که چنین رفتاری را نه از روی راستی و درستی که شیوه
ای دوپهلو سخن گفتن و پیچاندن آنچه که به سادگی می توان بر زبان آورد یا نوشت، می
دانم و آن را نمی پسندم. رفتاری دیپلمات مآبانه که از روی ادب و دوستی نیست و ریشه
در شکست های تاریخی و رفتار دودوزانه ای دارد که از زمان های دورتر و بویژه از
دوره ی قاجار به این سو، بر جان و اندیشه ی دیوانسالاران و فرزندان و نوادگان شان
و از سوی آن ها بر دیگر لایه های اجتماعی جامعه ی ایران و بویژه لایه های میانگین
به بالای آن چنگ انداخته و از آن ها آدم هایی کم و بیش دورو، مجیزگو، کارچاق کن و
به هنگام خود، دزدِ سرگردنه هایی چون «اسلام پناهان» فرمانروا بر ایران که «خاوری»
تنها نمونه ای از ایشان است، پرورانده است؛ آدم هایی که با دارا بودن چنان ویژگی
هایی، خود را برتر از دیگران نیز می بینند و حاکمیت دزد و فرومایه ی فرمانروا بر
جان و مال خود را که چون بختکی بر میهن مان سایه افکنده است با حاکمیت خلقی
«جمهوری دمکراتیک خلق کره» و توده ی مردم سرفراز و استوار آن کشور را با به گفته ی
«زِبِل خان»، «ما ایرانی ها» می سنجند.
نه! آقای «زِبِل خان»! شما نماینده ی توده ی مردم زحمتکش
ایران که همیشه و به هنگام در راه سرفرازی میهن و کشور خود کوشیده و از پیشکش جان
خود دریغ نورزیده، نیستی و از سوی آن ها نیز سخن نمی گویی! توده ی کار و زحمت، نه
در ایران و نه در هیچ جای دیگر جهان، چنین سخن نمی گوید.
ب. الف. بزرگمهر یازدهم فروردین ماه ۱۳۹۲
* http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/03/blog-post_9684.html
** در سنجش نسبی با آن بالایی ها! وگرنه آن
اندازه هست که ویلایی در اسپانیا یا جایی دیگر دور از دسترس «الله قاسم الجبّارین»
برای خود دست و پا نموده و بامدادان، هر از گاهی و بنا بر مصلحت روزگار با برادران
بالایی، صبحکُم الله بالخیری رد و بدل نموده، هوا را بسنجند؛ کاری چاق کنند یا
دستِکم ارادت ویژه ی خود را از برکات خداوندی ابراز نمایند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر