آن چند کارمند بخت برگشته ی نهادهای تان و شماری از آن ها
بخت برگشته ترِ نیازمند به ساندیس و اینا را به راه پیمایی کشاندید تا برای
خداوندان پفیوزتر از خودتان در اروپا و آمریکا نمایش بدهید؟!
ما دردمندان بی درمان این ولایتِ خاک بر سر که اینک لرزه بر
اندامش نشسته، تاکنون هر روز بی آماجی روشن و بی آنکه بدانیم به کجا رهسپاریم، برای
خود راه می پیمودیم؛ با آنکه می دانستیم اندک درمانی برای دلِ دردمندمان است و
هرگاه جایی اندکی می ایستادیم تا تن و جان خسته مان آرام بگیرد به اندازه ای
دلمرده بودیم که کلاغ ها نیز ما را درخت خشکیده ای می پنداشتند و بر سرمان مِنَّت
می گذاشتند. اکنون زمانی دیگر است و موج توفنده ی راهپیمایانی که می دانند چه نمی
خواهند با همه ی بیم و امید آن، ما را بسوی خود می خواند و چشم اندازی پیش روی مان
می نهد. هنوز دل مان آنچنان گرم نیست و برای پیوستن به آنان می ترسیم؛ ولی امید به
روزهای بهتر ما را فرامی خواند تا با آن ها همراه شویم.
کلاغ جان! مرا درخت خشکیده ای پنداشته ای؟! نه! من آدمی هستم
که تنها اندکی مکث کرده است. دَمی نخواهد پایید که دوباره براه بیفتم و این بار می
دانم به کدام سو. جوش و خروش شان را می شنوی؟ من نیز یکی از آن ها هستم ...
ب. الف. بزرگمهر ۱۵
دی ماه ۱۳۹۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر