به بهانه ی پیشگفتار
آنچه در زیر آمده، بخش کوتاهی
از کتاب داستان ارزنده ی «فونتامارا»، نوشته ی «ایگناتسیو سیلونه»، نویسنده ی
ایتالیایی است که با اندک ویرایشی، بویژه در نشانه گذاری ها آن را رونویسی نموده
ام؛ کتابی که یکی از منتقدین پرآوازه به نام «مالکولم کولی»، آن را یکی از سه «نوول»
برجسته ی ادبیات باخترزمین در سال های دهه ی ۳۰ ترسایی سده ی پیش بشمار آورده و من
نیز به نوبه ی خود، خواندن و بازخوانی آن را سپارش می کنم.
انگیزه ی رونویسی و بازگویی این بخش از کتاب، گفتگویی است که میان دهگانان بی چیز و تنگدست روستایی به نام «فونتامارا» در پی گفتگو و ستیزه شان با یکی از کارمندان دون پایه مالیاتی و ابزار دست یکی از زمینداران بزرگ منطقه درمی گیرد و سخنانی است که به عنوان نتیجه گیری بر زبان می آید.
از دید من، آن سخنان یکی از بهترین و ساده ترین گفته ها درباره ی تفاوت های طبقاتی است؛ تفاوت هایی برجسته تر از تفاوت های ملی، نژادی و هر تفاوت اجتماعی دیگری در جهان ما! و از همین رو، بگونه ای برجسته در ذهنم مانده است؛ تاکنون، چندین بار خواسته ام تا از آن به مناسبت های گوناگون در نوشتارها و یادداشت هایم سود برم؛ ولی هر بار و بیش تر به دلیلی تنبلی در رونویسی، آن را نادیده گرفته ام. این بار که پیام آن آقای بیش از اندازه فرزانه به نوحاجیان را برای «روز برائت از مشرکین» می خواندم، باز هم یاد این گفتگو و نتیجه گیری آن افتادم و می خواستم آن را در نوشته ای در دستِ کار و در هماوندی با آن پیام درج کنم. می پندارم که درج جداگانه ی آن، برای همه ی جان های شیفته ای که خواهان آموختن و کاربرد آموخنه ها در کردار اجتماعی هستند، سودمند باشد.
نکته ای را درباره ی کاربرد واژه های «شهری» در برابر «روستایی» یا «کشاورز» در گفتار قهرمان داستان این کتاب ناگفته نگذارم. روشن است که آماج گوینده، هر شهری و به عنوان نمونه: کارگر یا سایر زحمتکشان شهری نیست و بازهم بویژه برای آن ها که از بافت شهرهای دوران سده های میانی تا نخستین دهه های پیدایش و گسترش هماوندی های سامانه ی سرمایه داری در اینجا و آنجا بیش تر آگاهی دارند، روشن است که دوران تصویر شده در این داستان زیبا و غم انگیز تا اندازه ی بسیاری با دوره ی همانند آن در ایران که بخش دیوانسالاری و بازرگانی و حتا زمینداران بزرگ در شهرها گرد آمده و روستاها بگونه ای عمده، کشاورزان کم زمین و بی زمین و مزدبگیران بخش کشاورزی را دربرمی گرفت، سنجیدنی است.
ب. الف. بزرگمهر چهاردهم مهر ماه ۱۳۹۳
http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/10/blog-post_37.html
***
... از رفتن برق چنان سوگوار بودند که انگار بدون وجود چراغ برق، چشم اندازشان تاریک تر می شد. من و میشل زومپا در دکه ی ماریتا دور میز بیرون از مغازه ماندیم و لوسوردو درست پس از ما با الاغش ـ که می خواست به اصطبل ببرد ـ آمد؛ بعد پونتسیو پیلاتو با تلمبه ی ضد عفونی روی پشتش، بعد رانوکیا و شاراپا که برای شاخه زنی رفته بودند، بعد بارلتا، ونردی سانتو، چیروتسی روندا، پاپاسیتو و عده ای دیگر که به گودال شن رفته بودند، آمدند؛ و ما همه درباره ی برق و مالیات تازه صحبت می کردیم و از مالیات قدیم، مالیات محلی و مالیات ایالتی و تکرار همان مطالب؛ زیرا مالیات هرگز تغییر نمی کرد؛ و بی آنکه ما خبردار شویم، یک غریبه سر رسید؛ یک غریبه با دوچرخه. مشکل بود در آن ساعت فهمید او کی می توانست باشد. او قطعا یک غریبه بود و مامور برق هم نبود. یک شهرستانی هم نبود. پلیس هم نبود. مردی خوشپوش بود با صورت کوچک، تیغ انداخته و گُلی رنگ، با دهانی قرمز و بزرگ مانند دهان گربه. او با یک دستش دوچرخه را نگهداشته بود ـ دستی کوچک و قلمی، چون پوست شکم مارمولک با انگشتر بزرگی در انگشتش، عین یک اسقف. زنکارهای سفیدی روی کفشش بود. رویهمروفته موجودی بود ناشناختنی.
ما صحبت مان را قطع نکردیم. واضح بود که این پرنده آمده بود درباره ی مالیات تازه با ما گفتگو کند ـ در این مورد شکی نداشتیم؛ و شکی هم نبود که هم مسافرت او بیهوده بود و هم اینکه سرنوشت اوراق او به همان جایی می انجامید که مال «ایننوچنتتسو لاله چه» [روستای نزدیک به فونتامارا ـ ب. الف. بزرگمهر]. تنها یک مطلب برای ما روشن نبود که روی چه چیز تازه ای ممکن بود مالیات ببندند؟ همه ی ما در این باره بود که فکر می کریدم و با وضعی پرسش آمیز به یکدیگر نگاه می کردیم؛ ولی هیچکس چیزی نمی دانست. شاید روی مهتاب مالیات می بستند؟
غریبه ضمن دو سه بار پرس و جویی که با صدای بزمانندش کرده بود، معلوم شد که سراغ «محل سکونت بیوه ی قهرمان سورکانرا» را می گیرد.
«ماریتا» در آستانه ی مسافرخانه ایستاده بود و با شکم بالا آمده اش ـ که سومین شکم بود از چهارمین شکم پس از مرگ شوهرش در جنگ ـ راه را بند آورده بود. شوهرش او را با یک مدال نقره ای و حقوق بازنشستگی ـ و نه احتمالا با سه چهار شکم آبستنی ـ تنها گذاشته بود. برای حفظ افتخارات شوهرش، مردم می گفتند که او پس از جنگ با شماری آدم های مهم آشنایی بهم زده بود و آن ها دو بار او را به رُم برده به اولیای امور معرفیش کرده بودند و آن ها هم آذوقه اش را تامین کرده با صدها بیوه ی دیگر، زیر پنجره ی کاخ ها با قدمِ دو، سان شان داده بودند؛ اما همین که شروع کرد به آبستن شدن، آن ها هم دیگر دکش کردند.
گاهی ازش می پرسیدیم:
«چرا شوهر نمی کنی؟ اگر نمی
خوای بیوه بمونی، می تونی شوهر کنی.» و او پاسخ می داد:
«اگه شوهر کنم، مستمری ”بیوه
های قهرمانان جنگ“ را از دست می دم. اینو قانون گفته؛ منم مجبورم بیوه بمونم.»
برخی از مردها با عقیده ی او موافق بودند؛ اما زن ها همه از او بیزار بودند. از طرفی دیگر ماریتا بلد بود چطور با آدم های مهم تا کند. همین بود که غریبه را دعوت کرد که پشت میز بنشیند. او هم چند برگ بزرگ کاغذ از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
وقتی چشم ما به کاغذها افتاد، همدیگر را نگاه کردیم و یقین پیدا کردیم؛ قبض ها آنجا بود؛ قبض های مالیاتی؛ و حالا همه ی هم و غم ما این بود که از چند و چون مالیات تازه چیزی دستگیرمان شود.
درواقع، غریبه صحبت را آغاز کرد؛ و ما نسبت به اینکه او یک شهری است، اطمینان پیدا کردیم. ما تنها چند کلمه ای از حرف های او را می فهمیدیم. ما تنها نتوانستیم درک کنیم که روی چه چیزی داشت مالیات بسته می شد. روی مهتاب شاید؟
ضمن اینکه دیر شده بود. ما با ابزارهایمان، لوله ها، تبرها، چنگک ها، خاک اندازها و الاغ لوسوردو و تلمبه ی گوگرد آنجا بودیم. برخی ها رفته بودند. داشتیم جارزن هایمان را که از راه دور برای برگشتن به خانه صدامان می کردند، می شنیدیم. «ونردی سانتو»، «یارلتا»، و «پاپاسیتو» رفتند. «شاراپا» و «رانوکیا» قدری که به چرندیان غریبه گوش دادند، روانه شدند. لوسوردو دلش می خواست بماند؛ اما الاغش که خسته بود، وامی داشتش که راهی خانه شود.
حالا تنها سه نفر از ما آنجا بودند با مرد شهری که یک بند حرف می زد. هر از چند لحظه ای ما به یکدیگر نگاه می کردیم؛ اما هیچیک نمی دانستیم درباره ی چه مطلبی است که او دارد صحبت می کند. منظورم این است که هیچکدام نمی دانستیم که مالیات تازه روی چه چیزی می بایست باشد.
دسِ آخر از سخن گفتن ماند. رویش را به طرف من که کنار دستش بودم، برگرداند؛ برگ کاغذ سفید و مدادی به من داد و گفت:
برخی از مردها با عقیده ی او موافق بودند؛ اما زن ها همه از او بیزار بودند. از طرفی دیگر ماریتا بلد بود چطور با آدم های مهم تا کند. همین بود که غریبه را دعوت کرد که پشت میز بنشیند. او هم چند برگ بزرگ کاغذ از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
وقتی چشم ما به کاغذها افتاد، همدیگر را نگاه کردیم و یقین پیدا کردیم؛ قبض ها آنجا بود؛ قبض های مالیاتی؛ و حالا همه ی هم و غم ما این بود که از چند و چون مالیات تازه چیزی دستگیرمان شود.
درواقع، غریبه صحبت را آغاز کرد؛ و ما نسبت به اینکه او یک شهری است، اطمینان پیدا کردیم. ما تنها چند کلمه ای از حرف های او را می فهمیدیم. ما تنها نتوانستیم درک کنیم که روی چه چیزی داشت مالیات بسته می شد. روی مهتاب شاید؟
ضمن اینکه دیر شده بود. ما با ابزارهایمان، لوله ها، تبرها، چنگک ها، خاک اندازها و الاغ لوسوردو و تلمبه ی گوگرد آنجا بودیم. برخی ها رفته بودند. داشتیم جارزن هایمان را که از راه دور برای برگشتن به خانه صدامان می کردند، می شنیدیم. «ونردی سانتو»، «یارلتا»، و «پاپاسیتو» رفتند. «شاراپا» و «رانوکیا» قدری که به چرندیان غریبه گوش دادند، روانه شدند. لوسوردو دلش می خواست بماند؛ اما الاغش که خسته بود، وامی داشتش که راهی خانه شود.
حالا تنها سه نفر از ما آنجا بودند با مرد شهری که یک بند حرف می زد. هر از چند لحظه ای ما به یکدیگر نگاه می کردیم؛ اما هیچیک نمی دانستیم درباره ی چه مطلبی است که او دارد صحبت می کند. منظورم این است که هیچکدام نمی دانستیم که مالیات تازه روی چه چیزی می بایست باشد.
دسِ آخر از سخن گفتن ماند. رویش را به طرف من که کنار دستش بودم، برگرداند؛ برگ کاغذ سفید و مدادی به من داد و گفت:
«امضا کن!»
چرا باید امضا می کردم؟ چه کاری از امضا کردن ساخته بود؟ من ده کلمه هم از آنچه او گفته بود، نفهمیده بودم؛ اما، حتی اگر فهمیده بودم، امضای من چه مناسبتی داشت؟ من تنها نگاهش کردم و دردسر پاسخ به خود ندادم.
این بود که رویش را به سوی دهقان کنار من برگرداند و مداد و کاغذ را به او داد و گفت:
چرا باید امضا می کردم؟ چه کاری از امضا کردن ساخته بود؟ من ده کلمه هم از آنچه او گفته بود، نفهمیده بودم؛ اما، حتی اگر فهمیده بودم، امضای من چه مناسبتی داشت؟ من تنها نگاهش کردم و دردسر پاسخ به خود ندادم.
این بود که رویش را به سوی دهقان کنار من برگرداند و مداد و کاغذ را به او داد و گفت:
«امضا کن! به نفع خودتونه.»
او هم امضا نکرد و طوری نگاهش کرد که انگار درختی بود و یا سنگی. غریبه، رو به دهقان سومی کرد؛ کاغذ و مداد را به او داد و گفت:
او هم امضا نکرد و طوری نگاهش کرد که انگار درختی بود و یا سنگی. غریبه، رو به دهقان سومی کرد؛ کاغذ و مداد را به او داد و گفت:
«شما آغاز کنید. بقیه ی اونا
پس از شما امضا می کنن.»
انگار که با دیوار حرف زده بود. هیچکس، چیزی نگفت. آخر ما که نمی دانستیم ماجرا از چه قرار بود. چرا می بایستی امضا کنیم؟
ما تنها آنجا نشستیم و نگاهش کردیم و او خشمش داشت گُل می کرد. من از درونمایه ی سخنش حدس زدم که حرف زشتی درباره ی ما زد. منتظر ماندیم که از مالیات تازه برایمان صحبت کند؛ اما او درباره ی موضوع دیگری حرف می زد. آخرهای قسمتی از صحبتش بود که شلاقی را که با خود داشت، برداشت و جلوی صورت من تکان تکان داد و فریاد زد:
انگار که با دیوار حرف زده بود. هیچکس، چیزی نگفت. آخر ما که نمی دانستیم ماجرا از چه قرار بود. چرا می بایستی امضا کنیم؟
ما تنها آنجا نشستیم و نگاهش کردیم و او خشمش داشت گُل می کرد. من از درونمایه ی سخنش حدس زدم که حرف زشتی درباره ی ما زد. منتظر ماندیم که از مالیات تازه برایمان صحبت کند؛ اما او درباره ی موضوع دیگری حرف می زد. آخرهای قسمتی از صحبتش بود که شلاقی را که با خود داشت، برداشت و جلوی صورت من تکان تکان داد و فریاد زد:
«حرف بزنین! حرف بزنین! سگای
ملعون کرمو! چرا حرف نمی زنین؟ چرا نمی خواین امضا کنین؟»
از آن بدترش باید پیش می آمد تا مرا از جا در ببرد. حالیش کردیم که آدمای کودنی نیستیم. حالیش کردیم که تمام آن چرندیات نمی توانست ما را مجاب کند که مالیات تازه ای در کار نباشد.
من گفتم:
از آن بدترش باید پیش می آمد تا مرا از جا در ببرد. حالیش کردیم که آدمای کودنی نیستیم. حالیش کردیم که تمام آن چرندیات نمی توانست ما را مجاب کند که مالیات تازه ای در کار نباشد.
من گفتم:
«زود باش! درباره ی مالیات
تازه برای ما بگو!»
طوری به من نگاه کرد که انگار من به عبری صحبت می کردم.
به لحنی درمانده گفت:
طوری به من نگاه کرد که انگار من به عبری صحبت می کردم.
به لحنی درمانده گفت:
«زبون ما یکیه؛ اما حرف همو
نمی فهمیم.»
این حقیقتی بود؛ اما کی آن را نمی فهمید؟ برای یک آدم شهری و یک کشاورز دشوار است که همدیگر را درک کنند. او صحبت که می کرد یک شهری بود و چاره ای جز اینکه مانند دیگران حرف بزند، نداشت؛ ولی ما روستایی بودیم. ما موضوعات را با روال فطری خودمان درک می کردیم. هزارها بار در زندگی، برای من پیش آمده است که فهمیده ام میان یک شهری و یک دهاتی فاصله ای است. من در جوانی در جلگه های آرژانتین بودم و در آنجا با روستاییان همه ی نژادها، چه اسپانیایی و چه هندی صحبت می کردم؛ و ما چنان همدیگر را می فهمیدیم که انگار همه مان از «فونتامارا» آمده بودیم؛ اما با یک ایتالیایی ـ که همه ی یکشنبه ها از کنسولگری می آمد، حرف می زدیم؛ بدون اینکه قادر به درک او باشیم. گاهی اوقات آنچه می فهمیدیم درست ضد چیزی بود که او می گفت. در کشتزار ما یک نفر پرتقالی کر و لال بود و ما ـ بدون ادای سخنی، مقاصد یکدیگر را درک می کردیم؛ اما حرف های آن ایتالیایی را نمی فهمیدیم.
برگرفته از کتاب «فونتامارا»، نوشته ی «ایگناتسیو سیلونه»، برگردان منوچهر آتشی، چاپ چهارم، شرکت سهامی کتاب های جیبی، سال ۱۳۵۷
این حقیقتی بود؛ اما کی آن را نمی فهمید؟ برای یک آدم شهری و یک کشاورز دشوار است که همدیگر را درک کنند. او صحبت که می کرد یک شهری بود و چاره ای جز اینکه مانند دیگران حرف بزند، نداشت؛ ولی ما روستایی بودیم. ما موضوعات را با روال فطری خودمان درک می کردیم. هزارها بار در زندگی، برای من پیش آمده است که فهمیده ام میان یک شهری و یک دهاتی فاصله ای است. من در جوانی در جلگه های آرژانتین بودم و در آنجا با روستاییان همه ی نژادها، چه اسپانیایی و چه هندی صحبت می کردم؛ و ما چنان همدیگر را می فهمیدیم که انگار همه مان از «فونتامارا» آمده بودیم؛ اما با یک ایتالیایی ـ که همه ی یکشنبه ها از کنسولگری می آمد، حرف می زدیم؛ بدون اینکه قادر به درک او باشیم. گاهی اوقات آنچه می فهمیدیم درست ضد چیزی بود که او می گفت. در کشتزار ما یک نفر پرتقالی کر و لال بود و ما ـ بدون ادای سخنی، مقاصد یکدیگر را درک می کردیم؛ اما حرف های آن ایتالیایی را نمی فهمیدیم.
برگرفته از کتاب «فونتامارا»، نوشته ی «ایگناتسیو سیلونه»، برگردان منوچهر آتشی، چاپ چهارم، شرکت سهامی کتاب های جیبی، سال ۱۳۵۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر