صفحات

۱۳۹۶ دی ۱۵, جمعه

خط قرمزت چیه؟! ـ بازانتشار

تصویر دختر خانمی چادری و آقا پسری، خواستار وی را درج کرده و از زبان این یکی، چنین آورده است:
«چقدر زیبا بود؛ وقتی تو جلسه خواستگاری سوال کردم خط قرمزت چیه، گفت:
حجابم! سلامتی همه دخترای پاک و باحجاب وطنم.» 

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر  

در همان نخستین نگاه گذرا، تبلیغی باسمه ای و ناکارآزموده از سوی حاکمیت تبهکار به دیده می آید. از چند و چون آن، بیش تر نخواهم گفت تا همچنان در نادانی بمانند. واپسین جمله اش که بگونه ای ناروا و ناجوانمردانه، دختران بی چادر و آزاداندیش و از آن میان، ریاضیدان برجسته ی جهان از ایران: خانم میرزاخانی را ناپاک بشمار می آورد، برافروختگی ام را بیش از پیش برمی انگیزد؛ بویژه به آن دلیل که با دیده ها و شنیده های خودم از زندگی در شهرهای گوناگون ایران و آنچه در کالبد سروده ی «ایرج میرزا» به نام «چادر» بازتاب یافته به هیچ رو همخوانی ندارد.

دختران چادری و بویژه آن گروه «آفتاب مهتاب ندیده» و به گفته ای دیگر: «چشم و گوش بسته»، هم بسیار زودتر در موقعیت های ناگواری چون دست درازی مردی به آنان خود را می بازند و هم به انگیزه های جنسی فروخفته و آنچه «سردی در هماغوشی» خوانده می شود، بیش ترشان در زندگی زناشویی خود کامیاب نیستند. آمارها در این باره به اندازه ای بسنده گویاست. چند نمونه از آنچه خود از نزدیک گواه آن بوده ام:
ـ در کوچه های تنگ کاشان، بارها گواه دست درازی های بسیار ناشایست و ناجوانمردانه ی پسرانی پررو به دختران چادری به هنگام بازگشت از دبیرستان به خانه بوده ام؛ از بوسیدن و در آغوش گرفتن های ناگهانی گرفته تا دست در پاچه ی دختر بیگناه بردن! در یکی دو مورد که به قصد زدن پسری پررو خیز برداشته بودم ، گرایشی از سوی دختر چادری را نیز به چشم خود دیده ام؛ در همین شهر مذهبی، همچنین گواه همجنس بازی پسران به گستره ای باورنکردنی بوده ام که جُستاری جداگانه است و به آن نمی پردازم؛۱
ـ در شهرستان بافق، پاسدار بیشرفی که وظیفه ی پرداخت پول یا گونه های دیگر کمک به دختران و زنان بی سرپرست آن شهر را بر دوش داشت با هفت زن و دختر جوان، هماوندی نامشروع برقرار کرده و تنها پس از آبروریزیِ باردار شدن دختری، مردم از جُستار آگاه شده و آن بیشرف را که گویا برای بار نخست به زور به همه ی آن ها تجاوز نموده و آن ها از ترس بی آبرویی، پس از آن به همخوابگی با وی تن داده بودند، دستگیر کرده بودند؛ شهری کوچک که من در زندگیم، مردمانی تا آن اندازه مذهبی «خشک مغز» ندیده ام! در همین شهر نیز هماوندی جنسی میان پسران (لواط) به دلیل بسته بودن هماوندی های اجتماعی زن و مرد،۲ بسیار بالا بود و گاه و بیگاه در نشست و برخاست ها از زبان این و آن می شنیدی. گستردگی این پدیده را از روی رویداد زیر بهتر می توان دریافت:
لات بی سر و پایی را که شکمی گنده نیز داشت و من نیز وی را دیده بودم به جرم تجاوز به پسربچه یا نوجوانی در شهر شلاق زده بودند و وی پس از خوردن شلاق ها با سر خم کردن در چهار سو و لبخند (بسان قهرمانان کشتی، پس از برد در یک مسابقه!) به گروه بزرگی از مردانی که به تماشا ایستاده بودند، سپاسگزاری نموده و شاید با «فرار به جلو» ریشخندشان نموده و گویا تنی چند نیز برایش دست زده بودند. این را یکی از کارگران معدنی که مدتی سرپرستی امور اکتشاف و نیز بگونه ای غیر رسمی، مدیریتش بر دوشم بود، برایم با آشفتگی و شرمندگی بازگو نمود؛ رویدادی که به خودی خود، از دید من، گویای رواج گسترده ی چنین پدیده ای در آن منطقه بود؛
ـ در همدان، پس از دربدری فراوان برای یافتن کاری درخور در چهارگوشه ی ایران و بیکار شدن در جایی به دلیل روشن شدن پیشینه ی چپ و پرونده ای کوچک از دوران دانشجوییم۳ در دوره ی شاه گوربگور شده، کاری موقت در طرح های اکتشافی آنجا که خوشبختانه به آزمون ایدئولوژی نیازی نداشت، یافته بودم. در آن اداره ی رویهمرفته کوچک به چشم خود می دیدم که چگونه رییس بیشرف اسلام پناه آنجا که تسبیح از دستش جدا نمی شد و دکترای آبدوغ خیاری "زمین شناسی" از یکی از ده کوره های هند گرفته بود؛ کسی که حتا یک مقطع زمین شناسی ساده را نمی توانست روی کاغذ ترسیم کند، در کارِ پختنِ منشی اداره، دختر خانمی جوان و بسیار زیبا بود که نامزد نیز داشت و گویا بزودی قرار بود با یکدیگر ازدواج کنند؛ آن جوان را نیز چندین بار در اداره دیده بودم. همین رییس اسلام پناه، آنگونه که یکی از کارمندان همکار اهل همان شهر برایم بازگو نمود، خانم منشی را که کمی نیز وی را پخته بود به بهانه ی اضافه کاری که گویا در مرکز آن را خواسته و بی درنگ می خواهند؛ آن منشی جوان را که ماشین نویس اداره نیز بود، درست کمی به پایان وقت اداره، نگاه می دارد و به زور با وی همخوابه می شود؛ همه ی ماجرا را درست درنیافتم؛ ولی خامی آن دختر مذهبی جوان و زیبا را به چشم خود دیده بودم.

این ها که نوشتم، تنها چند نمونه ی فشرده از دیده ها و شنیده های خودم بود. شمار آن ها بیش تر است و کم و بیش همه ی آن ها به شهرستان های مذهبی که در آن ها زندگی کرده ام، هماوندند. از این سویه، سروده ی «چادر» ایرج میرزا را که بسان برخی طنزهای عبید زاکانی، گاه با سطحی گری و برون کشیدن جُستار از متن تاریخی از سوی برخی به آن ها نگریسته می شود، بسیار درست می دانم.

دختران و زنانی که برخورد بیش تری با جنس مخالف خود داشته اند از توانایی بسیار بیش تری در سنجش با «آفتاب مهتاب ندیده ها» برخوردارند؛ این را نیز ناگفته نگذارم که در میان همین به اصطلاح «چشم و گوش بسته ها» موردهایی که نشان می دهد نه تنها چشم و گوش بسته نیستند که «هفت خط پیاله» را نیز سر کشیده اند، کم نیستند؛ و همه ی این ها در جامعه ای با فرهنگ بسته روی می دهد؛ در جامعه ای بازتر،۴ دختران و زنان، کم و بیش و به نسبت آزمون های خوب و بد خود از زندگی کامیابانه تری برخوردارند؛ و واپسین نکته و شاید مهم ترین آن، اینکه همه ی این بازی هایی که راه انداخته اند برای گشودن هرچه بیش تر راه روسپیگری زیر چادر و سپس به فروش نهادن زنان و دختران ایرانی در چارچوب صیغه و مُتعه و دیگر شکل های پلید آن است؛ پدیده ای که هم اکنون نیز بسیار گسترش یافته و چنانچه بازهم بیش تر گسترش یابد، پای جهانگردان جنسی که به بسیاری بیماری ها نیز آلوده اند را به ایران باز خواهد نمود. برای بسیاری از کرم های الله با همه ی نیرنگبازی های پرهیزکارانه و پشتک واروهای اسلامی شان، جُستار بسیار ساده است:
اکنون که بسیاری از این زنان و دختران به دلیل تنگدستی و نداری به روسپیگری در کشورهای دیگر دست می یازند یا کشانده می شوند و نمونه هایی روشن از آن در شیخک نشین های عربی کندآب پارس و نیز برخی کشورهای اروپایی دیده می شود، چرا همان را زیر پوشش مذهب در همینجا نهادینه نکنیم و خودمان سود آن را نبریم؟! زیربنای اقتصادی آن را می بینید؟ چنین کرم هایی به جان مردم ایران افتاده اند؛ کرم هایی که باید در نخستین بخت پیش آمده زیر پا له و لورده شوند. به آن امید ... 

 ب. الف. بزرگمهر     ۱۰ شهریور ماه ۱۳۹۳

http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/09/blog-post_1.html 

پی نوشت:

۱ ـ  در شهرهای مذهبی ایران بسیار بیش تر از جاهای دیگر اینگونه کژدیسگی های جنسی رواج دارد. 

۲ ـ  یادمانده ای در این باره از همان شهر کوچک که سه سال پیش به مناسبت «جشنواره ی آب و آتش» نوشته بودم را جداگانه در «گوگل پلاس» نیز درج خواهم نمود:
«آسمون هم زمین نمی یاد!»، ب. الف. بزرگمهر، ۱۳ اَمرداد ۱۳۹۰
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/08/blog-post_04.html 

۳ ـ خوشبختانه نمی دانستند که من عضو حزب توده ایران هستم (در آن هنگام، عضو این حزب بودم)؛ وگرنه، کار بیخ پیدا می کرد. تنها می دانستند که در دوره ی دانشجویی که کم و بیش همه ی آن، پیش از انقلاب بهمن ۵۷ سپری شده بود (نخستین دانش آموختگان پس از انقلاب!) از کنشگران «پیشانی سپید» چپ در دانشگاه بوده ام. 

۴ ـ منظورم بیگمان، برخی بی بند و باری هایی که در برخی کشورهای باختر زمین، دانسته و آگاهانه به آن ها دامن می زنند، نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.