می گویند که همه ی آخشیج های جهان هستی از ریزترین ویروس ها
گرفته تا کلان ترین ستارگان دوردست در کلّی بهم پیوسته روی یکدیگر انگ و نشان می
گذارند و پُربیراه هم نمی گویند؛ چنین انگاره ای تا آنجا نیرومند است که برخی از
فیلسوفان و حتا دانشمندان یکی دو سده پیش که هم اکنون نیز نمونه هایی از آن ها
یافت می شود، بر بنیاد چنان بهم پیوستگی سامانمندی، گونه ای خِرَد و اندیشمندی برای
جهان هستی در کُلّیت آن بدیده گرفتند و آن را جایگزین همه ی خدایان «عهد عتیق» و خداهای
یگانه ی دوره ی نزدیک ترِ پیامبرانِ مالیخولیایی که کمابیش همگی شان در منطقه ای
بیابانی از کره زمین می زیسته اند، نمودند. در چنان انگاره ای، خدا دیگر از جایگاه
ویژه ای در «آسمان هفتم» برخوردار نبود و «تَخت» و «عَرش» و فرشتگانی چون اسرافیل
و میکاییل و اینا نیز در کار نبود که به عنوان نمونه، پیامبر تازی سوار بر
الاغ بالدارش به بارگاه یکی از این خداهای یگانه به نامِ الله شرفیاب شود. از این
سویه، مانش خدا همزمان با بهم خوردن دَم و دستگاهِ دیوانسالاری بزرگش که فرشتگان
ریز و درشت فراوان دیگری در هر یک از آسمان های یکم تا هفتم را نیز دربرمی گرفت و
دیگر به هیچکدام از آن ها نیاز نبود از مُطلقیت بیمانندی برخوردار شد و تا اندازه
ای بسیار با جهان مادّی آمیخت یا باریک تر بگویم:
خدا جامه ی فریبکارانه ی جهان هستی دربر کرد! با چنین مُطلقیت بیمانندی، آن سخن کهنه که «بی اِذن پروردگار، برگ از
درخت نریزد!» نیز در چارچوبی بسیار دربرگیرنده تر و نسنجیدنی با دوره های پیش، سبز
شد و دیگر هیچ رویدادی از گوارا گرفته تا ناگوار که همه ی این ها نیز بستگی همه
سویه ای به جایگاه بیننده یافت، نیازمند چون و چرا نبود. به عنوان نمونه، اینکه
«آقا بیشعور نظام سگ مذهب» زمانی دورتر، در مقیاس تاریخ آدمی، هر از گاهی ناچار می
شد همراه با «بچه باز بیت رهبری» در حجره ی تنگ و تاریک و حقیرش، آنگونه که جاودانه عُبید زاکانی آن را بزبانی گزنده به تصویر
کشیده، دوتایی روی هم نماز بخوانند نه جای شگفتی دارد؛ نه چون و چرا! آنچه برای تو
ناگوار و زشت بدیده می آید، برای آن دو گوارا و زیبا بود و به همین شَوَند نیز
چنان هماوندی دیرینه ای تاکنون پایدار مانده است.
اکنون با خود بگو: این ها که در ذهن پروردی و نوشتی، چه
هماوندی با تصویر این جانور بیش از اندازه گُنده دارد؟! پاسخ آن چندان دشوار نیست
و درست، تصویر همین «دایناسور» انگیزه ای برای نوشتن این چیزها شد. در همینجا با
نمونه ای از بهم پیوستگی همه ی آخشیج های جهان هستی حتا در دوره های ناهماوند با
یکدیگر روبروییم:
من کجا و آن دانیاسور «عظیم الجثّه» که در جهان جانوران،
همانا «عظیم الشأن» در جهان آدمی است، کجا؟!
بر بنیاد همان فلسفه و اندیشمندی جهان هستی، «دایناسور» که
در پیرامون خود، بیش از پیش درختانی کوچک (در سنجش با پیکر خویش!) می یابد و با شکمی
سیری ناپذیر، در هر گام، شماری از آن ها را نیز زیر پا لت و پار می کند با خود می
اندیشد:
من برای این جهان، بیش از اندازه بزرگم! کاش می شد به جهانی
دیگر بروم ...
... و جهان هستی در کُلّیت خود یا خدایی که جامه ی فریبکارانه
دربر دارد و این هر دو یکیست، بی درنگ*
درمی یابد که دایناسور درست می گوید؛ زمین برای چنان جانوری جای کوچکی است! بلایی
آسمانی، توده ی سنگی بسیار بزرگی، شاید به پهنا و ژرفایِ «اقیانوسِ آرام» از آسمان
فرود می آید و رگ و ریشه ی این جانوران بیش از اندازه بزرگ («عظیم الجثّه») را
نابود می کند.
آیا ما در جایگاهِ تنها جانور اندیشمند روی کره زمین یا حتا در
چارچوب آن فلسفه: اندیشمندترین هستی، باید چشم براه بلایی آسمانی برای روفته شدن
جانوران «عظیم الشأن» خودمان باشیم؟! یا نه! خودمان، چون بلایی زمینی خواهیم
توانست این جانوران شکمباره، مفتخوار و پرگو را از زمین بروبیم و به همانجایی
بفرستیم که سده ها و هزاره ها درباره ی خوشی های زندگی جاودانه در آنجا داد سخن
داده و گوش توده های مردم بینوا را پر نموده اند؟
ب. الف. بزرگمهر یکم اسپند ماه ۱۳۹۶
* بیگمان این
نکته را بدیده می گیرید که «درنگ» در چنان دورانی، هر چندکوتاه نیز که باشد، میلیون
ها سال بدرازا می کشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر