شخصی، زنی روستایی را دوست می داشت.
روزی زن با او گفت:
اگر میخواهی كه تو جماع كنی و شوهرم در
خانه گوش دارد، فردا گاوی فربه به دیه آور كه می فروشم. مردك روزی دیگر گاوی فربه
بیاورد كه این گاو را به جماعی می فروشم. شوهر در خانه رفت و با زن بگفت.
زن گفت:
سهل است؛ تو بخر تا من به خانه ی همسایه
روم و كُس او به عاریت بستانم و كار او بسازم و گاو ما را باشد.
شوهر راضی شد. زن در خانه ی همسایه رفت
و بیرون آمد و با وی در خانه نهفت و در خانه به شوهر سپرد. مرد از شكاف در نگاه می
كرد و آورد و برد ایشان می دید. برادرش بیامد و گفت:
مبادا كه این مرد به غلط رود.
شوهر گفت:
چندانكه احتیاط می كنم این مردك چنان
درسپوخته است كه نه از آنِ ما پیداست و نه از آنِ همسایه!
جاودانه عُبید
زاکانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر