«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه

هدیه ای برای خاک ـ بازانتشار

زنده یاد سیاوش کسرایی

بر آسمان، چه رفته؟
که امشب
تلخ است و تیره و تنگ است، آسمان؟
یکپارچه سیاه،
سنگ است، آسمان؟
باران،
ستاره باران!
خالی است، آسمان!

با این ستاره باران
باید زمین چراغ فلک باشد
باید زمین ببالد از این باران
باید به کهکشان
شمع بلند پایه ی تک باشد!

*****

غوغا مکن، غریب!
آن شمعدان بگیر و فرود آی!

ـ اینجا مزار لاله و سرو است؟

ـ نه !
اینجا نهال آرزو و عشق کاشته ام من
از نردبان خشم
فرا رفته
بر آسمان درد
یک افق خون نگاشته ام من.

آهسته پا بنه، بر کشتزار من
گل های خسته ـ خفته بیدار می شوند!

در خون تپیدگان
از گریه تو ـ دخترک من ـ
بیدار می شوند!

بگذار، تا شهیدان
ـ مستان بزم خون ـ
شب را سحر کنند!
بگذار، درد و داغ
از جان شان به خاک نشیند!
و این تشنگان شادی و آزادی
از شبنم سپیده،
لب خویش تر کنند!

یکدم بر آی و پنجره بگشای
و این شهر را ببین :
شهر عروس های جواندیده
شهر زنان غمگین، در قاب پنجره

شهر هزار مادر آواره
شهر رها شده گهواره

مردان درون اشک زنان ذوب گشته اند
و حسرتی ـ به وسعت یک شهر ـ
در دیده مانده است.

شهر بلا کشیده، این بیوه عبوس
جوانی را از خویش رانده است

در زیر تاق این شب دلمرده
نغمه ای جز تلخمویه نیست.

نه! نه!
دگر، درای دلاویز شب شکار
آهنگ و زنگ آن جرس راهپویه نیست.

ای دور مانده،
چه تنهائی!
وقتی تمام عاطفه هایت را
یکجا، به یک نفس، نابود می کنند

تا می روی خبر بگیری از گل یک شعله
می بینی،
که ای دل غافل
آن شمع های پر گرفته همه دود
می کنند.

*****

کشتند،
کشتند،
تا عشق ـ بی یار و یادگار ـ بماند در انتظار

کشتند،
تا جدا ز سر انگشت اشتیاق
گل ها بپژمرند، به هر شاخ و شاخسار

کشتند،
تا که زیبائی سیاه بپوشد

کشتند،
تا دروغ را به کرسی بنشانند

کشتند،
تا امید بمیرد، در این دیار

کشتند،
تا آزادی
یک نغمه هم
ز نی لبک سرخ خود ننوازد.

کشتند،
تا سرود
بگرید، به زار و زار.

آری، برای این همه، کشتند،
کشتند بیشمار.

*****

هر روز، شلاق ها، شکنجه، پابند و دستبند
سوز عصب گداز
ـ چو طغیان گردباد ـ
در گسترای تن

تکرار درد و داغ
... و آنگه گلوله باران!
تک نغمه های سربی پایان!
پایان!

نه آشنا و نه دیدار
مانده به لب،
نگفته، چه بسیار.

*****

دیدید؟
دشمن، چه دشمن است؟!
.......
ولی دوست، بگذار خموش بمانم چو آینه
آئین حسن دوست فزودن
عمری است، در تصور آئینه من است!

اینک
مائیم و ما و سرخگل ما و چشم تار
با توده های پر از بلبلان گمشده در پرده سحر

اما
بگوش می شنوم من ز عمق باغ
آواز بلبلان بهاران دور را

ز این رو، دوباره خشت نوین می نهم به خشت
تا بر کنم به چشم تو قصر غرور را

دردا که باز، خون
ظن خطا به راهروان سپیده را
ز اندیشه های پاکروان پاک می کند

دردا بر آدمی
که حقیقت را
بس دیر چهره می گشاید و بس زود
در خاک می کند!

*****

باری!
دریا دلان،
صیادهای سرخوش مروارید،
تا بهر تو ز کام خطر هدیه آورند،
در شامگاه سرخ به غرقاب ها زدند.

رفتند.
دیگر بر این کرانه از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده، ولی دارد این پیام :
«گوهر، اگر که بایدت از بحر،
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست!»

*****

مرغ سپید بند
این هرزه پوش کارگران
آیا
در تو چه دیده اند، که هر بار
قلب نجیبت را آماج می کنند؟

و آنگه
ـ به بیهده ـ
در بال سرخ تو
شوق مدام رهائی را تاراج می کنند؟

*****

گفتی
گفتی و آه کشیدی،
کز خلق بیشمار
دارد کسی سپاس این همه ایثار؟!

بنگر!
چه طرفه می گذرد کار
بر خاک خاوران؟

با آنکه گزمه از پی هم پاس می دهد،
دستان ناشناسی هر شب
بر گورهای تازه،
گل سرخ می نهند!

و داغدیدگان ـ ناسازگار مردم پیشین ـ
در بزم غم، کنون،
یارند و غمگسار و همآوا
به معجزه خون!

ما قلب های خود را ـ چون سیب های سرخ ـ
از شاخه می کنیم.
ما قلب های خود را ـ چون جام می ـ
به مهر و به سوگند،
بر سنگ می زنیم.

ما رنج می بریم
ما درد می کشیم
دشمن ببیند ـ آری ـ ما گریه می کنیم.

قلب شکاف خورده خود را
ـ چونان بذری ز خشمدانه آتش ـ
بر خاک شخم خورده ز غم
هدیه می کنیم.

صبح است،
برخیز!
ای شبآمده
غمگین غمگسار

کاین جامه سیاه غم آلوده بردریم
وز خون آفتاب، سهمی به راهتوشه
برِ زندگان بریم!

فوریه ۱٩٩۰

برگرفته از تارنگاشت «فرهنگ توسعه»:
http://farhangetowsee.com/325/325-5.ht

 http://www.behzadbozorgmehr.com/2009/10/blog-post_17.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!