تصویری از محمد مصدق و دایی جانش از تارنگاشتی که دوغ و دوشاب های تاریخی را بهم می آمیزد و نتیجه هایی سفسطه آمیز می گیرد، درج کرده و از زبان همان تارگاشت می نویسد:
محمد مصدق در کنار داییاش عبدالحسین میرزا فرمانفرما؛ رئیسالوزرای سابق ایران، نوه ی عباس میرزا نائبالسلطنه و داماد مظفرالدین شاه قاجار که ۳۰ آبان ۱۳۱۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
«کریستوفر دی بلیگ»، روزنامهنگار و پژوهشگر بریتانیایی در کتاب: «ایرانی میهنپرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» درباره این دو مینویسد:
«اختلاف میان خواهرزاده و دایی از لحاظهایی نسلی بود. فرمانفرما از موضع شاهانه و همایونی به همه چیز نگاه میکرد. به نظر میآمد، هر کاری میکند برای تأکید گذاشتن روی عظمت تولد او و آمالش است. نظامیهای شخصی و قبیله ی زنها، صیغهایها و بچههایش؛ مدال بریتانیایی بسیار عزیزش ـ «نشان های سنت مایکل و سنت جورج»؛ عشقش به شراب و شکار و ماشین «هوپموبیلش» ـ زندگی سیاسی برایش بیشتر بار عام دادن بود تا کار سخت و جدی. به خلاف او، برای مصدق موضوع نه قدرت که آرمانها بود. او از آنِ نسلی از آسیاییهای درسخوانده ی باختر بود که به میهن شان برگشتند؛ با سبیلی آراسته تا برای هممیهنان شان آزادی به ارمغان بیاورند.» برگرفته از «تاریخ ایرانی»
از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
می نویسم:
نه جانم! مصدق هم در خطوط کلی و منش خود درست در همان خط بود که دایی جانش بود؛ مهم ترنن تفاوت که به آن اشاره نشده، تفاوت بسیار بزرگ دوران آن دو بود. در دوره ی مصدق به دلیل فشار نیرومند چپ پس از شکست آلمان هیتلری و ضربه ی بزرگ به سامانه ی سرمایه داری و فروپاشی کلنی ها و بازتابش در کشورهایی چون ایران و ترکیه، مصدق نامی هم لازم بود تا با چپ نمایی، گوی را از دست حزب توده ایران تا اندازه ای هم که شده بیرون آورد. ملی گرایی او در همین اندازه بود و برای اینکه پر بیراه نگفته باشم، نگاه کنید به خاطرات همسر رضا شاه به عنوان باهوش ترین و رُک ترین آدم همه ی خانواده ی پهلوی از نخست تا پایان کار درباره ی مصدق و افراد نشسته در کابینه اش به جز چند تنی چون زنده یادان شایگان و فاطمی، سایرین سر در آخور انگلیس و ایالات متحد داشتند. خود وی نیز آنگاه که می بایستی دستکم یک اعلامیه از رادیو بر ضد کودتای راه اندازی شده بدهد از این کار خودداری کرد و دست همه ی نیروهای میهن پرست ایران و پیش از همه حزب توده ایران را در حنا نهاد. سخنان خود وی نشان داد که وی دانسته و آگاهانه از دادن حتا یک بیانیه خودداری نموده بود؛ زیرا صاف و ساده طرفدار سلطنت بود و هیچ آرمان دیگری نیز چون میهن پرستی و اینگونه سخنان در سرش نبود. آدم ها را نه به سخنان شان که به کردارشان می سنجند.
هزار و یک دلیل روشن تاریخی دیگر هم هست که بیهودگی بزرگنمایی نقش وی به عنوان آدمی میهن پرست را آشکار می کند. افزون بر آنکه از دیدگاه منش فردی به گفته ی بسیاری، آدمی خودبین و لجوج بود که سخن درست کسی را بالای سخن خود برنمی تافت؛ این نیز بماند که از دیدگاه اجتماعی نیز فردی کوته بین بود و ماهیت امپریالیسم را بدرستی نمی شناخت و به همین دلیل می پنداشت که با پشتوانه ی «یانکی» ها می تواند از انگلیسی ها که در آن هنگام در سیاست ایران بسی نیرومندتر از امروز بودند، امتیازات بیش تری بگیرد. به این ترتیب، بخش عمده ای از کارهای مثبت انجام شده را بجای آنکه به حساب وی نوشت، باید به حساب فشار نیروی چپ (در آن هنگام تنها و تنها حزب توده ایران!) و شرایط دوران گذاشت که در بالا اشاره ی گذرا و نارسایی به آن کردم.
ب. الف. بزرگمهر ۱۳ مهر ماه ۱۳۹۳
http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/10/blog-post_19.html
محمد مصدق در کنار داییاش عبدالحسین میرزا فرمانفرما؛ رئیسالوزرای سابق ایران، نوه ی عباس میرزا نائبالسلطنه و داماد مظفرالدین شاه قاجار که ۳۰ آبان ۱۳۱۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
«کریستوفر دی بلیگ»، روزنامهنگار و پژوهشگر بریتانیایی در کتاب: «ایرانی میهنپرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» درباره این دو مینویسد:
«اختلاف میان خواهرزاده و دایی از لحاظهایی نسلی بود. فرمانفرما از موضع شاهانه و همایونی به همه چیز نگاه میکرد. به نظر میآمد، هر کاری میکند برای تأکید گذاشتن روی عظمت تولد او و آمالش است. نظامیهای شخصی و قبیله ی زنها، صیغهایها و بچههایش؛ مدال بریتانیایی بسیار عزیزش ـ «نشان های سنت مایکل و سنت جورج»؛ عشقش به شراب و شکار و ماشین «هوپموبیلش» ـ زندگی سیاسی برایش بیشتر بار عام دادن بود تا کار سخت و جدی. به خلاف او، برای مصدق موضوع نه قدرت که آرمانها بود. او از آنِ نسلی از آسیاییهای درسخوانده ی باختر بود که به میهن شان برگشتند؛ با سبیلی آراسته تا برای هممیهنان شان آزادی به ارمغان بیاورند.» برگرفته از «تاریخ ایرانی»
از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
می نویسم:
نه جانم! مصدق هم در خطوط کلی و منش خود درست در همان خط بود که دایی جانش بود؛ مهم ترنن تفاوت که به آن اشاره نشده، تفاوت بسیار بزرگ دوران آن دو بود. در دوره ی مصدق به دلیل فشار نیرومند چپ پس از شکست آلمان هیتلری و ضربه ی بزرگ به سامانه ی سرمایه داری و فروپاشی کلنی ها و بازتابش در کشورهایی چون ایران و ترکیه، مصدق نامی هم لازم بود تا با چپ نمایی، گوی را از دست حزب توده ایران تا اندازه ای هم که شده بیرون آورد. ملی گرایی او در همین اندازه بود و برای اینکه پر بیراه نگفته باشم، نگاه کنید به خاطرات همسر رضا شاه به عنوان باهوش ترین و رُک ترین آدم همه ی خانواده ی پهلوی از نخست تا پایان کار درباره ی مصدق و افراد نشسته در کابینه اش به جز چند تنی چون زنده یادان شایگان و فاطمی، سایرین سر در آخور انگلیس و ایالات متحد داشتند. خود وی نیز آنگاه که می بایستی دستکم یک اعلامیه از رادیو بر ضد کودتای راه اندازی شده بدهد از این کار خودداری کرد و دست همه ی نیروهای میهن پرست ایران و پیش از همه حزب توده ایران را در حنا نهاد. سخنان خود وی نشان داد که وی دانسته و آگاهانه از دادن حتا یک بیانیه خودداری نموده بود؛ زیرا صاف و ساده طرفدار سلطنت بود و هیچ آرمان دیگری نیز چون میهن پرستی و اینگونه سخنان در سرش نبود. آدم ها را نه به سخنان شان که به کردارشان می سنجند.
هزار و یک دلیل روشن تاریخی دیگر هم هست که بیهودگی بزرگنمایی نقش وی به عنوان آدمی میهن پرست را آشکار می کند. افزون بر آنکه از دیدگاه منش فردی به گفته ی بسیاری، آدمی خودبین و لجوج بود که سخن درست کسی را بالای سخن خود برنمی تافت؛ این نیز بماند که از دیدگاه اجتماعی نیز فردی کوته بین بود و ماهیت امپریالیسم را بدرستی نمی شناخت و به همین دلیل می پنداشت که با پشتوانه ی «یانکی» ها می تواند از انگلیسی ها که در آن هنگام در سیاست ایران بسی نیرومندتر از امروز بودند، امتیازات بیش تری بگیرد. به این ترتیب، بخش عمده ای از کارهای مثبت انجام شده را بجای آنکه به حساب وی نوشت، باید به حساب فشار نیروی چپ (در آن هنگام تنها و تنها حزب توده ایران!) و شرایط دوران گذاشت که در بالا اشاره ی گذرا و نارسایی به آن کردم.
ب. الف. بزرگمهر ۱۳ مهر ماه ۱۳۹۳
http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/10/blog-post_19.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر