«ما حجابمون عقب تر اگه نره به هیچ وجه حتی یك سانت هم جلوتر نمیاد!»
به نوشته ی زیر باریک شوید! کم و بیش همه چیز از بی قانونی و بی نظمی فرمانروا بر نهادی دولتی که باید در برابر مردم پاسخگو باشد و نیست تا واکنش ریشخندآمیز زنان به رژیمی فرومایه و ضدخلقی را بسان نگاره ای از یک بازار مکّاره ی روزگار کهن، در یک پرده به تصویر کشیده است؛ تصویری رویهمرفته واقعگرایانه از آنچه در کردار اجتماعی حاکمیت اسلام پناه با همه ی ادعاهای آسمانی ریسمانی اش، روزانه در همه جای کشور رخ می دهد و این تنها نمونه ای از آن است.
از روحیه ی به تصویر کشیده شده ی زنان میهنم که در سنجش با مردان، رنجی دوچندان یا بیش تر را بر دوش می کشند، خوشم می آید و حتا سرخوش می شوم. در دل آرزو می کنم که کاش مردان، نیمی از همین روحیه را در خود بیابند تا همگی، زن و مرد، دست در دست و پشت به پشت یکدیگر، خطرناک ترین رژیم تاریخ ایران را که یکپارچگی کشور و همبستگی میان خلق های آن را نشانه گرفته به عقب نشینی واداریم؛ عقب نشینی هایی زمینه ساز سرنگونی این رژیم پلید و تبهکار که زیر پوشش دین و مذهب، هست و نیست کشوری بزرگ با پیشینه ی تاریخی و فرهنگی پربار را به باد داده و می رود تا هر آنچه برجای مانده را نیز دودستی پیشکش امپریالیست ها نماید.
از روحیه ی به تصویر کشیده شده ی زنان میهنم که در سنجش با مردان، رنجی دوچندان یا بیش تر را بر دوش می کشند، خوشم می آید و حتا سرخوش می شوم. در دل آرزو می کنم که کاش مردان، نیمی از همین روحیه را در خود بیابند تا همگی، زن و مرد، دست در دست و پشت به پشت یکدیگر، خطرناک ترین رژیم تاریخ ایران را که یکپارچگی کشور و همبستگی میان خلق های آن را نشانه گرفته به عقب نشینی واداریم؛ عقب نشینی هایی زمینه ساز سرنگونی این رژیم پلید و تبهکار که زیر پوشش دین و مذهب، هست و نیست کشوری بزرگ با پیشینه ی تاریخی و فرهنگی پربار را به باد داده و می رود تا هر آنچه برجای مانده را نیز دودستی پیشکش امپریالیست ها نماید.
سرنگون باد رژیم تبهکار جمهوری اسلامی!
ب. الف. بزرگمهر ۲۳ آبان ماه ۱۳۹۳
http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/11/blog-post_37.html
***
غنچه قوامی، فرزند هوشنگ، شماره شناسنامه ٥٧٨٤، متهم بدحجابی شماره ٩١ امروز، ١٧ خرداد ١٣٩٣ هستم.
وارد سالن كه می شوم، جا می خورم. اكثر چهره ها خندان و خونسردند و خبری از زنان و دختران گریان و مضطرب كه تا چند سال پیش به وفور در وزرا دیده می شد، نیست. یكی در نهایت آرامش خوابیده است؛ دیگری كتاب می خواند. دو دوست قدیمی كه بعد از مدت ها همدیگر را اینجا پیدا كرده اند، یكدیگر را بغل می كنند و سرخوشانه مشغول گفت و گو می شوند. دختری كه برگه خروجش را گرفته و آماده رفتن است، می گوید دوست پسرش آمده دنبالش، رژ لب صورتیش را تجدید می كند و از سالن خارج می شود. ماموری كه مسوول گرفتن موبایل هاست، هر از گاهی داد می زند و حرص می خورد. یكی از دخترها با خنده می گوید:
«خانم حرص نخور پوستت خراب میشه، موهات سفید میشه، حیفه»!
مامور موبایل به زن دیگری گوشزد می کند كه بنشیند. زن می گوید:
«نمی خوام بشینم، به تو چه!»
مامور گرفتن تعهد نیم ساعتی، یك باره چنان ضجه هایی می زند كه تارهای صوتیش، چشم را كور می كند [گوش را کر می کند]. كسی از او حساب نمی برد و برای همین كلافه است. یكی از زن ها لفظی با او درگیر میشود و كارشان به فحش و فحش كاری می رسد. دختری با صدای بلند به او می گوید:
«آنقدر داد بزن تا سكته كنی!» آن وسط زنی گریان را می بینم. سراغش می روم. نگران كودك شیرخواره اش است. زنی باردار نیز آنجاست كه حال فیزیكی چندان خوشی ندارد. دختر نوجوانی كه ١٨ سالش هم نیست با مامور موبایل بگومگو می كند. مامور می گوید:
«تو» نه! منو باید «شما» خطاب كنی!
دخترك می گوید:
«همانطور كه خطابم می كنی، خطابت می كنم.»
مامور برگه ی خروج اسمم را صدا می زند. تا به او برسم، چند باری اسمم را فریاد زده است:
«غنچه تویی؟ كری؟ چرا داد نمی زنی بفهمم اینجایی؟»
من:
«شغل و وظیفه تو داد زدنه من لزومی نداره داد بزنم»
او:
«به شغل من تیكه میندازی؟ من به شغلم افتخار می كنم. به خودم می بالم كه مامور پلیس امنیت این كشورم»
من:
«برای شغلت احترامی قائل نیستم، اما دلم براتون می سوزه. ما اینجا نهایتا چند ساعت وقت تلف می كنیم، حرف می زنیم، كتاب می خونیم، نگاه كن داریم می خندیم، شمایید كه اینطور حرص می خورید و اعصاب و حنجره تون رو هدر میدید.»
برگه ام را نمی دهد. می گوید:
«یادت نره كارت گیر منه، حالا برو بشین ببین كی می ری بیرون.»
با خیال راحت، می روم پی كارم. از اعتماد به نفس، شجاعت و مقاومت زن ها چنان به وجد آمده ام كه بدم نمی آید، بیشتر بمانم و اتفاقات را ثبت كنم. دیالوگ دو مامور راجع به تنها زن «ترنسكشوال» (دوجنسیتی) كه در میان ماست را می شنوم. با تمسخر می گوید:
«دیدی مانتوی كوتاه قرمز پوشیده بود؟ رد كه می شد بهش گفتم اای، گفت چیه مگه تا حالا دوجنسه ندیدی؟ منم گفتم چرا دیدم ولی به چندشی تو ندیدم» و با هم می خندند. مامور عكاسی از «متهمین بد حجابی» به نوبت عكس می گیرد. باورم نمی شود كه عده ای با خنده جلوی دوربین می روند. انگار كه برای عكس یادگاری. از تصور قیافه كسی كه بعدا این عكس ها را نگاه می كند، خنده ام می گیرد.
دختر بغل دستی می گوید:
«ما كه حجابمون عقب تر اگه نره به هیچ وجه حتی یك سانت هم جلوتر نمیاد. كاش دوربینش را می شكوندیم» دو روز است كه نخوابیده ام و از صبح جز یك چایی چیزی نخورده ام. احساس می كنم فشارم دارد می افتد. به سختی از طریق مامورها به مامان پیغام میرسانم كه چیزی برایم بفرستد. مامور برگه خروج كه با من لج كرده است، نمی گذارد خوراكی ها به دستم برسد.
گروهی "بدحجاب" می روند و گروهی تازه جایشان را می گیرد. گروه تیراژه، گروه ونك، گروه قیطریه ... سه ساعت گذشته و خانم مامور قصد مرخصی من را ندارد. كاری به كارش ندارم. می روم جلوی در سركی بكشم كه بابا را ته راهروی خروجی می بینم. به او اطمینان می دهم كه كاریمان ندارند، نگران نباشد و از او می خواهم بدون ترس موضع طلبكارانه بگیرد و كوتاه نیاید. نیم ساعت بعد خانم مامور صدایم می كند:
«فقط به احترام پدرت گذاشتم بری!»
من:
«طرف تو من بودم كه همچنان احترامی برات قائل نیستم، در ضمن شیفتت تمام شده و می خواهی از ما خلاص شوی؛ وگرنه مطمئنم احترام پدری كه من را بزرگ كرده را عمرا نمی فهمی.»
صدای فریاد دختری از بیرون سالن می آید. می شنوم كه ماموران مرد با او درگیر شده اند. دختر ساختمان را روی سرش گذاشته است. دو مامور او را به داخل سالن می آورند. همچنان فریاد می زند:
«مامان منو به خاطر بد حجابی گرفتین؟ كثافت ها، مامان ٥٠ ساله من رو؟ زن ٥٠ ساله رو ...»
داد و بیداد هایش ادامه دارد كه من بیرون می آیم. مامان بیرون پشت در ایستاده ... یک ساعت قبل با سرهنگ فلانی درگیری لفظی پیدا كرده است. گویا سرهنگ به دختری اشاره كرده و گفته :
«نگاه كنین، نصف سینه هاش بیرونه» مامان هم قاطی می كند و با او داد و قال راه می اندازد كه به چه حقی به سینه های مردم زل می زند.
سرهنگ می گوید:
«وقتی دخترت را تحویلت ندادم، میفهمی چطور باید حرف بزنی» مامان هم می ترسد و بیرون می ایستد. پدر و مادری كه ماموران، دخترشان كه قصد فرار داشته را كتك زده اند، خیال كوتاه آمدن ندارند. ساعت كاری ماموران تمام شده و كم كم بیرون می آیند؛ پدر و مادرهای نگران پشت در، با صدای بلند هر چه می خواهند نثارشان می كنند:
«یك روز به دست و پای تك تك ما می افتید ...»
گاه در مقابل بزرگنمایی فمینیسم روزمره زنان ایرانی و اغراق در بازنمایی آن به عنوان شكلی از مبارزه اجتماعی موضع گرفته ام. چرا كه این بزرگنمایی ضرورت تحرك های جمعی مستمر، استراتژیك و سازماندهی شده را نادیده می گیرد. در گیر و دار تعاریف مرسوم از جنبش های اجتماعی، خود از اهمیت نقش مقاومت های هر روزه و غیر متمركز زنان تا حدودی غافل مانده ام. سرپیچی زنان از سیاست های حكومتی در خلال فعالیت های روزمره، به شكل گیری هویت هایی می انجامد كه زمینه را برای ایجاد كنش های جمعی در فرصت های مناسب فراهم می كند. مقاومت های پراكنده و عموما احساسی، فارغ و فراتر از نیت آنها، مهمترین ابزار ایجاد هویت های جمعی است.
از «گوگل پلاس» با ویرایش درخور بویژه در نشانه گذاری ها از اینجانب؛ افزوده ی درون [ ] نیز از آن من است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر