بعد از این دست من و دامن آن سروِ بلند
که به بالای چمان۱ از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست، تو بُرقَع۲ بگشا
که به رقص آوَرَدَم، آتش رویت چو سِپند
هیچ رویی نشود آینه ی حجله ی بخت
مگر آن روی که مالند در آن سُم سَمَند۳
گفتم اسرار غمت هر چه بوَد، گو میباش
صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند
مَکُش آن آهوی مُشکینِ مرا ای صیّاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند
باز مستان دل از آن گیسوی مُشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بوَد اندر بند
حافظ شیرین سخن
پی نوشت:
۱ ـ واژه
ی پارسی «چَم» از آرش های گوناگون برخوردار است. در اینجا به آرش کسی است که با
ناز و ادا رفتار می کند و می خرامد، آمده و بگونه ای دربرگیرنده تر نازنین و
نازدار را گویند.
۲ ـ واژه
ی عربی «بُرقَع» در بنیاد خود به آرش روی بند چارپایانی چون اسب و استر است؛ ولی زان
پس به آرش روبنده ی زنان، در پارسی سده های میانی جا افتاد و در اینجا به این آرش
بکار برده شده است.
۳ ـ «هیچ
چهرهاى نمىتواند جلوهگاه خوشبختى شود، مگر آنکه سُمِّ سمند یار را بر آن مالیده
باشند. [هیچ رویى نمىتواند مانند آیینهاى در حجلهى بخت باشد و بخت در آن جلوهگر
شود، مگر آنکه سُم اسب یار را به آن بمالند. در توضیح مانش این بیت باید به دو رسم
پرکاربرد در روزگاران گذشته باریک شد:
نخست آنکه آینههاى فلزى (مانند روى و آهن) را با سُم
اسبان صیقل مىدادهاند؛ و
دیگر آنکه در حجلهى عروس،آینه مىنهادهاند؛ رسمی که هنوز
هم کاربرد دارد تا چهرهى عروس در آن بازتابد. بر این پایه، آرش ظاهرى بیت، یک
تمثیل ساده است:
هیچ رویى(فلزى) شایستهى آن نیست که در حجله در برابر
چهرهى عروس نهاده شود، مگر آن که با سُم اسب صیقل و جلا یافته باشد؛ ولی با توجه
به ایهام کلمهى روى (فلز ـ چهره) آماج کنایی، آن است که چهرهاى که بر سُم و نعل
اسب دلداده ساییده شود، یعنى خاک روى و رنج راه دلباختگی را کشیده باشد، اینشایستگى
را مىیابد که زیبایی بخت در آن جلوه گر شود]. برگرفته از حاشیه نویسی های سروده در «تارنگاشت گنجور»
(با اندک
ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب:
ب. الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر