دیروز
که گفته های بانمک وزیر بهداشت رژیم دزدان اسلام پیشه درباره ی «اختلالات روانپزشکی»۱ و کار دستِ مردم دادنِ «خودشیفتگی مسوولان»۲ در «کنگره انجمن علمی روانپزشکی ایران» را می
خواندم، ناخودآگاه یادمانده های «رهبر عظیم الشان» به یادم آمد که چندین سال پیش
گزیده ای از آن در یکی از رسانه های ایران درج شده بود۳و خواندن آن،
خرسندی یا آنگونه برخی دوست دارند، بگویند: «انبساط خاطرِ» مرا فراهم آورده بود.
۸ ـ بگمانم، یکی از نشانه های چنین آتشی، آتش سوزی «سینما رکس» آبادان بود که شمار بسیاری مردم در آن سوختند و نابود شدند.
گزیده
ای از گفته های «وزیر بهداشت» که بگمانم خود وی نیز از روان پریشی رنج می برد۴ را در زیر آورده ام:
«بر اساس آمارها ۲۵ تا ۲۶ درصد افراد جامعه اختلال رفتاری دارند که
در مقایسه با گذشته افزایش یافته است؛ البته این موضوع نسبت به آمارهای جهانی نگرانکننده
نیست۵ ولی از آنجا که کشور ما اسلامی و دینی بوده است،
حتی این آمار قابل قبول نیست.۶
برخی
افراد که اختلال روانپزشکی دارند، مربوط به تصمیمگیرندگان کشورند و در جلسه هیأت وزیران بنده
آمار اختلالات خُلقی را در حضور آقای رئیس جمهور اعلام کرده ام و ایشان گفتند، در
این هیأت هم جمعی دچار این مشکل هستند.
اگر
تصمیمگیرنده دچار اختلال شود، بسیار بدتر است و خدا نکند که در کشور رئیس جمهور،
وزیر، وکیل و یا هر مدیری دچار اختلالات روانپزشکی یا خُلقی شود.
زمانی
که خودشیفتگی به مسوولین کشور ختم شود، وضعیت بدتر است؛ چرا که این مساله، عدم آرامش
و اضطراب و افسردگی به همراه دارد.
خدا
پدر آقای روحانی را بیامرزد، زمانی که مردم به آن رأی دادند، آرامش در کشور
برقرار شد و امروز دارای آرامش نسبی هستیم. همچنین امیدواریم آرامشی که اکنون
وجود دارد، آرامش قبل توفان انتخابات نباشد و دوستان مسائل را رعایت کنند.
خودشیفتگی
مسوولان کار دست مردم میدهد. در کشور ما هر کسی اظهار نظری دارد؛ مثلاً یکی سردار علم
بوده، نوحه میخواند و رئیسجمهور و مسوولان را زیر سؤال میبرد؛ دیگری میشود سردار
حَرَم و در همه ی حوزهها اظهار نظر میکند؛ یکی نیز سردار قلم بوده و در همه حوزهها
حرفی دارد.
افرادی
هم نیز بدون اطلاع در مورد تراریختهها صحبت میکنند و این مساله، آرامش مردم
را تحت تأثیر قرار میدهد. البته این مسائل شایعاتی بوده که عمدتاً به غرض آلوده است.
برای
کاهش اختلالات روانپزشکی در وزارت بهداشت کارهایی انجام شده [است]؛ ولی کافی نیست.
بیماران اعصاب و روان، مظلومترین بیماران هستند و جماعتی بوده که در دریافت خدمات
مظلوم واقع میشوند؛ در حالی که باید در رأس باشند.
وی
بر لزوم حمایت بیمهها از بیماران اعصاب و روان تأکید کرد و گفت:
بخشی
از جرم و جنایتها ناشی از عدم توجه به موضوع سلامت اعصاب و روان است. زمانی که به
این موضوع توجه نشود هزینههای زیادی برای کشور به همراه دارد.
مسائل
صنفی خودتان را به نحوی حل کنید که به نفع مردم و جامعه باشد در مورد روانشناسان
بالینی نظرم نیز همین طور است و معتقدم این افراد باید به دورههای مادر برگردند. چرا
که بالین هر جا که با مردم در ارتباط است باید در حوزه سلامت باشد و این یک قانون است
و همه باید تابع قانون باشند.
امیدوارم
سیاستگذاران، دولت، مجلس، خطبا، ائمه جمعه و هر کسی که در کشور تریبونی دارد زحمات
شما روانپزشکان را زیاد نکند و اعصاب مردم را تحت تأثیر قرار ندهند؛ تهمت نزنند، اضطراب
را تحمیل نکنند و اگر آبی برای شما نمی آورند،
کوزه را هم نشکنند تا شاهد کاهش اختلالات روانپزشکی باشیم.»۷
از
این گفته ها و برگرفته ها که بیش تر برای آگاهی درخور خواننده و زمینه چینیِ آنچه
در پی می آید، بایسته بود که بگذریم و امیدوار باشیم تا پیشنهادِ «حمایت بیمهها از
بیماران اعصاب و روان»، تنها «جمعی در آن هیأت که دچار این مشکل هستند»
را دربرنگرفته و به پرداخت کمک هزینه ی ماهیانه ی «کاهش اختلالات روانپزشکی»، تنها
برای "مدیران" برگزیده و رده بالای «خیمه و خرگاه نظام» نینجامد، خواندن
و بازخوانی یادمانده های «رهبر عظیم الشان» که در آغاز این یادداشت از آن یاد
نموده ام را به همه ی بیماران روان پریش یا به گفته ی آن آقا: «دچار اختلالات روانپزشکی
یا خُلقی» و خودشیفتگان از مسوول و غیرمسوول از آن میان، همین آقای وزیر سپارش می
کنم. با آنکه خواندن همه ی آن یادمانده ها یا آنگونه که در برنام آن نوشتار آمده:
«ناگفته ها» را در پیوند یادشده سودمند می دانم، برای آن دسته از خوانندگانی که کم
تر از نُه ماه در شکم مادر بسر برده و همواره در هر کاری شتاب می ورزند، فشرده ای
بازهم سودمندتر از آن فراهم نموده، در زیر این یادداشت آورده ام.
خواننده
در آن «ناگفته ها» که اکنون دیگر گفته شده و بسیاری آن ها را می دانند، بروشنی
خواهد دید، چگونه کسی با پیشینه ی کنشگری های ادبی و هنری که بارها از سوی
«سازمان امنیت و اطلاعات رژیم شاه» («ساواک»)، بازداشت، زندان و بازجویی شده، کسی
که در زمینه ی چالش های پیکار با «طاغوت»، جدی و ژرف می اندیشیده و همه ی کوشش
خویش را برای بیرون کشیدن جوانان از دایره ی نفوذ فرهنگی رژیم شاه بکار می برده،
درس تفسیر میگفته، در شهرهای گوناگون کشور سخنرانی میکرده و کانون نگاهش بیرون
کشیدن جوانان از کمند فرهنگی آن رژیم گوربگور شده بوده، از همان نخستین گام به «نهضت
امام» پای نهاده، اعلامیه برای دیگرانی که دریافت درستی از جنبش و جریان نداشتند، چاپ
و پخش می کرده و همه ی این کارها را همراه با پیگیری آموزش های پیشرفته ی حوزه و «تفسیر»
انجام می داده است؛ آموزش هایی که به نوبه ی خویش، پایهای برای کنشگری های اندیشگی
و سیاسی در تراز حوزه و دانشگاه و جامعه بوده و سرچشمه ی بیشتر جنبش های تند
انقلابی در همان سالها بوده است. کسی که نشست های آموزشی بزرگ و پرجمعیت وی در
تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامی در دیگر شهرها و در تهران همانندی نداشته و همین ها
افزون بر کارهای نوشتاری به بازداشت های پی در پی وی در سالهای ۴۶ و ۴۹ انجامیده
است. کسی که رژیم پیشین از سال ۴۸ که زمینه ی جنبش مسلحانه در ایران کالبد می یافت
و حساسیت و شدت عمل دم و دستگاه «طاغوت» را بیش از پیش برمی انگیخت از نشانه هایی
دریافته بود که چنین جریانی نمیتواند با کنشگری های کسانی چون وی ناهماوند باشد و
از همین رو، «ساواک» وی
را بارها فرا می خواند، تهدید می کرد و خبرچین
های خود را پیرامون خانه و راه رفت و آمد وی می گماشت. کسی که کنشگری های تند
اسلامی، پیکار پنهانی و بنیادین انقلابی در سالهای میان ۵۰ و ۵۳ در مشهد بر بنیاد
کوشش های وی در سه مژگت (مسجد) «کرامت»، «امام حسن(ع)» و «میرزا جعفر» کالبد یافته
بود و هر هفته، هزاران تن را با اندیشه ی انقلابی اسلام آشنا میکرد و به فداکاری
و پیکار وامی داشت؛ و به همین شَوَند آن کانون ها با یورش های ددمنشانه ی «ساواک»
از جنبش بازایستادند و بسیاری به جرم شرکت در آن ها یا کارگردانی نشست های آن ها بازداشت
شدند. کسی که شور انقلابی را در جوان ها برمی انگیخت و دامنه ی کنش انقلابی خویش
را افزون بر مشهد تا شهرهای دیگر خراسان و سایر شهرهای کشور گسترده بود؛ کسی که در
همه ی آن سال ها دانشجویان جوان حوزه ها که از وی بسیار آموخته بودند به شهرستانها
گسیل می شدند تا «آتش مقدس» را در پهنه ای گسترده تر شعله ور کنند.۸ کسی که جزوههای پلیکپی شده ی وی به نام «پرتوی
از نهجالبلاغه» دست به دست میگشت و چون آذرخشی فضای گرفته ی «شهرِ شهادت» را
روشن می نمود. کسی که گفتار سنگین
و آهنگین وی، حتا «نشانه های خدا»ی نامور مشهد را به پیروی از وی وامی داشته و
سربازان ساز و برگ یافته به جنگ ابزار نیز با دیدن وی، ناخودآگاه پس می رفتند و بر
وی راه می گشودند.
کسی که افزون
بر آراستگی به دانش های گوناگون زمینی و آسمانی، در زمینه ی نظامی نیز سررشته داشت
و کالیبر گلوله ها و گونه ی جنگ ابزارهای آن را از یکدیگر بازمی شناخت. کسی که پس
از بازگشت روح الله خمینی به ایران و در آستانه ی پیروزی انقلاب، «نشانه خدا»
مطهری که اینک چندین کفن پوسانده و نمی تواند راستی و درستی سخن وی را گواهی کند،
گویا چندین بار تلفنی یا با فرستادن کسانی نزد وی در مشهد به آگاهیش رسانده بود که
به تهران برود و وی به شَوَند گرفتاری های بسیار در مشهد، نمی توانسته برود و نمی دانسته
که وی را برای قدم رنجه نمودن در «شورای انقلاب» خواسته اند و سپس چون گویا
«امام» (همانا روح الله خمینی!) دستور داده بود، سرانجام به آن تن داده بود.۹
خوب!
آدمی با چنین پیشینه ی درخشان ادبی و هنری و انقلابی و ویژگی های بیمانند که در کم
تر کسی، همه ی این ها یکجا با هم یافت می شود به اندازه ای فروتن و ازخود گذشته بود
و بیگمان همچنان هست که در آستانه ی بازگشت روح الله خمینی به ایران و سازماندهی
پیشواز و بخش مسوولیت های کسانی که در آن باره به گفتگو نشسته بودند، خود را برای
انجام کاریای آبدارچی و چای دادن به مهمانان نامزد می کند:
«گفتیم که امام دو سه روز
دیگر وارد تهران میشوند و ما آمادگی لازم را نداریم. بیاییم سازماندهی کنیم که
وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد و کارها از همه طرف به اینجا ارجاع شد، معطل
نمانیم. صحبت از دولت هم در میان نبود. ساعتی را در عصر یک روز معین کردیم و رفتیم
در اتاقی نشستیم. صحبت از تقسیم مسوولیتها شد و در آنجا گفتم مسوولیت من این باشد
که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب
بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالی پیدا کرد. مشخص شد که میشود آدم بگوید که
مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نیست. ما میخواهیم
این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم، هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار
آنجا را انجام بدهیم، خوب است.»۱۰
آدم
در برابر این همه فروتنی و از خودگذشتگی، براستی مات می ماند و همزمان انگشت به
دهان می ماند که با بودن چنین آدم بی همتایی در جایگاه رهبری یک کشور، این همه مسوول
خودشیفته و روان پریش چون قارچ در همه جا می رویند و کار دستِ مردم می دهند! برای
همین به آن آقای وزیر پیشنهاد می کنم که همه ی چنین مسوولین و بویژه خودشیفتگان شان
را در همایشی با برنام «فروتنی و ازخودگذشتگی زِ رهبر آموزیم!» گرد آورده، همین
یادمانده های بر زبانِ رهبر عظیم الشان آمده را به آن ها آموزش دهند. با آنکه روانشناس
به مانش دربرگیرنده و روانشناس بالینی به آرش ویژه ی آن نیستم و شب ها نیز تنها سر
بر بالین می نهم، بگمانم این بهترین راه و چاره ی درمان همگی شان باشد؛ بگونه ای
که برخی شاید برای همیشه لال شده، خفقان بگیرند! با آنکه این نیز به نوبه ی خود
درد دیگری است از دردِ خودشیفتگی بسی بهتر است.
ب. الف. بزرگمهر ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۵
پی نوشت:
۱ ـ «امروز سردارهای حرم، عَلَم
و قلم در همه حوزهها ورود میکنند/ ائمهجمعه زحمت روانپزشکان را زیاد نکنند»، «خبرگزاری
فارس»، ۲۷ مهر ماه ۱۳۹۵
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13950727000294
۲ ـ همانجا
۳ ـ «ناگفته های رهبر انقلاب
از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی»، خاستگاه: تارنگاشت «مرکز اسناد انقلاب
اسلامی»، «خبرگزاری تسنیم»، چهاردهم بهمن ۱۳۹۲
۴ ـ
وی از آن میان گفته است:
«افرادی هم نیز بدون اطلاع در
مورد تراریختهها صحبت میکنند و این مساله، آرامش مردم را تحت تأثیر قرار میدهد
...» که من هرچه به مغزم فشار آوردم ، آماج سخن وی درباره ی «تراریختهها»
و اینکه چرا سخن دیگران درباره ی آن ها، آرامش مردم را به هم می زند، سر درنیاوردم.
به هر رو، امیدوارم روان پریشی مردم با فن آوریِ ریخته گری هماوند نباشد و آن
بیچارگان را برای درمان به ریخته گران نسپارند. وزیر یادشده، در جایی دیگر از
سخنرانی اش می گوید:
«مسائل صنفی خودتان را به نحوی
حل کنید که به نفع مردم و جامعه باشد. در مورد روانشناسان بالینی نظرم نیز همین طور
است و معتقدم این افراد باید به دورههای مادر برگردند. چرا که بالین هر جا که با مردم
در ارتباط است، باید در حوزه سلامت باشد و این یک قانون است و همه باید تابع قانون
باشند»؛ سخنانی که از آن، برداشت های گوناگون می توان نمود؛ به عنوان
نمونه:
هر
دو تن آدمی که با یکدیگر سر بر بالین می نهند از آنجا که مردم هستند، باید ـ دستِکم
از دیدگاه روانشناسی بالینی ـ تندرست باشند و از همین رو، نیازمند روانشناسان بالینی
اند که بر بنیاد قانون که برو برگرد ندارد و همه باید از آن پیروی کنند، آن دو را
به دوره های مادر برگردانده تا گرهِ چالش های صنفی آن روانشناسان را به سود خود
باز کنند!
نمونه
های دیگری هم می توان به پندار آورد که از ترس متهم شدن به بی ادبی و بی تربیتی از
کنار آن می گذرم.
۵ ـ
چگونه «نگرانکننده نیست»؟! استاندارد جهانی در زمینه ی «مرز فروپاشی همبودهای
اجتماعی»، ۳۸ درصد است. آیا بگمان وزیر یادشده، میانگین مردم جهان از مردم ایرانِ
زیر فشار رژیمی دزد و تبهکار به مرز فروپاشی همبودهای اجتماعی نزدیک ترند؟ آیا بر
زبان راندن چنین سخنانی، اگر آن را به پای فریبکاری وی نگذاریم، نشانه ی روان
پریشی یا آنچه توده ی مردم «کُسخُلی» می نامند، نیست؟
۶ ـ
آیا چون «... کشور ما اسلامی و دینی بوده ... این آمار قابل قبول نیست»
از این آرش برخوردار است که مردم دیندار و مسلمان، هرگز روان پریش یا «کُسخُل» نمی
شوند؟! یا چون «کشور ما اسلامی و دینی بوده ...» و اکنون نیست (؟!)، چنان
آماری پذیرفتنی نیست؟! و خودبخود به این آرش است که مردم دیندار و مسلمان، همگی روان
پریش یا دستِکم «کُسخُل» پا به جهان می گذارند! می بینید؟! بگمانم، یکی باید این
گوساله را بنشاند؛ یکی یکیِ سخنان سردرگمش را به وی یادآور شده از وی بخواهد تا
روشن کند چه می خواسته بگوید! چشمگیرتر، واکنش «رییس جمهور» یا همانا «آخوند پفیوز
امنیتی» به گزارش وی است که «در این هیأت [گروه وزیران] هم جمعی دچار این مشکل هستند.» (در گزارش یادشده در پی نوشت شماره ی یکم)
۷
ـ «امروز
سردارهای حرم، عَلَم و قلم در همه حوزهها ورود میکنند/ ائمهجمعه زحمت
روانپزشکان را زیاد نکنند»، «خبرگزاری فارس»،
۲۷
مهر ماه ۱۳۹۵
(با ویرایش
درخور در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ برجسته نمایی های متن همه جا از آنِ من
است. ب. الف. بزرگمهر)
۸ ـ بگمانم، یکی از نشانه های چنین آتشی، آتش سوزی «سینما رکس» آبادان بود که شمار بسیاری مردم در آن سوختند و نابود شدند.
۹ ـ
تا آنجا که بر بنیاد گفته ها و گواهی ها روشن شده، «اُم الفساد والمفسدین»، اکبر
نوقی بهرمانی، نامور به «هاشمی رفسنجانی»، یکبار یا شاید بیش تر به روح الله خمینی
پیشنهاد نموده بود که علی خامنه ای نیز به «شورای انقلابِ» تازه سرهمبندی شده،
افزوده شود و وی پاسخی در این مایه داده بود که در همان مشهد بماند، بهتر است یا
بگونه ای پرسش آمیز با همان درونمایه واکنش نشان داده بود که چرا همانجا [در مشهد]
نماند؟!
این
نکته را نیز بیفزایم و در این باره ۱۰۰ درصد اطمینان دارم که روح الله خمینی به هر
شَوَندی، این مردک دَبَنگ و بگونه ای کلی تر، باند آخوندهای حُجتیه ای کانون یافته
و تمرگیده در بارگاه امام رضا را خوش نداشت و در دوره ی ریاست جمهوری این مردک، دو
بار دماغ وی را نیز سوزاند که یکبار آن همراه با بر زبان راندن آن جمله ی پرآوازه
درباره ی ناتوانی وی در چرخاندن یک نانوایی و در پشتیبانی سرراست از حسین موسوی،
نخست وزیر آن هنگام بود.
۱۰ ـ «ناگفته های رهبر انقلاب
از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی»، خاستگاه: تارنگاشت «مرکز اسناد انقلاب
اسلامی»، «خبرگزاری تسنیم»، چهاردهم بهمن ۱۳۹۲
***
گزیده
ای از «ناگفته های رهبر انقلاب از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی»
من
خودم جوانی پرهیجانی داشتم؛ هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعالیتهای ادبی و هنری
و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که مبارزات در سال ۱۳۴۱ شروع شد
که من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجانهای اساسی کشور
قرار گرفتیم. من در سال ۴۲ دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویی. میدانید
که اینها به انسان هیجان میدهد. بعد که انسان بیرون میآمد و خیل عظیم مردمی را
که به این روشها علاقهمند بودند و رهبری مثل امام رضوانالله علیه را که به
هدایت مردم میپرداخت و کارها و فکر و راه ها را تصحیح میکرد، مشاهده مینمود،
هیجانش بیشتر میشد. این بود که زندگی برای امثال من که در این مقولهها زندگی و
فکر میکردند، خیلی پرهیجان بود، اما همه این طور نبودند ...
من
خودم را به کلی از جوانی منقطع نکردهام. هنوز
هم در خودم چیزی از جوانی را احساس میکنم و نمیگذارم که به آن حالت بیفتم. الحمدالله
تا به حال نگذاشتهام و بعد از این هم نمیگذارم، اما آنها که خودشان را در دست
پیری رها کرده بودند، قهراً التذاذی را که جوان از همة شئون زندگی دارد، احساس نمیکردند.
آن وقت این حالت بود. نمیگویم که فضای غم حاکم بود، اما فضای غفلت و بیخبری و بیهویتی
حاکم بود.
آن
وقت من و امثال من که در زمینة مسائل مبارزه، به طور جدی و عمیق فکر میکردیم، همت
مان را بر این گذاشتیم که تا آنجایی که میتوانیم جوانان را از دایرة نفوذ فرهنگی
رژیم بیرون بکشیم. مثلاً من خودم مسجد میرفتم، درس تفسیر میگفتم، سخنرانی بعد از
نماز میکردم، گاهی به شهرستانها میرفتم و سخنرانی میکردم. نقطة اصلی توجه من
این بود که جوانان را از کمند فرهنگی رژیم بیرون بکشم. خود من آن وقتها این را به
«تور نامرئی» تعبیر میکردم. میگفتم یک تور نامرئی وجود دارد که همه را به سمتی
میکشد! من میخواهم این تور نامرئی را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که میتوانم
جوانان را از کمند و دام این تور بیرون بکشم. هر کس از آن کمند فکری خارج میشد –
که خصوصیتش هم این بود که اولاً به تدین و ثانیاً به تفکرات امام گرایش پیدا میکرد
– یک نوع مصونیتی مییافت. آن روز این گونه بود. همان نسل هم بعدها پایههای اصلی
انقلاب شدند. الآن هم که من در همین زمان به جامعة خودمان نگاه میکنم، خیلی از
افراد آن نسل را ـ چه کسانی که با من مرتبط بودند، چه کسانی که مرتبط نبودند ـ را
میتوانم شناسائی کنم.
من
به فضل الهی از اولین قدم مبارزه و نهضت امام وارد جریان آن شدم. البته حضور ما در
مبارزات به چند شکل ساده و ابتدایی بود، بدین صورت که اعلامیهها را تکثیر کنیم و
به دیگران برسانیم، با این و آن که درک درستی از نهضت و جریان نداشتند بحث کنیم
...
به دنبال اعلام عزای عمومی
از طرف امام، ما تصمیم گرفتیم طلاب را وادار کنیم که لباس سیاه بپوشند و رفتیم
دنبال تهیه لباس مشکی. من خودم پیراهن مشکی تهیه کردم. پول که نداشتیم تا قبای
مشکی درست کنیم، ناچار برای آن روز، یک پیراهن مشکی خریدم. طولی نکشید که تهیه
لباس مشکی در میان طلاب رواج پیدا کرد. از روز عید نوروز یا یک روز پیش از آن، هر
روحانی و هر طلبهای را که در قم میدیدید، لباس مشکی بر تن داشت.
در اواخر سال ۴۳ به مشهد
برگشتم و ضمن ادامه شرکت در دروس عالی حوزه به تدریس سطوح عالی و تفسیر اشتغال
داشتم. مهمترین اشتغال من در این سالها (۴۳ تا ۴۶)، فعالیتهای پایهای، فکری و
سیاسی در سطح حوزه و دانشگاه و به تدریج بعدها، در سطح کلی جامعه بود که در حقیقت
سرچشمة اصلی بیشتر حرکتهای تند انقلابی در همان سالها و سالهای بعد محسوب میشد.
جلسات درسی بزرگ و پرجمعیت من در تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامی در دیگر شهرها و در
تهران نیز نظایری نداشت و همین فعالیتها به اضافة فعالیتهای نوشتنی بود که به
بازداشتهای متوالی من در سالهای ۴۶ و ۴۹ منتهی شد.
از سال ۴۸ که زمینه حرکت مسلحانه در ایران محسوس بود،
حساسیت و شدت عمل دستگاههای رژیم پیشین نیز نسبت به من که به قرائن دریافته بودند
چنین جریانی نمیتواند با افرادی از قبیل من در ارتباط نباشد، افزایش یافت. سال ۵۰
مجدداً به زندان افتادم. برخوردهای خشونتآمیز ساواک در زندان، آشکارا نشان میداد
که دستگاه از پیوستن جریانهای مبارزه مسلحانه به کانونهای تفکر اسلامی، به شدت
بیمناک است و نمیتواند بپذیرد که فعالیتهای فکری و تبلیغاتی من در مشهد و تهران
از آن جریانها، بیگانه و برکنار است، پس از آزادی، دایرة درسهای عمومی تفسیر و
کلاسهای مخفی ایدئولوژی و ... گسترش بیشتری پیدا کرد.
در سالهای میانه ۵۰ و ۵۳
فعالیتهای حاد اسلامی و مبارزات پنهانی و نیز مبارزات پایهای انقلابی در مشهد بر
محور تلاشهایی دور میزد که در سه مسجد کرامت، امام حسن(ع) و میرزاجعفر انجام میشد.
مهمترین کلاسهای عمومی و درسهای تفسیر من در این سه مسجد تشکیل میشد و هزاران
نفر را در هر هفته، با تفکر انقلابی اسلام آشنا میکرد و آنها را نسبت به فداکاری
و مبارزه بیقرار میساخت و دقیقاً به همین دلیل نیز بود که این دو کانون مقاومت و
روشنگری با یورشهای وحشیانه ساواک تعطیل شد و بسیاری به جرم شرکت در آن یا
کارگردانی جلسات آن به بازداشت یا بازجویی دچار شدند. با تعطیل این مراکز، جو
نارضایتی عمومی روشنفکران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امکان میداد که جلسات
کوچک و خصوصی را هر چه بیشتر گسترش دهم و در محیطهای امنتر، آزادانهتر و بیپردهتر،
شور انقلابی را در جوانها برانگیزم و به موازات آن دامنه فعالیتهای خود را تا
شهرهای دیگر خراسان و سایر نقاط کشور بگسترانم. در همه این چند سال طلاب و فضلای
جوانی که از من آموخته بودند به شهرستانها گسیل میشدند و این، آتش مقدس به حوزهای
وسیعتر منتقل میشد. با استفاده از فرصتی استثنائی یکی از جلسات بزرگ گذشته را
زیر نام درس نهجالبلاغه به طور هفتگی دوباره شروع کردم. این جلسه که در مسجد امام
حسن(ع) مشهد تشکیل میشد، مجدداً محور بیشترین تلاش اسلامی مبارزان مشهد شد و
گفتار علی(ع) که با شرح و توضیح، تدریس و در جزوههای پلیکپی شده (به نام پرتوی
از نهجالبلاغه) دست به دست میگشت، همچون صاعقهای فضای گرفته شهر شهادت را روشن
میساخت.
سال ۵۳ برای من یادآور حرکت
کوبنده علوی است. ساواک مشهد که نمیتوانست آن مرکز عظیم تبلیغاتی را کانون
تبلیغات انقلابی ببیند و تحمل کند، در فکر چاره بود، بارها مرا احضار و تهدید
کردند. همواره جاسوسهای خود را در اطراف خانه و مسیر من گماشتند. افراد بسیاری از
نزدیکان و دستاندرکاران فعالیتهای سیاسی و تبلیغاتی مرا بازداشت کردند. احساس
کرده بودند که این تلاش عظیم تبلیغاتی نمیتواند از فعالیتهای سیاسی پنهان، جدا
باشد. کوشیدند ارتباطات مرا کشف کنند و بالاخره در دی ماه 53 ناگزیر شدند با یورش
به خانهام مرا بازداشت و بسیاری از یادداشتها و نوشتههای مرا ضبط کنند. این
ششمین و سختترین بازداشت من بود. به تهران و به زندان کمیته مشترک در شهربانی
فرستاده شدم و مدتها با سختـرین شرایط و همواره با بازجوییهای دشوار، در وضعی
که فقط برای آنان که شرایط را دیدهاند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در این
بازداشت نیز مانند سال 50 چون ساواک ارتباط من با تلاشهای پنهانی و نقش من در
گردآوری نیروهای ضدرژیم و بسیج آنها را جدی گرفت، شدت عمل و خشونتی جدی به خرج
داد.
مسجد کرامت بعد از گذشت چند
سال، در سال ۵۷ مجدداً مرکز تلاش و فعالیت شد و آن هنگامی بود که من از تبعید
جیرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر یا آبان بود. وقتی بود که تظاهرات
مشهد و جاهای دیگر آغاز شده و به تدریج اوج هم گرفته بود. ما آمدیم و یک ستادی در
مسجد کرامت تشکیل شد برای هدایت کارهای مشهد و مبارزاتی که مرحوم شهید هاشمینژاد
و برادرمان جناب آقای طبسی و من و یک عده از برادران طلبه جوان آن را رهبری میکردند.
آنجا جمع میشدیم و مردم هم در رفت و آمد دائمی بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد
و عجیب این است که نظامیها و پلیس از چهار راه نادری که مسجد هم سر چهارراه بود،
جرئت نمیکردند این طرف بیایند. ما روز را با امنیت میگذراندیم و هیچ واهمهای که
بریزند این مسجد را تصرف کنند یا ما را بگیرند، نداشتیم، اما شب که میشد، از
تاریکی شب استفاده میکردیم و آهسته بیرون میآمدیم و در منزلی غیر از منازل
خودمان شب را میگذراندیم.
شب و روزهای پرهیجان و
پرشوری بود، تا اینکه مسائل آذرماه مشهد پیش آمد که مسائل بسیار سختی بود، در
آغاز، حمله به بیمارستان بود که ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم. وقتی که خبر
بیمارستان به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پای تلفن خواستند. دیدم از
بیمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غیر آشنا دارند از آن طرف خط با کمال
دستپاچگی و سراسیمگی میگویند حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید... حتی بچههای
شیرخوار را زده بودند. من آمدم آقای طبسی را صدا زدم. آمدیم این اتاق. عدهای از
علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاریف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل یکی
از معاریف علمای مشهد بود. من رو کردم به این آقایان و گفتم که وضع بیمارستان این
جوری است و رفتن ما به این صحنه به احتمال زیاد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به
بیماران و اطباء و پرستارها و... میشود و من قطعاً خواهم رفت و آقای طبسی هم
قطعاً خواهند آمد. ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم، اما من میدانستم که آقای
طبسی میآیند. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت، اگر آقایان هم بیایند، خیلی بهتر خواهد
شد و اگر هم نیایند، ما به هر حال میرویم.
لحن توأم با عزم و تصمیمی
که ما داشتیم موجب شد که چند نفر از علمای معروف و محترم مشهد هم گفتند که ما میآئیم،
از جمله آقای حاج میرزاجوادآقا تهرانی و آقای مروارید و بعض دیگر. حرکت کردیم به
طرف بیمارستان. وقتی که ما از آن منزل آمدیم بیرون، جمعیت زیادی در کوچه و خیابان
و بازار جمع شده بودند. دیدند که ما داریم میرویم. مردم راه افتادند پشت سر این
عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را که شاید حدود سه ربع تا یک ساعت راه بود،
پیاده طی کردیم. هرچه میرفتیم، جمعیت بیشتری با ما میآمد و هیچ تظاهر، یعنی شعار
و کارهای هیجانانگیز هم نبود. فقط حرکت میکردیم به طرف یک مقصدی تا اینکه رسیدیم
نزدیک بیمارستان.
در مقابل بیمارستان امام
رضای مشهد، یک فلکه هست که حالا اسمش فلکه امام رضاست و یک خیابانی است که منتهی میشود
به آن فلکه. سه تا خیابان به آن فلکه منتهی میشود. ما از خیابانی که آن وقت اسمش
جهانبانی بود، داشتیم میآمدیم به طرف آن خیابان که از دور دیدیم سربازها راه را
سد کردند. طبیعتاً ممکن نبود بتوانیم از سد آنها عبور کنیم. من دیدم که جمعیت یک
مقداری احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهای اهل علمی که بودند گفتم که ما باید
در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچگونه تغییری در وضعمان پیش برویم تا مردم پشت
سرمان بیایند و همین کار را کردیم. سرها را انداختیم پایین و بدون اینکه به روی
خودمان بیاوریم که اصلاً سرباز مسلحی در مقابل ما وجود دارد، رفتیم نزدیک! به مجرد
اینکه به یک متری این سربازها رسیدیم، من ناگهان دیدم مثل اینکه آنها بیاختیار پس
رفتند و یک راهی به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فکر آنها این بود که ما برویم،
بعد راه را ببندند، اما نتوانستند این کار را بکنند. به مجرد اینکه ما از این خط
عبور کردیم، جمعیت ریختند و اینها نتوانستند کنترل بکنند. شاید مثلاً در حدود چند
صد نفر آدم با ما تا دم در بیمارستان آمدند. بعد گفتیم در را باز کنند. بچه های
دانشجو و پرستار و طبیب که توی بیمارستان بودند، با دیدن ما جان گرفتند. گفتیم در
بیمارستان را باز کردند و وارد شدیم و رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان. آنجا یک
جایگاهی بود و گمانم مجسمهای هم بود که بعدها آن را فرود آوردند و شکستند، لکن آن
موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا که رسیدیم جای رگبار گلولهها را دیدیم. بعد که
پوکههایشان را پیدا کردیم، دیدیم کالیبر ۵۰ بوده! چقدر اینها در مقابل مردم
گستاخی به خرج میدادند. برای متفرق کردن مردم یا کشتن یک عدهای، کالیبرهای کوچک
مثلاً ژ-۳ هم کافی بود، اما کالیبر ۵۰ سلاح بسیار خطرناکی است و برای کارهای دیگر
به درد میخورد، ولی اینها در برابر مردم به کار بردند. بعدها که در آن بیمارستان،
متحصن شدیم، من آن پوکهها را که از روی زمین جمع کرده بودم، به خبرنگارهای خارجی
نشان میدادم و میگفتم:
«این یادگاری ماست! ببرید
به دنیا نشان بدهید که با ما چگونه رفتار میکنند.»
به هر حال رفتیم آنجا و یک
ساعتی بودیم. معلوم نبود که میخواهیم چه کار کنیم. با چند نفر از معممین و نیز
افراد بیمارستان رفتیم توی یک اتاقی تا ببینیم حالا چه باید کرد؟ چون هیچ معلوم
نبود چه خواهد شد، همین قدر معلوم بود که تهاجم ادامه خواهد داشت. من پیشنهاد کردم
که در آنجا متحصن بشویم و همان جا بمانیم تا خواستههای ما برآورده شوند و قرار شد
خواستههایمان را مشخص کنیم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند.
من برای اینکه این حرکت هیچگونه تزلزلی پیدا نکند، بلافاصله یک کاغذ آوردم و
نوشتم که ما مثلاً جمع امضاکنندگان زیر اعلام میکنیم که در اینجا خواهیم بود تا
این کارها انجام بگیرد. حالا یادم نیست همه این کارها چه بود؟ یکی دو تایش یادم
هست. یکی اینکه فرماندار نظامی مشهد عوض بشود، یکی اینکه عامل گلولهباران
بیمارستان امام رضا محاکمه یا دستگیر بشود. یک چنین چیزهایی را نوشتیم و اعلام
تحصن کردیم. این تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمی بخشید، یعنی بعد
معلوم شد که آوازه آن جاهای دیگر هم پیچیده و این یکی از نقاط عطف مبارزات مشهد و
آن هیجانهای بسیار شدید و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.
در مشهد با برادرانی که در
آنجا بودند، سرگرم کارهای این شهر بودیم و در جریانات عمومی و عظیم مردم فعالیت میکردیم
که مرحوم شهید مطهری چند بار تلفنی به طور مستقیم یا با واسطه به من اطلاع دادند
که باید به تهران بروم. من تصور میکردم برای کارهای علمی، سیاسی و ایدئولوژیکی که
مشترکاً انجام میدادیم باید به تهران بروم و فکر نمیکردم برای شورای انقلاب باشد.
گفتم میآیم، منتهی چون در مشهد گرفتاریهای زیادی داشتم و خیلی بار روی دوش من
بود، مرتباً تأخیر میافتاد تا اینکه پیغام دادند که امام دستور دادهاند که من به
تهران بروم.
جلسات
اول شورای انقلاب در منزل شهید مطهری برگزار شد، البته شورای انقلاب به مقتضای
مصلحت روز، افراد دیگری را هم پذیرفت که خطوط سیاسی دیگری داشتند و به تدریج چهره
آنها روشن شد، اما گروهی که پایه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معیارها
بودند، بیشتر همین برادران روحانی عضو شورا بودند. اینها با همه سختیهایی که کار
با افراد لیبرال و مهرههایی مانند بنیصدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح
امت اسلامی تحمل کردند و با سعی و کوشش، کارها را به سامان رساندند، ضمن اینکه در
مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم میکردند
هنگامی که قرار بود امام
تشریف بیاورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتیم، جمعی از رفقای نزدیکی که با هم
کار میکردیم و همهشان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهایی پیدا کردند و بعضی از
آنها هم به شهادت رسیدند، مثل شهید بهشتی، شهید مطهری، آقای هاشمی، مرحوم ربانی
شیرازی، مرحوم ربانی املشی و ... با هم مینشستیم و در مورد قضایای گوناگون مشورت
میکردیم. گفتیم که امام دو سه روز دیگر وارد تهران میشوند و ما آمادگی لازم را
نداریم. بیائیم سازماندهی کنیم که وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد و کارها از همه
طرف به اینجا ارجاع شد، معطل نمانیم. صحبت از دولت هم در میان نبود. ساعتی را در
عصر یک روز معین کردیم و رفتیم در اتاقی نشستیم. صحبت از تقسیم مسوولیتها شد و در
آنجا گفتم مسوولیت من این باشد که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم:
بله، من چای درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالی پیدا کرد. مشخص
شد که میشود آدم بگوید که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و
تعارض که نیست. ما میخواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم، هر جایش هم که
قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار آنجا را انجام بدهیم، خوب است.
این روحیه من بوده است.البته
آن حرفی که در آنجا زدم، میدانستم که کسی من را برای چای ریختن معین نخواهد کرد و
نمیگذارند که من در آنجا بنشینم و چای بریزم، اما واقعاً اگر کار به اینجا میرسید
که بگویند درست کردن چای به عهده شماست، میرفتم عبایم را کنار میگذاشتم و آستینهایم
را بالا میزدم و چای درست میکردم! این پیشنهاد نه تنها برای این بود که چیزی
گفته باشد، واقعاً برای این کار آماده بودم.
من با این روحیه وارد شدم و
بارها به دوستانم میگفتم که آن کسی نیستم که اگر وارد اتاقی شدم، بگویم آن صندلی
متعلق به من است و اگر خالی بود، بروم آنجا بنشینم و اگر خالی نبود، قهر کنم و
بیرون بروم. نخیر، من هیچ صندلی خاصی در هیچ اتاقی ندارم. من وارد اتاق میشوم و
هر جا خالی بود، همان جا مینشینم. اگر مجموعه احساس کرد که اینجا برای من کم است
و روی صندلی دیگری نشاند، مینشینم و اگر همان کار را نیز مناسب دانست، آن را
انجام میدهم.
گفتن
این مطالب شاید چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چیزهای دیگری شود، اما واقعاً
اعتقادم این است که برای انقلاب باید این طوری باشیم.از پیش معین نکنیم که صندلی
ما آنجاست و اگر دیدیم آن صندلی را به ما دادند، خوشحال بشویم و برویم بنشینیم و
بگوئیم حقمان بود و اگر دیدیم آن صندلی نشد و یا گوشهاش ذرهای سائیده بود،
بگوئیم به ما ظلم شد و قبول نداریم و قهر کنیم و بیرون برویم. من از اول این روحیه
را نداشتم و سعی نکردم این طوری باشم. در مجموعه انقلاب، تکلیف ما این است.
ما در آن فاصله رفته بودیم
مدرسه رفاه و کارهایمان را انجام میدادیم.قبل از اینکه امام وارد شوند، با
برادران نشسته بودیم و روی برنامه اقامتگاه ایشان و ترتیباتی که بعد از ورودشان
باید انجام میگرفت یک مقداری مذاکره کردیم و برنامهریزیهایی شد. آن روزها ما
نشریهای را درمیآوردیم که بعضی از اخبار در آن نشریه چاپ میشد و از همان مدرسه
رفاه بیرون میآمد و چند شمارهای چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشریهای را راه
انداختیم و یکی دو شمارهای چاپ شد.
آخر
شب بود و من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم میکردم که توی همان نشریهای که گفتم
چاپ بشود و بیرون بیاید.ساعت حدود ده شب بود. یک وقت از حیاط داخلی مدرسه رفاه،
صدای همهمهای را احساس کردم. معلوم شد یک حادثهای واقع شده. رفتم و از دم پنجره
نگاه کردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار
که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که
چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با کمال خوشرویی
با اینها صحبت میکردند. اینها هم دست امام را میبوسیدند. شاید ده پانزده نفری
بودند. امام طول حیاط را طی کردند و رسیدند به پلههایی که به طبقه اول منتهی میشد.
آن پلهها پهلوی همان اتاقی بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و
وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد هال شدند. در هال عدهای بودند.
اینها هم رفتند طرف امام و دور ایشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعی
کردم نزدیک بشوم و دست امام را ببوسم، میسر نشد و امام از دو متری من عبور کردند.
برگرفته از گزارش «ناگفته
های رهبر انقلاب از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی»، خاستگاه: سایت مرکز اسناد
انقلاب اسلامی، «خبرگزاری تسنیم»، چهاردهم بهمن ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر