سروده ای از زنده یاد سیاوش کسرایی
https://youtu.be/_K-_LyCjliM
غزل سیاه
چو خواندی بر کف دست بنی آدم، خط رنج و خط غم را
چو دیدی بر سراسر، تاق گیتی، نقش در هم را به دلداری صلا دادی
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم
بیا ای پیرِ روشن بین
دمی بر چشم من بنشین نگه کن تُرکتازِ لشگر غم را
به خون غلتیدن ساقی
به خاک افتادن عشاق عالم را
به فرش گل، جهان می خواستی در بزم و پاکوبی
فلک را سقف بشکستن ستاره زآسمان روبی
رسنهای زمان را تار بگسستن
به تومار زمانه طرح نو بستن
دگر بنگر سیه پوشان
پریشانان نِی از خون دل نوشان
شکسته پرّ و بالان قفس، این دورپروازان غمگین بین
فتاده پهلوانان را، دگرخواهان این نظم بدآیین بین
ببین این برگ ریزان وفا، وین فصل ماتم را
ببین بر دامن گل، خون شبنم را
اگر مرد خراباتی، جهان، خونین خرابات است
چه می پرسی ز میخانه؟ زمین، غمخانه ی خوف و خرافاتست شرابی نیست؛ شمعی نیست؛ جمعی نیست
در این خُمخانه، مرگ سنگدل ساقی است
نه! یاری نیست
رفیقِ غم گساری نیست از این باغ و از این بستان
بسی تابوت گل با کاروان رفته است
پریشان خاطری رفته است و یار مهربان رفته است
تهمتن رفته از شهنامه و اینجا
به چشمِ بسته هر سهراب، بیند خواب مرهم را
بیا چشمی به سویِ رفتگان تر کن
بیا از برگ سوزانِ شقایق باز هم برگی به دفتر کن غزل نبود دگر، آیینه دار عشق و زیبایی
غزل چون خانه های ما سیاه است و پر از آه است و درد ناشکیبایی
خوشا شعر تو، شعرِ شور و شیدایی
خوشا شعری که در نوآفرینی، مردمی می خواهد عالم را و آدم را
بیا حافظ تو ای باقی
برحمت شو مرا ساقی که تنها مانده ای از بیشمارِ عاشقانم من
رسول مردگانِ نابهنگامِ جهانم من
به دلداری فرود آ از فراز امشب
به غربتگاهِ من با من بساز امشب
از آن باده که خون آفتاب و تاک می نامی
از ان باده که تا برگیری از جان، هول رستاخیز گه گاهی می آشامی
بده جامی که یک ره بشکنم غم را و آن گه درکشم دم را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر