سیاستی پلید و استعماری که گستره کشوری به خود گرفته است!
ماجرای به دار آویختن «کِن سارو ویوا»، نویسنده نیجریه ای را که با دسیسه چینی انحصار نفتی انگلیسی ـ هلندی «شِل» و بوسیله رژیم دیکتاتوری نیجریه انجام پذیرفت، هنوز بسیاری به یاد دارند. از مرگ دردناکش پانزده سال می گذرد. وی همراه با توده های مردم بومی منطقه اُگونی (بخشی از منطقه نفت خیز نیجریه) که خود نیز زاده آن مرز و بوم بود، به آلوده شدن محیط زیست بوسیله انحصار نفتی یاد شده، اعتراض نموده و رهبری جنبشی مسالمت آمیز دراین باره را بر دوش می کشید. این جنبش که بیشتر مبارزه با آلودگی محیط زیست را آماج خود نهاده و کم و بیش بازتاب جهانی نیز یافته بود، نگرانی و ترس استعمارگران و بهره کشان از گسترش و نیرومندی بیشتر آن را برانگیخته بود. آنها، حتا چنین جنبشی را با همه محدودیت خواست های آن برنمی تافتند. واپسگرایان درون نیجریه، ریزه خواران و مزدبگیران استعمارگران نیز از پویش و گسترش چنین جنبشی دل خوشی نداشتند، سرانجام با پشتوانه انحصارگران انگلیسی ـ هلندی و به دستور آنها، این نویسنده و هنرمند پیشرو نیجریه ای را دستگیر و سپس به دار آویختند. کینه انحصارگران نفتی و مزدوران نیجریه ای آنها به جنبش مدنی ـ اجتماعی مسالمت آمیز اُگونی و بویژه رهبر و سخنگوی آن «کِن سارو ویوا» آنچنان بود که جنازه وی را نیز پس از به دار آویختن در چاه فاضلاب انداختند.
آلودگی دور و بر چاه های نفتی در منطقه اُگونی از آنچنان گستردگی برخوردار است که آدم را شگفت زده می کند. در منطقه ای که شاید بیش از نود درصد اقتصاد آن، برپایه «اقتصاد طبیعی»* است، نه کشاورزی می توان نمود، نه ماهیگیری کرد، نه چیزی کاشت و نه چیزی از زمین برداشت. توده های مردمی که بطور عمده از راه کشاورزی بسیار ابتدایی روزگار می گذرانیدند، اکنون ناچارند به جاهای دیگر کوچ کنند یا برخی از آنها برای کارهای بسیار سنگین و کمرشکن به استخدام و مزدوری همانها که این بلا را بر سرشان آورده اند، گردن نهند و بار بدبختی بیشتر را بر دوش کشند.
هنگامی که نخستین بار گستردگی منطقه آلوده شده را در برنامه ای تلویزیونی دیدم، این اندیشه از خاطرم گذشت که آیا آلودگی با این گستردگی در زمین و آب منطقه، می تواند تصادفی، از روی بی توجهی یا نادانی باشد؟ یا برعکس، دانسته به این کار دست یازیده اند؟ سپس آنچه را که نخستین غارتگران انگلیسی نفت در گچساران و آغاجاری و سایر جاهای خوزستان بر سرِ اقتصاد بومی منطقه آورده بودند، از ذهنم گذشت. تا آنجا که آگاهی من در این باره اجازه می دهد، آنها در این مناطق به روش های گوناگون، اقتصاد و فرهنگ بومی را نابود یا دگردیسه نمودند. کشاورزی بومی را نابود کردند و داد و ستد آن را به سوی داد و ستد کالاهای قاچاق یا وارداتی (از مواد مخدر گرفته تا شلوار میخی و ...) گرداندند. کاربرد چنین سیاست ها و روش هایی دو سود عمده برای آنها دربرداشت:
ـ کوچ مردم زندگی برباد رفته به جاهای دیگر و آفرینش منطقه ای امن، کم و بیش خالی از سکنه و بی سرِ خر، دورادور منطقه گمانه ها و چاه های نفتی؛ و
ـ به خدمت گرفتن نیروی کار بسیار ارزان به دنبال بیکاری پدید آمده در پی شکستن «اقتصاد طبیعی» منطقه.
اکنون که به گذشته بیش از سی سال انقلاب بهمن تاکنون می نگرم، همین جریان در اندازه های ملی و کشوری رخ داده و می دهد. امپریالیست ها که با انقلاب بهمن پنجاه و هفت، یکی از باثبات ترین و مهم ترین منطقه های زیر نفوذ خود را از دست رفته می دیدند، از همان نخست با همیاری و همکاری عوامل درونی خود که بسیاری شان جامه اسلامی به تن کرده یا پیشتر دربرداشتند، آنچنان بلایی بر سر مردم آوردند که بسیاری از آنها فرار از کشور را بر قرار ترجیح داده، به کشورهای دیگر کوچ نمودند. برخی از انقلابی های پیرو اسلام که خود پس از آن طعمه کینه توزی های عوامل دشمن شده، مرگ را پذیرا شدند، با نادانی هرچه تمام تر که به هنگام خود، بخوبی مورد بهره برداری ضد انقلاب جهانی قرار گرفت، درباره بهترین و درستکارترین فرزندان انقلابی ایران گفتند: «ما کاری می کنیم که خود آنها در برابر انقلاب [منظور بخشی از نیروهای هرج و مرج جوی انقلابی پیرو دین اسلام بود] قرار گیرند» (نقل به مضمون از شهید رجایی) و چنین کاری نیز کردند. بر اثر سیاست بسیار نادرست، ضدملی، ضد ایرانی و ضدانقلابی این نیروها، زمینه ها از هر سو و از هر باره برای رخنه نیروهای ضدانقلابی به درون و پیرامون حاکمیت "اسلامی" فراهم شد. دستاوردها و میوه تلخ چنین سیاستی را امروز همه به چشم می بینیم و شاید آن چند آدم درستکاری که خود از روی نادانی دست اندرکار چنین سیاست هایی بوده و کمتر آلوده اند، انگشت به دندان می گزند که چرا چنین شد.
شاید به جز کوچ گروه نه چندان بزرگی از عوامل بسیار آلوده و تبهکار رژیم گذشته که دستشان به خون فرزندان این آب و خاک آلوده بود، می شد در شرایط پیدایش، گسترش و پیگیری سیاستی ملی به سود زحمتکشان و تولیدکنندگان ثروتهای مادی و معنوی جامعه، حتا از آن گروه «ویژه کاران» رژیم گذشته که نقشی مهم در سرکوب توده های مردم و همراهی با آن رژیم نداشتند نیز به سود انقلاب و توده های مردم، استفاده نمود؛ ولی رژیم برآمده از انقلاب از همان روزهای نخست و برخلاف همه وعده های پیشین خود، سرکوب نهادها و سازمان های مردمی، بویژه نهادهای و سازمانهای کارگری و سندیکایی را که تازه جوانه می زدند، را آغازید و «خودی» و «ناخودی» در میان توده ها آفرید. با آغاز سرکوب نیروهای چپ در سالهای نخست انقلاب، موج تازه ای از کوچ نیروهای اندیشمند و دانش آموخته ایرانی روانه خارج از کشور و بویژه اروپای باختری و امریکای شمالی شد که هربار با شدت یافتن سرکوب آزادی های مدنی و اجتماعی و افزایش دشواری های اقتصادی و بسته شدن هرچه بیشتر روزنه امید، بر دامنه آن افزوده شده است.
پدیده «فرار مغزها» که نگارنده به انگیزه هایی روشن، آن را کوچ اندیشمندان و دانش آموختگان نامگذاری می کند، البته تنها کشور ما ایران را دربرنگرفته و در دیگر جاها، انگیزه هایی دیگر نیز به جز آنچه در بالا به میان آمد، دربردارد؛ ولی آنگونه که از آمارهای جهانی برمی آید، کشور ما طی سالیان پی در یی، پس از انقلاب بهمن، جایگاه نخست یا نزدیک به بالای جدول فراری ها را در میان همه کشورهای جهان به خود اختصاص داده است. به نظرم، این پدیده، ادامه همان سیاست پلید امپریالیستی است که در بالا از آن یاد شد و اکنون جنبه کشوری به خود گرفته است. از سویی توده های مردم و بویژه دانش آموختگان و اندیشمندان از زاد و بوم خود فرار داده می شوند؛ سرِخرهای آگاه کاسته شده و زمینه برای تسلط هرچه بهتر و بیشتر امپریالیست ها بر توده مردمی که بگونه ای روزافزون بر ناآگاهان آن افزوده می شود، فراهم می آید و از سوی دیگر بهترین نیروهای «ویژه کار» این کشورها که بخش بزرگی از کشورهای کم رشد یا درحال رشد را دربرمی گیرند، به رایگان در اختیار سامانه غارتگر امپریالیستی برای دوشیدن هرچه بیشترشان قرار می گیرد. اگر خوب نگریسته شود، پدیده همان است که پیش از این بود؛ گرچه درونمایه آن دگرگونی های عمده ای یافته است. پیشرفت های فن آورانه در چارچوب سامانه تبهکار سرمایه داری امپریالیستی، از نیاز آن به نیروی کار کم دانش و «ناویژه کار» (غیر متخصص) کاسته است و تنها از میان بهترین «ویژه کاران» فراری، گل های سر سبد را به بهایی ارزان می چیند. دیگر بردگان، محکوم به «فقر خاموش»**، زندگی در "سایه" و مرگ تدریجی هستند.***
حاکمیت جمهوری اسلامی، دانسته و آگاهانه، از راه های گوناگون به این پدیده دامن زده، بر شتاب آن می افزاید. حاکمیتی که جز مشتی مقلد دست آموز، نیاز چندانی به اندیشمندان و فرهیختگان ندارد. برای سردمداران چنین حاکمیتی، چون «عُمَر»، خلیفه مسلمان ها یا تیمور پس از اسلام آوردنش، تنها کتاب "آسمانی" آدمیان یا به گفته آنها عوام را بس است.**** و هر آنکس که با این سیاست استعماری سرِ سازش ندارد یا زندان و داغ و درفش یا بر سرِ دار و به دیار خاموشان رهسپار یا رخت بربستن از خانه و کاشانه و کوچ از دیار زاد و بوم!
می بینید چگونه به مرگ گرفته اند که به تب راضی نمایند؟
با همه اینها می اندیشم که باید در خانه پای افشرد و تن به چنین سیاست پلیدی نداد. ... و برای آنها که رفته اند و جانشان را در خانه و کاشانه برجای نهاده اند، چه گوشزدی بهتر از آنچه که برشت سروده بود:
همواره نادرست یافته ام من
نامی را که بر ما نهاده اند: مهاجر!
مهاجر یعنی آن که ترک وطن گوید، اما ما
به اختیار ترک وطن نکرده ایم
ما به سرزمینی نرفته ایم
تا برای همیشه در آنجا ماندگار شویم
ما گریختیم. ما رانده شده ایم. ما تبعیدشدگانیم،
و سرزمینی که ما را پذیرفته
نه خانه ما، که تبعیدگاه ماست.
...
ب. الف. بزرگمهر چهارم خرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
پی نوشت ها:
**** «به گفتهٔ مرتضی راوندی: یکی از آثار شوم و زیانبخش حملهٔ اعراب به ایران، محو آثار علمی و ادبی این مرز و بوم بود. آنها کلیهٔ کتب علمی و ادبی را به عنوان آثار و یادگارهای کفر و زندقه از میان بردند. ... سعد وقاص پس از چیرگی بر تیسفون و دستیابی به کتابخانهها و بنمایههای فرهنگی ایران، درباره چگونگی رفتار با آنها از خلیفه آن زمان (عُمر) خواهان دستورشد. عُمر هم چنین فرمانداد که: "کتابها را در آب بریزید زیرا اگر در آنها راهنمایی باشد با هدایت خدا از آن بینیازیم و اگر متضمن گمراهیاست وجود آنها لازم نیست،کتاب خدا برای ما کافیاست."»
گزارش زیر (به زبان انگلیسی) را با سپاس به «کِن سارو ویوا» و یادبود وی پیوست نموده ام:
به
بهانه ی پیشگفتار برای بازانتشار دوم
نوشته
ای است که با خرسندی آن را می خوانم. گرانمایه ای است که با جان و دل سخن می گوید:
«خواست
این جماعت همین است. رسما، به من گفتند: چرا نمیرید بیرون زندگی کنید؟ و من درست
به همین دلیل دلم نمیخواهد از این آب و خاک بیرون برم . اینا یک کشور خالی از اغیار
را میخان و من تا جایی که به خودم مربوط است، این هدیه را به آنها نخواهم داد. یک
کشور با مردمانی سر سپرده ... برایشان ایده آل است. من کشورم را هرگز به آنها
نخواهم سپرد.» و من با خود می اندیشم:
... هنوز
سنگرهایی برپاست. جای ما و همه ی کسانی که
سنگرها را ترک گفته اند، دلاورانی آگاه پر نموده اند ... ما نیز بازخواهیم
گشت و بیگمان میهن مان را از چنگ شان بیرون خواهیم آورد ...
نوشتار
زیر را که چندی پیش نوشته بودم به وی و دیگرانی چون او پیشکش می کنم.
ب.
الف. بزرگمهر پنجم دی ماه ١٣٩١
***
ماجرای به دار آویختن «کِن سارو ویوا»، نویسنده نیجریه ای را که با دسیسه چینی انحصار نفتی انگلیسی ـ هلندی «شِل» و بوسیله رژیم دیکتاتوری نیجریه انجام پذیرفت، هنوز بسیاری به یاد دارند. از مرگ دردناکش پانزده سال می گذرد. وی همراه با توده های مردم بومی منطقه اُگونی (بخشی از منطقه نفت خیز نیجریه) که خود نیز زاده آن مرز و بوم بود، به آلوده شدن محیط زیست بوسیله انحصار نفتی یاد شده، اعتراض نموده و رهبری جنبشی مسالمت آمیز دراین باره را بر دوش می کشید. این جنبش که بیشتر مبارزه با آلودگی محیط زیست را آماج خود نهاده و کم و بیش بازتاب جهانی نیز یافته بود، نگرانی و ترس استعمارگران و بهره کشان از گسترش و نیرومندی بیشتر آن را برانگیخته بود. آنها، حتا چنین جنبشی را با همه محدودیت خواست های آن برنمی تافتند. واپسگرایان درون نیجریه، ریزه خواران و مزدبگیران استعمارگران نیز از پویش و گسترش چنین جنبشی دل خوشی نداشتند، سرانجام با پشتوانه انحصارگران انگلیسی ـ هلندی و به دستور آنها، این نویسنده و هنرمند پیشرو نیجریه ای را دستگیر و سپس به دار آویختند. کینه انحصارگران نفتی و مزدوران نیجریه ای آنها به جنبش مدنی ـ اجتماعی مسالمت آمیز اُگونی و بویژه رهبر و سخنگوی آن «کِن سارو ویوا» آنچنان بود که جنازه وی را نیز پس از به دار آویختن در چاه فاضلاب انداختند.
آلودگی دور و بر چاه های نفتی در منطقه اُگونی از آنچنان گستردگی برخوردار است که آدم را شگفت زده می کند. در منطقه ای که شاید بیش از نود درصد اقتصاد آن، برپایه «اقتصاد طبیعی»* است، نه کشاورزی می توان نمود، نه ماهیگیری کرد، نه چیزی کاشت و نه چیزی از زمین برداشت. توده های مردمی که بطور عمده از راه کشاورزی بسیار ابتدایی روزگار می گذرانیدند، اکنون ناچارند به جاهای دیگر کوچ کنند یا برخی از آنها برای کارهای بسیار سنگین و کمرشکن به استخدام و مزدوری همانها که این بلا را بر سرشان آورده اند، گردن نهند و بار بدبختی بیشتر را بر دوش کشند.
هنگامی که نخستین بار گستردگی منطقه آلوده شده را در برنامه ای تلویزیونی دیدم، این اندیشه از خاطرم گذشت که آیا آلودگی با این گستردگی در زمین و آب منطقه، می تواند تصادفی، از روی بی توجهی یا نادانی باشد؟ یا برعکس، دانسته به این کار دست یازیده اند؟ سپس آنچه را که نخستین غارتگران انگلیسی نفت در گچساران و آغاجاری و سایر جاهای خوزستان بر سرِ اقتصاد بومی منطقه آورده بودند، از ذهنم گذشت. تا آنجا که آگاهی من در این باره اجازه می دهد، آنها در این مناطق به روش های گوناگون، اقتصاد و فرهنگ بومی را نابود یا دگردیسه نمودند. کشاورزی بومی را نابود کردند و داد و ستد آن را به سوی داد و ستد کالاهای قاچاق یا وارداتی (از مواد مخدر گرفته تا شلوار میخی و ...) گرداندند. کاربرد چنین سیاست ها و روش هایی دو سود عمده برای آنها دربرداشت:
ـ کوچ مردم زندگی برباد رفته به جاهای دیگر و آفرینش منطقه ای امن، کم و بیش خالی از سکنه و بی سرِ خر، دورادور منطقه گمانه ها و چاه های نفتی؛ و
ـ به خدمت گرفتن نیروی کار بسیار ارزان به دنبال بیکاری پدید آمده در پی شکستن «اقتصاد طبیعی» منطقه.
اکنون که به گذشته بیش از سی سال انقلاب بهمن تاکنون می نگرم، همین جریان در اندازه های ملی و کشوری رخ داده و می دهد. امپریالیست ها که با انقلاب بهمن پنجاه و هفت، یکی از باثبات ترین و مهم ترین منطقه های زیر نفوذ خود را از دست رفته می دیدند، از همان نخست با همیاری و همکاری عوامل درونی خود که بسیاری شان جامه اسلامی به تن کرده یا پیشتر دربرداشتند، آنچنان بلایی بر سر مردم آوردند که بسیاری از آنها فرار از کشور را بر قرار ترجیح داده، به کشورهای دیگر کوچ نمودند. برخی از انقلابی های پیرو اسلام که خود پس از آن طعمه کینه توزی های عوامل دشمن شده، مرگ را پذیرا شدند، با نادانی هرچه تمام تر که به هنگام خود، بخوبی مورد بهره برداری ضد انقلاب جهانی قرار گرفت، درباره بهترین و درستکارترین فرزندان انقلابی ایران گفتند: «ما کاری می کنیم که خود آنها در برابر انقلاب [منظور بخشی از نیروهای هرج و مرج جوی انقلابی پیرو دین اسلام بود] قرار گیرند» (نقل به مضمون از شهید رجایی) و چنین کاری نیز کردند. بر اثر سیاست بسیار نادرست، ضدملی، ضد ایرانی و ضدانقلابی این نیروها، زمینه ها از هر سو و از هر باره برای رخنه نیروهای ضدانقلابی به درون و پیرامون حاکمیت "اسلامی" فراهم شد. دستاوردها و میوه تلخ چنین سیاستی را امروز همه به چشم می بینیم و شاید آن چند آدم درستکاری که خود از روی نادانی دست اندرکار چنین سیاست هایی بوده و کمتر آلوده اند، انگشت به دندان می گزند که چرا چنین شد.
شاید به جز کوچ گروه نه چندان بزرگی از عوامل بسیار آلوده و تبهکار رژیم گذشته که دستشان به خون فرزندان این آب و خاک آلوده بود، می شد در شرایط پیدایش، گسترش و پیگیری سیاستی ملی به سود زحمتکشان و تولیدکنندگان ثروتهای مادی و معنوی جامعه، حتا از آن گروه «ویژه کاران» رژیم گذشته که نقشی مهم در سرکوب توده های مردم و همراهی با آن رژیم نداشتند نیز به سود انقلاب و توده های مردم، استفاده نمود؛ ولی رژیم برآمده از انقلاب از همان روزهای نخست و برخلاف همه وعده های پیشین خود، سرکوب نهادها و سازمان های مردمی، بویژه نهادهای و سازمانهای کارگری و سندیکایی را که تازه جوانه می زدند، را آغازید و «خودی» و «ناخودی» در میان توده ها آفرید. با آغاز سرکوب نیروهای چپ در سالهای نخست انقلاب، موج تازه ای از کوچ نیروهای اندیشمند و دانش آموخته ایرانی روانه خارج از کشور و بویژه اروپای باختری و امریکای شمالی شد که هربار با شدت یافتن سرکوب آزادی های مدنی و اجتماعی و افزایش دشواری های اقتصادی و بسته شدن هرچه بیشتر روزنه امید، بر دامنه آن افزوده شده است.
پدیده «فرار مغزها» که نگارنده به انگیزه هایی روشن، آن را کوچ اندیشمندان و دانش آموختگان نامگذاری می کند، البته تنها کشور ما ایران را دربرنگرفته و در دیگر جاها، انگیزه هایی دیگر نیز به جز آنچه در بالا به میان آمد، دربردارد؛ ولی آنگونه که از آمارهای جهانی برمی آید، کشور ما طی سالیان پی در یی، پس از انقلاب بهمن، جایگاه نخست یا نزدیک به بالای جدول فراری ها را در میان همه کشورهای جهان به خود اختصاص داده است. به نظرم، این پدیده، ادامه همان سیاست پلید امپریالیستی است که در بالا از آن یاد شد و اکنون جنبه کشوری به خود گرفته است. از سویی توده های مردم و بویژه دانش آموختگان و اندیشمندان از زاد و بوم خود فرار داده می شوند؛ سرِخرهای آگاه کاسته شده و زمینه برای تسلط هرچه بهتر و بیشتر امپریالیست ها بر توده مردمی که بگونه ای روزافزون بر ناآگاهان آن افزوده می شود، فراهم می آید و از سوی دیگر بهترین نیروهای «ویژه کار» این کشورها که بخش بزرگی از کشورهای کم رشد یا درحال رشد را دربرمی گیرند، به رایگان در اختیار سامانه غارتگر امپریالیستی برای دوشیدن هرچه بیشترشان قرار می گیرد. اگر خوب نگریسته شود، پدیده همان است که پیش از این بود؛ گرچه درونمایه آن دگرگونی های عمده ای یافته است. پیشرفت های فن آورانه در چارچوب سامانه تبهکار سرمایه داری امپریالیستی، از نیاز آن به نیروی کار کم دانش و «ناویژه کار» (غیر متخصص) کاسته است و تنها از میان بهترین «ویژه کاران» فراری، گل های سر سبد را به بهایی ارزان می چیند. دیگر بردگان، محکوم به «فقر خاموش»**، زندگی در "سایه" و مرگ تدریجی هستند.***
حاکمیت جمهوری اسلامی، دانسته و آگاهانه، از راه های گوناگون به این پدیده دامن زده، بر شتاب آن می افزاید. حاکمیتی که جز مشتی مقلد دست آموز، نیاز چندانی به اندیشمندان و فرهیختگان ندارد. برای سردمداران چنین حاکمیتی، چون «عُمَر»، خلیفه مسلمان ها یا تیمور پس از اسلام آوردنش، تنها کتاب "آسمانی" آدمیان یا به گفته آنها عوام را بس است.**** و هر آنکس که با این سیاست استعماری سرِ سازش ندارد یا زندان و داغ و درفش یا بر سرِ دار و به دیار خاموشان رهسپار یا رخت بربستن از خانه و کاشانه و کوچ از دیار زاد و بوم!
می بینید چگونه به مرگ گرفته اند که به تب راضی نمایند؟
با همه اینها می اندیشم که باید در خانه پای افشرد و تن به چنین سیاست پلیدی نداد. ... و برای آنها که رفته اند و جانشان را در خانه و کاشانه برجای نهاده اند، چه گوشزدی بهتر از آنچه که برشت سروده بود:
همواره نادرست یافته ام من
نامی را که بر ما نهاده اند: مهاجر!
مهاجر یعنی آن که ترک وطن گوید، اما ما
به اختیار ترک وطن نکرده ایم
ما به سرزمینی نرفته ایم
تا برای همیشه در آنجا ماندگار شویم
ما گریختیم. ما رانده شده ایم. ما تبعیدشدگانیم،
و سرزمینی که ما را پذیرفته
نه خانه ما، که تبعیدگاه ماست.
...
ب. الف. بزرگمهر چهارم خرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
پی نوشت ها:
* «اقتصاد طبیعی» همه گونه سامانه های اقتصاد پیش از سرمایه داری
(حتا در مرحله جنینی آن) را دربرمی گیرد و در آن، به دلیل پایین بودن سطح فن آوری
و کاربرد ابزارهای ساده در فرآوری فرآورده های اقتصادی (خیش، بیل، کلنگ و
...)، «جبر اقتصادی» سامانه سرمایه داری که کارگر به دلیل اجتماعی شدن بیش از پیش
فرآروی اجتماعی، فن آوری بالا و پیچیده، دیگر مالک ابزار کار خویش نبوده و وادار
به فروش «نیروی کار» خود می شود، حکمفرما نیست و نمی تواند باشد.
** اصطلاحی بسیار روشن و گویا که
این روزها در اروپای باختری برای همه مستمندان، بی چیزان، شکست خوردگان بازارِ کار
و همه مستمری بگیران بکار می رود.
*** «بورژوازی
توان فرمانروایی ندارد، زیرا نمی تواند برای برده خویش حتا گذران برده وار تامین
کند و مجبور است بگذارد تا برده اش به چنان وضعی تنزل کند که به جای آنکه بورژوازی
از قِبَل او تغذیه کند، خودش او را غذا دهد. جامعه دیگر نمی تواند زیر فرمان
بورژوازی زندگی کند، بدین معنی که زندگی بورژوازی دیگر با جامعه همساز نیست.»
(مانیفست حزب کمونیست، کارل مارکس و فردریش انگلس، برگردان قهرمان زنده یاد محمد
پورهرمزان، چاپ دوم ۱۳۵۸، انتشارات حزب توده ایران)
**** «به گفتهٔ مرتضی راوندی: یکی از آثار شوم و زیانبخش حملهٔ اعراب به ایران، محو آثار علمی و ادبی این مرز و بوم بود. آنها کلیهٔ کتب علمی و ادبی را به عنوان آثار و یادگارهای کفر و زندقه از میان بردند. ... سعد وقاص پس از چیرگی بر تیسفون و دستیابی به کتابخانهها و بنمایههای فرهنگی ایران، درباره چگونگی رفتار با آنها از خلیفه آن زمان (عُمر) خواهان دستورشد. عُمر هم چنین فرمانداد که: "کتابها را در آب بریزید زیرا اگر در آنها راهنمایی باشد با هدایت خدا از آن بینیازیم و اگر متضمن گمراهیاست وجود آنها لازم نیست،کتاب خدا برای ما کافیاست."»
گزارش زیر (به زبان انگلیسی) را با سپاس به «کِن سارو ویوا» و یادبود وی پیوست نموده ام:
ویدئوی
زدوده شده از «یوتیوب»
***
پی افزوده
نوشته است:
«به قول یکی از دوستان شاگرد اولی که دانش آموخته دانشگاه
شریفه، مغزهای ایرانی برای غربیان حکم کارگران تحصیل کرده رو دارد!» از «گوگل پلاس»
برایش می نویسم:
«تنها برای مغزهای ایرانی نیست! برای همه ی دانش آموختگان
بسیاری از کشورهاست! یک آمار نمونه و تکان دهنده نشان می دهد که شمار پزشکانی که
از یک کشور افریقایی کوچ نموده و در یکی از شهرهای ایالات متحد کار می کنند، بیش
تر از شمار پزشکان در آن کشور است! نام آن کشور افریقایی و نام آن شهر امریکایی را
فراموش نموده ام (به نظرم: شیکاگو)»
پاسخ می دهد:
«این افراد حقشونه که سنگینی نگاه نژادپرستانه رو تحمل
کنن، پفیوزها!»
به وی پاسخ می دهم:
... کاش دشواری ها به همین سادگی بود! برای
شما یک نمونه از تجربه ی شخصی ام می آورم:
«سال ها پیش در ایران همکاری داشتم؛ پسری بسیار دوست
داشتنی، دلسوز و مهربان! روزی تصمیم گرفت برای همیشه ایران را ترک کند و به کسی هم
نمی گفت چرا! تا سرانجام برایم در گفتگویی خصوصی گفت. گویا در یکی از روزهای
آخرهفته که برای کوهنوردی به ارتفاعات شمال تهران رفته بود، پاسداری به وی کشیده می
زند و او با همین یک کشیده که به گوشش خورد، تصمیم خود را گرفت که برای همیشه
برود. من کوشش کردم تا وی را از تصمیمش بازدارم؛ ولی نمی توانستم همه ی تجربه ی
شخصی خودم را با هر دو رژیم شاه گوربگور شده و رژیمی که هم اکنون خیانتش به مردم
کشور بیش از آن روزها روشن شده است با وی در میان بگذارم؛ ولی به هرحال کوشش خودم
را کردم. من به خودم این اجازه را ندادم که دشنامی [حتا] کم تر از آنچه شما داده اید
را در دل به او بدهم. گناهکار اصلی رژیمی بود که آمال و آرزوهای مردم را زیر پا می
گذاشت و می گذارد. از آن گذشته به اینگونه مسائل به نظرم نخست باید از زاویه ی
اجتماعی آن نگریست و پس از آن نگاه کرد و دید هرکسی چه انگیزه های شخصی برای فلان یا
بهمان کار داشته است.»
نمی خواهم چنانچه در ایران هستید با من وارد بحثی بشوید
که برایتان دردسرساز شود؛ ولی امیدوارم درباره ی داوری خود کمی بیش تر بیندیشید.»
بار دیگر و این بار آنچه را که در ژرفای هستی خود نهان
کرده و مشتی نمونه ی خروار از اوضاع اجتماعی و بویژه روحیه ی اجتماعی جوانان در ایران
را نشان می دهد ـ این نکته را یکی از دوستان که هر از گاهی به ایران رفت و آمد
دارد، خاطرنشان می کند ـ به نمایش می گذارد:
«کوس رسوایی این رژیم که مدتهاست جهانگیر شده است من دیگر
اساسن به ایران و ایرانی توجه نمی کنم واقعیتش این است که به چپ و راست و مدرن و
سنتی و مذهبی و لائیک ایرانی بی اعتنا شده ام. بیشتر علاقه ام به روندهای کلان
جهانی است بگذار این ملت متوهم سرخوش از دستاوردهای کودکانه شان باشند و بمانند من
و امثال من جسمن در ایرانیم اما روحن تعلقی به این بوم و بر نداریم.»
با خود به ژرفای بلایی که دامنگیر میهن مان شده، می اندیشم:
«... ما چه می خواستیم؛
آن ها چه می خواستند و ادعا می کردند و نتیجه، تاکنون چه از آب درآمده است؟!» برایش
می نویسم:
«یکی از انگیزه های نیرومند گرایش به صوفیگری، عرفان دروغین
و گونه های فرقه هایی که بندگی به اصطلاح «خدای متعال» یا «جهان وطنی سرمایه داری»
(کوسموپلیتسم) و مانند آن ها را بر زبان رانده، ولی در واقع سر خم نمودن و پذیرش
اوضاع کنونی را تبلیغ می کنند در همین شکست های اجتماعی نهفته و سبب عقب ماندگی
بازهم بیشتر مردم شده است. اشاره ام مستقیما به سخنان شما نیست؛ گرچه در آن رگه هایی
از چنین بینش و رویکردی را می بینم. خود این نیز پیامد وضعیت پدیدآمده در میهن ما
و بسیار خطرناک است: سرخوردگی مردم و بویژه جوانان از امکان پدیداری دگرگونی های
اجتماعی پیشرفتخواهانه و سر فرود آوردن در برابر وضع موجود!
به نظرم با چنین روحیه ای در خود و در اجتماع باید جنگید.
در همین «گوگل پلاس» اگر بخواهم یک بخش بندی آماری از خواست ها و آرزوهای آدم ها و
بویژه جوانان بدست دهم، شاید بیش از سه چهارم گفته ها و نوشته ها به گرد چیستی
خوشبختی و چگونه خوشبخت بودن یا شدن و البته بگونه ای عمده خودخواهانه و
خودمحورانه، می گردد و من یاد سخنانی به مناسبت مرگ بابی ساندز،
سراینده و کارگر ایرلندی می افتم که درونمایه ی آن پاسخی به چیستی و مانش (مفهوم)
خوشبختی از زاویه ای دیگر است. من با آنکه هم به دلیل سنی و هم به دلایل دیگر، شخصیتی
کم و بیش شکل گرفته (قوام یافته)، استوار بر باورها و آرزوهای خود دارم به سخنان وی
هر از گاهی گوش می سپارم. شنیدن آن را دستِ کم یکبار هم شده به شما سپارش می کنم:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر