سیلی بزن ای دست که من دستفروشم!
افتاده هم از پا و هم از جوش و خروشم
در شهر کسی نیست خطرناک تر از من
باید بزنی سیلی جانانه به گوشم
سیلی بزن ای دست که مأموری و معذور
آن قدر بزن تا نه رمق مانَد و هوشم
آن قدر بزن تا برم از یاد که فردا
باید چه کنم یا چه خورم یا چه بپوشم
باید چه جوابی بدهم با زن و فرزند
هر شب چو بپرسند ز میزان فروشم
هر روز بپرسند، از این بی سر و سامان
همسایه چرا مالک و من خانه به دوشم
غارتگر اموال وطن را نزن ای دوست
چون اوست طلبکار و من آرام و خموشم
او صاحب پول است و مقامات و کرامات
من بی کس و بی منصب و بی زادم و توشم
پرونده ی او رو مکن ای دوست که شیر است
با من تو بکن هر چه دلت خواست که موشم
تا دغدغه ی مال حلال است در این سر
باید بزنی بلکه پیِ رزق نکوشم
باید بزنی بر سر من تا به خود آیم
تا تکیه کنم در عوض کار به هوشم
تا یاد بگیرم بخورم نان چپاول
تا خو کنم از خون دل خلق بنوشم
یک دست بسم نیست دودستی بزنیدم
تنها من از این قوم، خطاکار و چموشم
دستت چو به بالا نرسد بر سر من زن
من یکسره در دسترسم، دستفروشم ...
از «گوگل پلاس»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر