هر اتفاقی میخواهد بیفتد، هر بلایی میخواهد نازل شود،
هر آدمی میخواهد سر کار بیایید، در هر صورت آقای چوخ بختیار عین خیالش نیست؛ به
شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند، چیزی ازش کم نشود. رییسی
خوب است که غیبت او را نادیده بگیرد و تملق های او را به حساب خدمت صادقانه
بگذارد. وزیری خوب است که برای او ترفیع رتبهای و پولی در بیاورد.
زندگی او مثل حوض آرامی ست. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد. آدم سر به راه و پا به راهی است. راضی نمیشود حتی با موری اختلاف پیدا کند. صبح پا میشود و همراه زن و بچهاش صبحانه میخورد و بعد به اداره اش میرود. حتی با بقال و قصاب سر گذر هم سلام و علیک گرم و حسابی میکند که لپه را گران حساب نکند و گوشت بیاستخوان بهش بدهد. وی معتقد است که در اداره نباید حرفی بالای حرف رییس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار اداری یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش به هم نخورد. معتقد است که شرف و کله شقی آنقدرها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رییس و وزیر در افتاد. برای اینکه او را آدم پست و بیشخصیتی ندانند، به جای شرف و کله شقی، کلمه ی زندگی را میگذارد که حرف گندهای زده باشد و هم خود را تبرئه کند. وی زن و بچهاش را خیلی دوست دارد. همیشه میترسد که مبادا بلایی سر آنها بیاید یا بیسرپرست بمانند. دلمشغولی اش این است که نکند با رییس اختلافی پیدا کند و از کار برکنار شود و آنها از گرسنگی بمیرند. آقای چوخ بختیار خیلی رنج میبرد؛ اما نه مثل گالیله و صادق هدایت. وی رنج میبرد که چرا فلان همکلاسش یک رتبه بالاتر از اوست؛ یا چرا باجناقش خانه دو طبقه دارد و او یک طبقه. بزرگترین آرزویش داشتن یک ماشین سواری ست از نوع فلوکس واگن و انتقال به تهران، پایتخت. برای اینکه به آرزویش برسد به خود حق میدهد که مجیز مافوقش را بگوید و وقت زادن زنش به خانهاش برود و تحفهای ببرد.
پیش از ازدواجش، گاه گداری پیالهای می هم میزد؛ اما بعدها زنش این را قدغن کرد. از اداره یکراست به خانه اش میآید. عصر ها گاه گاهی همراه زنش به سینما میرود. این دو دوستدار سر سخت فیلمهای ایرانی هستند. میگویند فیلم ایرانی هر قدر هم که مزخرف باشد، آخر سر مال وطنمان است. چرا پول مان را به جیب خارجیها بریزیم؟
زن میکوشد مثل هنرپیشههای فیلمهای وطنی خود را بیاراید و لباس بپوشد. تو خانه با کفش پاشنه بلند راه میرود و شورت طبی به کار میبرد. بچهاش را فارسی یاد داده است فقط. مثل اینکه هر دو معتقدند که ترکی حرف زدن مال آدم های بیسواد و اُمّل است. گاهی از پزشک خانوادگی هم دم میزنند؛ و آن پزشکی ست که سر کوچه ی آنها مطب دارد و در همسایگی آنها خانه. همیشه خدا پیش او میروند که آقای دکتر سر بچهمان درد میکند، برایش آسپرین تجویز میکنید یا ساریدن؟
یک تختخواب دو نفره دارند. هیچ شبی جدا از هم نمیخوابند. با اینکه ده سال است که زن و شوهرند، فقط یک بچه دارند. دوا درمان میکنند که بچهشان نشود. پولشان را در بانک ملی ذخیره میکنند. میخواهند ماشین شخصی بخرند. آقای چوخ بختیار هم اکنون مشق رانندگی میکند.
سرگرمیاش همین است. به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمیکند بعلاوه میگوید. توی کتابها افکار ضد و نقیضی بیان میشود که به درد نمیخورد و ناراحتی فکری تولید میکند؛ اماگاه بیگاه یکی از مجلههای هفتگی را خریدن برای سرگرمی بد نیست. آموزنده هم هست. زنش از قسمت مد لباس و آشپزیش استفاده میکند و خودش هم جدولش را حل میکند و بعضی گزارش های مربوط به هنرپیشگان سینما را میخواند و برای اینکه سوادش زیاد شود، گاهی کتابهای ادبی و اجتماعی میخواند. مثلاً کتاب های جواد فاضل را که شنیده است همه ادبی و اجتماعی ست. هر دوشان هم شنونده ی پر و پاقرص داستانهای رادیویی هستند. جمعه هاشان اغلب پای رادیو میگذرد. هفتهای دو بلیت بخت آزمایی هم میخرند که برنده جایزه ممتاز شوند.
مذهب را بدون چون و چرا قبول دارد؛ حاضر نیست حتی در جزییترین قسمت آن شک روا دارد؛ اما فقط روزهای نوزده تا بیست و یک رمضان روزه میگیرد و نماز میخواند. آقای چوخ بختیار را همه میشناسند و دیدهاند. وی در همسایگی من و شما و همه زندگی بیدردسری را میگذراند و خود را آدم خوشبختی میداند.
صمد بهرنگی، مجموعه ی مقالهها، سال ۱۳۴۸
با اندک ویرایش اینجانب در نشانه گذاری ها: ب. الف. بزرگمهر
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/09/blog-post_2132.html
زندگی او مثل حوض آرامی ست. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد. آدم سر به راه و پا به راهی است. راضی نمیشود حتی با موری اختلاف پیدا کند. صبح پا میشود و همراه زن و بچهاش صبحانه میخورد و بعد به اداره اش میرود. حتی با بقال و قصاب سر گذر هم سلام و علیک گرم و حسابی میکند که لپه را گران حساب نکند و گوشت بیاستخوان بهش بدهد. وی معتقد است که در اداره نباید حرفی بالای حرف رییس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار اداری یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش به هم نخورد. معتقد است که شرف و کله شقی آنقدرها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رییس و وزیر در افتاد. برای اینکه او را آدم پست و بیشخصیتی ندانند، به جای شرف و کله شقی، کلمه ی زندگی را میگذارد که حرف گندهای زده باشد و هم خود را تبرئه کند. وی زن و بچهاش را خیلی دوست دارد. همیشه میترسد که مبادا بلایی سر آنها بیاید یا بیسرپرست بمانند. دلمشغولی اش این است که نکند با رییس اختلافی پیدا کند و از کار برکنار شود و آنها از گرسنگی بمیرند. آقای چوخ بختیار خیلی رنج میبرد؛ اما نه مثل گالیله و صادق هدایت. وی رنج میبرد که چرا فلان همکلاسش یک رتبه بالاتر از اوست؛ یا چرا باجناقش خانه دو طبقه دارد و او یک طبقه. بزرگترین آرزویش داشتن یک ماشین سواری ست از نوع فلوکس واگن و انتقال به تهران، پایتخت. برای اینکه به آرزویش برسد به خود حق میدهد که مجیز مافوقش را بگوید و وقت زادن زنش به خانهاش برود و تحفهای ببرد.
پیش از ازدواجش، گاه گداری پیالهای می هم میزد؛ اما بعدها زنش این را قدغن کرد. از اداره یکراست به خانه اش میآید. عصر ها گاه گاهی همراه زنش به سینما میرود. این دو دوستدار سر سخت فیلمهای ایرانی هستند. میگویند فیلم ایرانی هر قدر هم که مزخرف باشد، آخر سر مال وطنمان است. چرا پول مان را به جیب خارجیها بریزیم؟
زن میکوشد مثل هنرپیشههای فیلمهای وطنی خود را بیاراید و لباس بپوشد. تو خانه با کفش پاشنه بلند راه میرود و شورت طبی به کار میبرد. بچهاش را فارسی یاد داده است فقط. مثل اینکه هر دو معتقدند که ترکی حرف زدن مال آدم های بیسواد و اُمّل است. گاهی از پزشک خانوادگی هم دم میزنند؛ و آن پزشکی ست که سر کوچه ی آنها مطب دارد و در همسایگی آنها خانه. همیشه خدا پیش او میروند که آقای دکتر سر بچهمان درد میکند، برایش آسپرین تجویز میکنید یا ساریدن؟
یک تختخواب دو نفره دارند. هیچ شبی جدا از هم نمیخوابند. با اینکه ده سال است که زن و شوهرند، فقط یک بچه دارند. دوا درمان میکنند که بچهشان نشود. پولشان را در بانک ملی ذخیره میکنند. میخواهند ماشین شخصی بخرند. آقای چوخ بختیار هم اکنون مشق رانندگی میکند.
سرگرمیاش همین است. به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمیکند بعلاوه میگوید. توی کتابها افکار ضد و نقیضی بیان میشود که به درد نمیخورد و ناراحتی فکری تولید میکند؛ اماگاه بیگاه یکی از مجلههای هفتگی را خریدن برای سرگرمی بد نیست. آموزنده هم هست. زنش از قسمت مد لباس و آشپزیش استفاده میکند و خودش هم جدولش را حل میکند و بعضی گزارش های مربوط به هنرپیشگان سینما را میخواند و برای اینکه سوادش زیاد شود، گاهی کتابهای ادبی و اجتماعی میخواند. مثلاً کتاب های جواد فاضل را که شنیده است همه ادبی و اجتماعی ست. هر دوشان هم شنونده ی پر و پاقرص داستانهای رادیویی هستند. جمعه هاشان اغلب پای رادیو میگذرد. هفتهای دو بلیت بخت آزمایی هم میخرند که برنده جایزه ممتاز شوند.
مذهب را بدون چون و چرا قبول دارد؛ حاضر نیست حتی در جزییترین قسمت آن شک روا دارد؛ اما فقط روزهای نوزده تا بیست و یک رمضان روزه میگیرد و نماز میخواند. آقای چوخ بختیار را همه میشناسند و دیدهاند. وی در همسایگی من و شما و همه زندگی بیدردسری را میگذراند و خود را آدم خوشبختی میداند.
صمد بهرنگی، مجموعه ی مقالهها، سال ۱۳۴۸
با اندک ویرایش اینجانب در نشانه گذاری ها: ب. الف. بزرگمهر
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/09/blog-post_2132.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر