چادرش را در زیر چانه سفت چسبیده است. دبیر جشنواره ای است که قرار است اجرا شود و یا در حال اجراست و سرگرم گفتگو با خبرنگار تلویزیون جمهوری اسلامی. چندان سن و سالی ندارد؛ بگمانم دستِ بالا ۲۷ سال. دست و پایش را کمی گم کرده است و خبرنگار نیز که با پرسش های پی در پی خود گوزپیچش کرده، این را نیک دریافته است. دستش در زیر چانه ناخودآگاه شل می شود و غبغب کمابیش بزرگش از زیر چادر بیرون می زند. با شتاب چادر را در زیر چانه سفت تر از پیش می چسبد. با خود می اندیشم:
درد اسلام دارد یا غبغبش را پنهان می کند؟! ...
چهره مهتابی و وارفته اش کمی سرخ شده و در پاسخ یکی از پرسش های خبرنگار که گویا با کسی قرار بوده گفتگو کند، می گوید:
«من باید با ایشان ”فِیس تو فِیس“* صحبت کنم». آماج سخن، همان واژه ی رودرروی پارسی است. با کاربرد واژه ی بیگانه، انگار جان تازه ای می گیرد و کم کم خود را بازمی یابد. باز هم دستش در زیر چانه می لغزد و غبغب بزرگش بیرون می افتد. این بار با شتاب بیشتری روی آن را می پوشاند.
می اندیشم:
«... با آن چهره وارفته و آفتاب ندیده که به این آسانی دست و پایش را گم می کند، چگونه دبیر جشنواره شده است ... مگر آدم قحطی بود؟!» سپس چهره ی وی که با کسی دارد ”فِیس تو فِیس“ گفتگو می کند، در پندارم جان می گیرد و ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بگمانم از خانواده ای بازاری است و اکنون به او هم مسوولیتی واگذار کرده اند:
دبیر جشنواره ی ... یک نخودی میان خودی ها!
اندیشه ام در یک آن به روزهای دور و گذشته ی انقلاب بازمی گردد:
دختران و زنانی که در گوشه خیابانی دنج با شتاب کوکتل مولوتف ها را آماده می کنند تا به روی تانک ها و خودروهای ارتشی پرتاب شوند ... یکی از شیشه های نوشابه می ترکد و دست و چهره ی چند تن زخم برمی دارد. خوشبختانه به چشم هیچکدام آسیبی نرسیده است. جوان های پرشور انقلابی ... هرچه می کوشم وی را هم در میان آن ها جا بدهم، نمی توانم. او در میان آنها نمی گنجد؛ تصویری نچسب با آن چهره مهتابی و وارفته و آن غبغب بزرگ که تندتند چادرش را زیر گلویش چفت می کند ... شاید او آن هنگام حتا پا به جهان نگذاشته بود؛ دست بالا دخترکی چند ساله. آن جوان ها هم هرکدام شان، هم اکنون سن و سال مرا دارند. شاید برخی شان نیز بدار آویخته شده یا تیرباران شده باشند ... در آن سال های توفانی، کسی چه می داند چه بلایی بر سر هر کدام آمده است! یا شاید هم برخی از آنها، مانند من به جهان بی مهر و عاطفه ی باختر زمین پناه آورده و اکنون دیگر پا به سن گذاشته اند.
یکی از آن ها را به خوبی می شناسم. با آن چهره باریک و خندان و بازیگوشی کودکانه اش که آرام و قرار ندارد، برای همیشه در خاطرم نقش بسته است ... با چند دختر پرهیاهوی دیگر مانند خود، سرگرم سر و سامان دادن به کتابخانه ی «سازمان جوانان» هستند و من که در آنجا کاره ای هستم، در این باره که کمتر هیاهو و سر و صدا راه بیندازند به او که در کانون بازیگوشی ها قرار دارد، گوشزدی می کنم:
اینجا، جای این شوخی ها و سر و صداها نیست ...
... و او که چندان سن و سالی ندارد، خوشش نمی آید. به من و چندتای دیگری چو من در آنجا به چشم آدم هایی که همه چیز را می دانند، می نگرد! با این همه تاب نمی آورد و چیزی در پاسخم می گوید که چندان خوشایند نیست. با خود می اندیشم:
چه زبان دراز است ...
اکنون، پس از گذشت سالیان به نظرم می رسد: چه گوشزد بیجایی!
نمی دانم چه بلاهایی پس از دستگیری به سرش آوردند و ازش هم نپرسیده ام؛ تنها می دانم که سختی های بسیاری را پشت سر گذاشته است؛ مانند برخی دیگر از همین نسل ... بخت با وی یار بوده که به زندان درازمدت دچار نشده یا به دار آویخته نشده و اکنون، سال هاست به این گوشه از جهان پرتاب شده و در یکی از کشورهای باختری کار می کند؛ سرمهندس یکی از بخش های فنی است. هنوز همان لبخند بازیگوشانه، همان نگاه سرزنده و پر جنب و جوش دوره ی نوجوانی را با خود دارد و با قد و قواره ی نیم وجبی اش، انگار نه انگار که زنی جاافتاده است. همکارانش به وی آتشپاره می گویند. یک آن در جای خود بند نیست. به همه جا سر می کشد؛ از حال و روز همه می پرسد و همه چیز را جویا می شود. این کار روزانه ی اوست. با روحیه ی خوب و دانشی که دارد، کم کم به چرخ مهره ی بنیادین کار دگردیسیده است. با این که کسی از نیش زبانش در امان نیست، همه کم و بیش وی را دوست دارند. به همه بی هیچگونه چشمداشتی کمک می کند تا کارهایشان را بهتر انجام دهند. او به بخشی جدایی ناپذیر از کار و زندگی روزانه ی آن ها دگردیسیده است. روزی که نیست، انگار آنجا یک چیزی کم است. این را یکی از همکارانش به وی گفته بود. پس از گذشت چند سال، در شکاندن محیط سرد و خشک کار کامیاب شده است. او آن آدم های خونسرد را که در سراسر زندگی شان کم تر خنده ای از ته دل سر داده اند با شوخی ها و متلک هایش می خنداند. رویداد شگفتی پیش آمده است:
روحیه ای از آن مردم خاور زمین بر محیط کار فرمانروا شده است ...
اکنون پس از بازرسی فنی جایی، از نردبانی بلند پایین می آید. آن زیر خوب دیده نمی شود و این را یکی دو تا از همکارانش که دانسته نردبان را یکی دو متری بالا کشیده اند، خوب می دانند... اکنون در گوشه ای به تماشا ایستاده اند و او به پایین ترین پله که هنوز نزدیک دو متر یا کمی بیشتر از زمین فاصله دارد، رسیده است. دیگر نمی خواهد دوباره آن همه پله را به بالا برگردد... از پله آخر نردبان آویزان شده است. هنوز فاصله تا زمین بسیار است و یا او آنگونه می پندارد. برای پریدن دودل است و آن ها در آن گوشه از خنده غش و ریسه می روند. سرانجام یکی از همان ها که قد بلندی دارد و حالا دیگر خنده اش را پوشانده با چهره ای به ظاهر شگفت زده به کمکش می آید و وی را بر زمین می گذارد ... دریافته است که سربه سرش گذاشته اند؛ ولی باید زود به نشستی کاری برسد و شتاب دارد. با گام هایی که انگار روی زمین سر می خورند، بسان گربه ای از خطر جسته، از آنجا دور می شود.
دیگر بخش ها نیز خواهان وی هستند و ستیزه ای پنهان برای بکارگیریش نزد هر کدام از آن ها و بخشی که وی در آن کار می کند، در جریان است؛ پدیده ای تا اندازه ای شگفت انگیز در همبودی که به هر رو با «کَلّه سیاه» ها برخوردی نابرابر و ناجوانمردانه دارد. با خود می اندیشم:
آیا پدیده ای جداگانه پیش آمده است؟! یا شاید مانند او بسیاری دیگر نیز هستند که با پرکاری و رفتاری آدموار، قلب دیگران را بدست آورده اند؟ ... و به خود امید می دهم:
بیگمان، بسیاری دیگر چون وی همه جا هستند که با خود دگرگونی و پیشرفت را به همراه برده اند.
باز هم در اندیشه فرو می روم:
آیا آن دبیر جشنواره می داند که اگر چنین زنان و دختران پرشور، پاک سرشت و انقلابی نبودند و اگر پیکار آن ها نبود، وی می بایستی همچنان در پستوی آشپزخانه، کنار مادرش آش رشته برای حاج آقای خانه درست می کرد و فعالیت اجتماعی اش، دستِ بالا به همیاری در چیدن سفره ی «فاطمه زهرا» و مانند آن محدود می شد؟ ...
سپس به خود می گویم:
چه جداگانگی بزرگی دارد؟ باید خرسند بود که او، حتا اگر از هیچکدام این ها نیز آگاه نباشد، دبیر یک جشنواره شده است. این هم پیروزی کمی نیست. کردار اجتماعی آن دختران و زنان پرشور که دوش به دوش مردان و گاه پیشاپیش آنان با رژیم شاه جنگیدند، آروین های خود را با همه ی ناگواری ها و سرکوب ها به بار نشانده و هیچ نیرویی نیز نمی تواند جلودار آن باشد. خون آن ها که رزمیدند و رفتند نیز به هدر نرفته است.
بهزاد ۱۹ نوامبر ۲۰۰۸
face to face *
پی نوشت:
دو شب پیش که در پی جُستاری در بایگانی نه چندان روبراهم بودم به این نوشته ی کهنه برخوردم. برخلاف خواست قلبی خود، ناگزیر یکی دو جای آن را بازنویسی نمودم که به نوبه ی خود، بهانه ای برای ویرایش و پارسی نویسی آن نیز بود.
ب. الف. بزرگمهر یکم اسپند ماه ۱۳۹۵
درد اسلام دارد یا غبغبش را پنهان می کند؟! ...
چهره مهتابی و وارفته اش کمی سرخ شده و در پاسخ یکی از پرسش های خبرنگار که گویا با کسی قرار بوده گفتگو کند، می گوید:
«من باید با ایشان ”فِیس تو فِیس“* صحبت کنم». آماج سخن، همان واژه ی رودرروی پارسی است. با کاربرد واژه ی بیگانه، انگار جان تازه ای می گیرد و کم کم خود را بازمی یابد. باز هم دستش در زیر چانه می لغزد و غبغب بزرگش بیرون می افتد. این بار با شتاب بیشتری روی آن را می پوشاند.
می اندیشم:
«... با آن چهره وارفته و آفتاب ندیده که به این آسانی دست و پایش را گم می کند، چگونه دبیر جشنواره شده است ... مگر آدم قحطی بود؟!» سپس چهره ی وی که با کسی دارد ”فِیس تو فِیس“ گفتگو می کند، در پندارم جان می گیرد و ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بگمانم از خانواده ای بازاری است و اکنون به او هم مسوولیتی واگذار کرده اند:
دبیر جشنواره ی ... یک نخودی میان خودی ها!
اندیشه ام در یک آن به روزهای دور و گذشته ی انقلاب بازمی گردد:
دختران و زنانی که در گوشه خیابانی دنج با شتاب کوکتل مولوتف ها را آماده می کنند تا به روی تانک ها و خودروهای ارتشی پرتاب شوند ... یکی از شیشه های نوشابه می ترکد و دست و چهره ی چند تن زخم برمی دارد. خوشبختانه به چشم هیچکدام آسیبی نرسیده است. جوان های پرشور انقلابی ... هرچه می کوشم وی را هم در میان آن ها جا بدهم، نمی توانم. او در میان آنها نمی گنجد؛ تصویری نچسب با آن چهره مهتابی و وارفته و آن غبغب بزرگ که تندتند چادرش را زیر گلویش چفت می کند ... شاید او آن هنگام حتا پا به جهان نگذاشته بود؛ دست بالا دخترکی چند ساله. آن جوان ها هم هرکدام شان، هم اکنون سن و سال مرا دارند. شاید برخی شان نیز بدار آویخته شده یا تیرباران شده باشند ... در آن سال های توفانی، کسی چه می داند چه بلایی بر سر هر کدام آمده است! یا شاید هم برخی از آنها، مانند من به جهان بی مهر و عاطفه ی باختر زمین پناه آورده و اکنون دیگر پا به سن گذاشته اند.
یکی از آن ها را به خوبی می شناسم. با آن چهره باریک و خندان و بازیگوشی کودکانه اش که آرام و قرار ندارد، برای همیشه در خاطرم نقش بسته است ... با چند دختر پرهیاهوی دیگر مانند خود، سرگرم سر و سامان دادن به کتابخانه ی «سازمان جوانان» هستند و من که در آنجا کاره ای هستم، در این باره که کمتر هیاهو و سر و صدا راه بیندازند به او که در کانون بازیگوشی ها قرار دارد، گوشزدی می کنم:
اینجا، جای این شوخی ها و سر و صداها نیست ...
... و او که چندان سن و سالی ندارد، خوشش نمی آید. به من و چندتای دیگری چو من در آنجا به چشم آدم هایی که همه چیز را می دانند، می نگرد! با این همه تاب نمی آورد و چیزی در پاسخم می گوید که چندان خوشایند نیست. با خود می اندیشم:
چه زبان دراز است ...
اکنون، پس از گذشت سالیان به نظرم می رسد: چه گوشزد بیجایی!
نمی دانم چه بلاهایی پس از دستگیری به سرش آوردند و ازش هم نپرسیده ام؛ تنها می دانم که سختی های بسیاری را پشت سر گذاشته است؛ مانند برخی دیگر از همین نسل ... بخت با وی یار بوده که به زندان درازمدت دچار نشده یا به دار آویخته نشده و اکنون، سال هاست به این گوشه از جهان پرتاب شده و در یکی از کشورهای باختری کار می کند؛ سرمهندس یکی از بخش های فنی است. هنوز همان لبخند بازیگوشانه، همان نگاه سرزنده و پر جنب و جوش دوره ی نوجوانی را با خود دارد و با قد و قواره ی نیم وجبی اش، انگار نه انگار که زنی جاافتاده است. همکارانش به وی آتشپاره می گویند. یک آن در جای خود بند نیست. به همه جا سر می کشد؛ از حال و روز همه می پرسد و همه چیز را جویا می شود. این کار روزانه ی اوست. با روحیه ی خوب و دانشی که دارد، کم کم به چرخ مهره ی بنیادین کار دگردیسیده است. با این که کسی از نیش زبانش در امان نیست، همه کم و بیش وی را دوست دارند. به همه بی هیچگونه چشمداشتی کمک می کند تا کارهایشان را بهتر انجام دهند. او به بخشی جدایی ناپذیر از کار و زندگی روزانه ی آن ها دگردیسیده است. روزی که نیست، انگار آنجا یک چیزی کم است. این را یکی از همکارانش به وی گفته بود. پس از گذشت چند سال، در شکاندن محیط سرد و خشک کار کامیاب شده است. او آن آدم های خونسرد را که در سراسر زندگی شان کم تر خنده ای از ته دل سر داده اند با شوخی ها و متلک هایش می خنداند. رویداد شگفتی پیش آمده است:
روحیه ای از آن مردم خاور زمین بر محیط کار فرمانروا شده است ...
اکنون پس از بازرسی فنی جایی، از نردبانی بلند پایین می آید. آن زیر خوب دیده نمی شود و این را یکی دو تا از همکارانش که دانسته نردبان را یکی دو متری بالا کشیده اند، خوب می دانند... اکنون در گوشه ای به تماشا ایستاده اند و او به پایین ترین پله که هنوز نزدیک دو متر یا کمی بیشتر از زمین فاصله دارد، رسیده است. دیگر نمی خواهد دوباره آن همه پله را به بالا برگردد... از پله آخر نردبان آویزان شده است. هنوز فاصله تا زمین بسیار است و یا او آنگونه می پندارد. برای پریدن دودل است و آن ها در آن گوشه از خنده غش و ریسه می روند. سرانجام یکی از همان ها که قد بلندی دارد و حالا دیگر خنده اش را پوشانده با چهره ای به ظاهر شگفت زده به کمکش می آید و وی را بر زمین می گذارد ... دریافته است که سربه سرش گذاشته اند؛ ولی باید زود به نشستی کاری برسد و شتاب دارد. با گام هایی که انگار روی زمین سر می خورند، بسان گربه ای از خطر جسته، از آنجا دور می شود.
دیگر بخش ها نیز خواهان وی هستند و ستیزه ای پنهان برای بکارگیریش نزد هر کدام از آن ها و بخشی که وی در آن کار می کند، در جریان است؛ پدیده ای تا اندازه ای شگفت انگیز در همبودی که به هر رو با «کَلّه سیاه» ها برخوردی نابرابر و ناجوانمردانه دارد. با خود می اندیشم:
آیا پدیده ای جداگانه پیش آمده است؟! یا شاید مانند او بسیاری دیگر نیز هستند که با پرکاری و رفتاری آدموار، قلب دیگران را بدست آورده اند؟ ... و به خود امید می دهم:
بیگمان، بسیاری دیگر چون وی همه جا هستند که با خود دگرگونی و پیشرفت را به همراه برده اند.
باز هم در اندیشه فرو می روم:
آیا آن دبیر جشنواره می داند که اگر چنین زنان و دختران پرشور، پاک سرشت و انقلابی نبودند و اگر پیکار آن ها نبود، وی می بایستی همچنان در پستوی آشپزخانه، کنار مادرش آش رشته برای حاج آقای خانه درست می کرد و فعالیت اجتماعی اش، دستِ بالا به همیاری در چیدن سفره ی «فاطمه زهرا» و مانند آن محدود می شد؟ ...
سپس به خود می گویم:
چه جداگانگی بزرگی دارد؟ باید خرسند بود که او، حتا اگر از هیچکدام این ها نیز آگاه نباشد، دبیر یک جشنواره شده است. این هم پیروزی کمی نیست. کردار اجتماعی آن دختران و زنان پرشور که دوش به دوش مردان و گاه پیشاپیش آنان با رژیم شاه جنگیدند، آروین های خود را با همه ی ناگواری ها و سرکوب ها به بار نشانده و هیچ نیرویی نیز نمی تواند جلودار آن باشد. خون آن ها که رزمیدند و رفتند نیز به هدر نرفته است.
بهزاد ۱۹ نوامبر ۲۰۰۸
face to face *
پی نوشت:
دو شب پیش که در پی جُستاری در بایگانی نه چندان روبراهم بودم به این نوشته ی کهنه برخوردم. برخلاف خواست قلبی خود، ناگزیر یکی دو جای آن را بازنویسی نمودم که به نوبه ی خود، بهانه ای برای ویرایش و پارسی نویسی آن نیز بود.
ب. الف. بزرگمهر یکم اسپند ماه ۱۳۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر