درود به روان پاک خسرو روزبه!
مرگ بر جمهوری تبهکار اسلام پیشگان
به مناسبت سالگشت تیرباران خسرو روزبه، قهرمان ملی ایران!
از دیشب توی مغزم رفته که درباره اش دستکم یکبار هم شده، خودم چیزکی بنویسم. تصویر نجیبانه اش در قاب عکسی کوچک روی میزم است. هر روز به وی سلام می کنم:
سلام رفیق روزبه! به تو قول می دهم ...
می خواهم داستان روزی را بنویسم که به مناسبت سالگشت مرگ قهرمانانه اش، پوسترهایی را که با همین تصویری که روی میزم دارم، آذین شده بود به در و دیوار شهر اسپهان نصب می کردیم؛ تنها چند ماهی پس از پیروزی انقلاب: اردی بهشت ۵۸
همه جا شور و شوق انقلابی است؛ نابکاران به پوستین اسلام درآمده نیز دست بکارند؛ انجمن حجتیه و کسی به نام پرورش با پیشینه ای مشکوک به همکاری با ساواک و کارنامه ای از آن بدتر در میان نیروهای سازمان یافته ی اسلامی در این شهر دستِ بالا را دارد. از پخش اعلامیه های حزب توده ایران جلوگیری می کنند؛ پوسترهای حزب را پاره می کنند و دست شان که می رسد، توده ای ها را چاقو می زنند؛ از آن ها بدتر، «داشناک» ها هستند؛ سازمان ملی گرای تندروی ارمنی که با «فالانژیست» های لبنان هماوندی دارند! در برزن آن ها: جلفای اسپهان، اگر دست شان به توده ای ها برسد، دستِ کم یک کتک درست و حسابی است که تا آن هنگام یکی دو تا از بچه های حزبی نوش جان کرده اند!
گروه های ما دو نفره است و هر گروه مسوول نصب اعلامیه های سالگشت تیرباران خسرو روزبه در یک برزن یا شاید منطقه ای بزرگ تر است. یکی پوسترها را با خود حمل می کند و دیگری یک قلم مو وسطلی کوچک که درون آن چسب موکت ریخته شده، همراه دارد. چسب با شتاب هم می آید و کار را آسان تر می کند؛ دیگر نیازی به ایستادن بیش از اندازه برای خشک شدن پوستر روی دیوار نیست. هم کار با شتاب بهتری انجام می شود و هم کندن و پاره کردن پوسترها برای اوباش سخت تر می شود. بیم درگیری هم کاهش می یابد؛ پوسترها را با فاصله های درخور می زنی و می روی؛ بی سخنی افزوده یا بگومگویی با باندهای اسلام پناه. گرچه، کار همیشه اینگونه پیش نمی رود؛ مردم گرد می آیند و می خواهند بدانند، تصویر از کیست یا آن ها که سن و سال بیش تری دارند، چیزی درباره اش می گویند؛ گفت و گوهایی بریده، کوتاه و بیش تر از روی کنجکاوی! گاه صحنه های خنده داری نیز پیش می آید؛ نمی دانم در این مورد یا مورد دیگری بود که یکی از اوباش با لگد به زیر سطل چسب آماده شده می کوبد و با جا خالیِ به هنگامِ رفیق دیگر، سطل و همه ی چسب درون آن به روی سر یکی از اوباش «پشم الهی» فرود می آید و موی سر و ریش بلندش را آغشته می کند. رفیقی که جاخالی داده با آب و تاب فراوان، در حالیکه خود بیش از دیگران غش و ریسه می رود، این ها را می گوید:
نمی دونید چه صحنه ی خنده داری شده بود ... الان، بیچاره باید برود حمام؛ سر و ریش خود را از ته بزند ... چه زحمتی برای آن ریش کشیده بود ...
برزن های کم و بیش آرام تر را به بچه های جوان تر و آن ها که کم تر تجربه دارند، سپرده ایم و بر و بچه های استخواندارتر، برزن هایی را که گمان درگیری با گروه های سازمان یافته ی اوباش "اسلامی" یا «داشناک» ها در آنجاها به خاطر بافت جمعیتی فعال ترند، بر دوش گرفته اند؛ اکنون، کار پایان یافته است و بچه های گروه ها، یکی یکی سر می رسند. آن دو نیز با هم به یکی از برزن های کهنه ی شهر رفته بودند؛ واپسین بخشِ کار است و یکی دو پوستر بیش نمانده که کارشان را به پایان برسانند. تا آن هنگام یکی دو درگیری کوچک با حزب الهی ها داشته اند که خوشبختانه به خوبی گذشته است. دیوار کنار قهوه خانه ای قدیمی، بهترین جا برای نصب است؛ جای پر رفت و آمدی است. ولی، کمی تردید دارند که با مخالفت صاحب آنجا روبرو شده، درگیری پیش آید. سرانجام بر آن می شوند که روی همان دیوار نزدیک به در ورودی قهوه خانه پوستر را نصب کنند. آن یک که روی زمین نشسته و پشت پوستر را با شتاب چسب مالی می کند، چشمی هم به درون قهوه خانه دارد. حدس شان درست بود. مردی کم و بیش میانسال با سبیل هایی از بناگوش در رفته و دستمالی به دور گردن، بیرون می آید و به آن ها نزدیک می شود. دل توی دلشان نیست؛ می دانند اینجا جایی است که بیش تر وقت ها سر چیزهایی کوچک زد و خورد می شود. آن مرد اکنون پشت سرشان آمده و سرگرم تماشای پوستری است که تازه به دیوار نصب شده است. با گویش پررنگ اسپهانی می پرسد:
این عکس کیِ اِس؟
همان که پوستر را برای نصب آماده می کرد، برایش توضیح می دهد:
این قهرمان ملی ایران، خسرو روزبه است ...
مرد که چشمانی درشت و گودرفته و تا اندازه ای غمگین دارد، کمی بیش تر به تصویر خیره می شود و با صدایی آرام و زیرلبی که به نجوا بیش تر نزدیک است، می گوید: «آدِمِ بزرگی بودِس» و با نگاهی که کمی غمگین تر می نماید، پوستری جداگانه برای خود درخواست می کند. اینک، شادی وصف ناپذیری وجود هر دو جوان را فرا گرفته و همه ی خستگیِ کار از تن شان در رفته است ... روزبه، اینجاست! سلام رفیق روزبه!
ب. الف. بزرگمهر ۱۸ اردی بهشت ماه ۱۳۹۲
http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/05/blog-post_10.html
https://www.youtube.com/watch?v=XyfChQKab_M
مرگ بر جمهوری تبهکار اسلام پیشگان
به مناسبت سالگشت تیرباران خسرو روزبه، قهرمان ملی ایران!
از دیشب توی مغزم رفته که درباره اش دستکم یکبار هم شده، خودم چیزکی بنویسم. تصویر نجیبانه اش در قاب عکسی کوچک روی میزم است. هر روز به وی سلام می کنم:
سلام رفیق روزبه! به تو قول می دهم ...
می خواهم داستان روزی را بنویسم که به مناسبت سالگشت مرگ قهرمانانه اش، پوسترهایی را که با همین تصویری که روی میزم دارم، آذین شده بود به در و دیوار شهر اسپهان نصب می کردیم؛ تنها چند ماهی پس از پیروزی انقلاب: اردی بهشت ۵۸
همه جا شور و شوق انقلابی است؛ نابکاران به پوستین اسلام درآمده نیز دست بکارند؛ انجمن حجتیه و کسی به نام پرورش با پیشینه ای مشکوک به همکاری با ساواک و کارنامه ای از آن بدتر در میان نیروهای سازمان یافته ی اسلامی در این شهر دستِ بالا را دارد. از پخش اعلامیه های حزب توده ایران جلوگیری می کنند؛ پوسترهای حزب را پاره می کنند و دست شان که می رسد، توده ای ها را چاقو می زنند؛ از آن ها بدتر، «داشناک» ها هستند؛ سازمان ملی گرای تندروی ارمنی که با «فالانژیست» های لبنان هماوندی دارند! در برزن آن ها: جلفای اسپهان، اگر دست شان به توده ای ها برسد، دستِ کم یک کتک درست و حسابی است که تا آن هنگام یکی دو تا از بچه های حزبی نوش جان کرده اند!
گروه های ما دو نفره است و هر گروه مسوول نصب اعلامیه های سالگشت تیرباران خسرو روزبه در یک برزن یا شاید منطقه ای بزرگ تر است. یکی پوسترها را با خود حمل می کند و دیگری یک قلم مو وسطلی کوچک که درون آن چسب موکت ریخته شده، همراه دارد. چسب با شتاب هم می آید و کار را آسان تر می کند؛ دیگر نیازی به ایستادن بیش از اندازه برای خشک شدن پوستر روی دیوار نیست. هم کار با شتاب بهتری انجام می شود و هم کندن و پاره کردن پوسترها برای اوباش سخت تر می شود. بیم درگیری هم کاهش می یابد؛ پوسترها را با فاصله های درخور می زنی و می روی؛ بی سخنی افزوده یا بگومگویی با باندهای اسلام پناه. گرچه، کار همیشه اینگونه پیش نمی رود؛ مردم گرد می آیند و می خواهند بدانند، تصویر از کیست یا آن ها که سن و سال بیش تری دارند، چیزی درباره اش می گویند؛ گفت و گوهایی بریده، کوتاه و بیش تر از روی کنجکاوی! گاه صحنه های خنده داری نیز پیش می آید؛ نمی دانم در این مورد یا مورد دیگری بود که یکی از اوباش با لگد به زیر سطل چسب آماده شده می کوبد و با جا خالیِ به هنگامِ رفیق دیگر، سطل و همه ی چسب درون آن به روی سر یکی از اوباش «پشم الهی» فرود می آید و موی سر و ریش بلندش را آغشته می کند. رفیقی که جاخالی داده با آب و تاب فراوان، در حالیکه خود بیش از دیگران غش و ریسه می رود، این ها را می گوید:
نمی دونید چه صحنه ی خنده داری شده بود ... الان، بیچاره باید برود حمام؛ سر و ریش خود را از ته بزند ... چه زحمتی برای آن ریش کشیده بود ...
برزن های کم و بیش آرام تر را به بچه های جوان تر و آن ها که کم تر تجربه دارند، سپرده ایم و بر و بچه های استخواندارتر، برزن هایی را که گمان درگیری با گروه های سازمان یافته ی اوباش "اسلامی" یا «داشناک» ها در آنجاها به خاطر بافت جمعیتی فعال ترند، بر دوش گرفته اند؛ اکنون، کار پایان یافته است و بچه های گروه ها، یکی یکی سر می رسند. آن دو نیز با هم به یکی از برزن های کهنه ی شهر رفته بودند؛ واپسین بخشِ کار است و یکی دو پوستر بیش نمانده که کارشان را به پایان برسانند. تا آن هنگام یکی دو درگیری کوچک با حزب الهی ها داشته اند که خوشبختانه به خوبی گذشته است. دیوار کنار قهوه خانه ای قدیمی، بهترین جا برای نصب است؛ جای پر رفت و آمدی است. ولی، کمی تردید دارند که با مخالفت صاحب آنجا روبرو شده، درگیری پیش آید. سرانجام بر آن می شوند که روی همان دیوار نزدیک به در ورودی قهوه خانه پوستر را نصب کنند. آن یک که روی زمین نشسته و پشت پوستر را با شتاب چسب مالی می کند، چشمی هم به درون قهوه خانه دارد. حدس شان درست بود. مردی کم و بیش میانسال با سبیل هایی از بناگوش در رفته و دستمالی به دور گردن، بیرون می آید و به آن ها نزدیک می شود. دل توی دلشان نیست؛ می دانند اینجا جایی است که بیش تر وقت ها سر چیزهایی کوچک زد و خورد می شود. آن مرد اکنون پشت سرشان آمده و سرگرم تماشای پوستری است که تازه به دیوار نصب شده است. با گویش پررنگ اسپهانی می پرسد:
این عکس کیِ اِس؟
همان که پوستر را برای نصب آماده می کرد، برایش توضیح می دهد:
این قهرمان ملی ایران، خسرو روزبه است ...
مرد که چشمانی درشت و گودرفته و تا اندازه ای غمگین دارد، کمی بیش تر به تصویر خیره می شود و با صدایی آرام و زیرلبی که به نجوا بیش تر نزدیک است، می گوید: «آدِمِ بزرگی بودِس» و با نگاهی که کمی غمگین تر می نماید، پوستری جداگانه برای خود درخواست می کند. اینک، شادی وصف ناپذیری وجود هر دو جوان را فرا گرفته و همه ی خستگیِ کار از تن شان در رفته است ... روزبه، اینجاست! سلام رفیق روزبه!
ب. الف. بزرگمهر ۱۸ اردی بهشت ماه ۱۳۹۲
http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/05/blog-post_10.html
https://www.youtube.com/watch?v=XyfChQKab_M
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر