مامانم هر چی فکر کرد به نتیجه ای برای شام نرسید؛ برداشت
شیربرنج درست کرد. خواهرم شگفت زده می پرسد:
مامان شام شیربرنج داریم؟!
مامان بالای منبر می رود که:
پیامبر رفته بود معراج؛ شیربرنج بخوردش دادند! به این آرش
که «من کشته مرده ی شیربرنجم» [یا بگمانم «بخور و دم نزن!»].
پی افزوده:
این نشان میدهد که خدا هم با همه ی خدا بودنش، گاهی در برنامه
ی خورد و خوراک خویش درمی ماند؛ بعله!
برگرفته از گوگل پلاس با اندک ویرایش و دستکاری درخور از اینجانب؛ برنام را از متن نوشته برگرفته و
افزوده ی درون [ ] نیز از آنِ من است. ب.
الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر