«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۷ دی ۲, یکشنبه

گرامیداشت هفتادمین سالگشت زایش و جاودانگی رحمان هاتفی ـ بازانتشار

*جغرافیای من، همه تاریخ است!

”به استقبالت، پهلوانان از تندیس ها گریختند“ حیدر مهرگان

بر سینه سلولی سرد و یخ زده، آنجا که در زمانه ای شَرنگ گونه تر و کین توزتر از هزارها دشنام و دُشنه قلبِ جهان تپیده بود، مردی از تبارِ توفان و آتش با خونِ خود نوشته بود:
”راه همان است که من رفتم.“ دانشی مردی بود والامنش و تیزهوش که به گفته لنین بزرگ ”با مغزی سرد و قلبی گرم“ رزمیده بود. در کهکشان کاغذی گوتنبرگ و در گستره پُرگزند روزنامه ‌نگاری بی هیچ گفت و گو از بهترین های ایران و جهان بود. بر دامنه دانش گیتی ساز و رئالیستیکِ مارکسیسم ـ لنینیسم دستی چنان فراخ و بلندکرانه داشت که با دانشوران این رشته بر سرِ این یا آن آموزه ”پیچیده“ تئوریک نَرد سخن می‌ ریخت.

هنر و شیوانگاری (ادبیات) ایران و جهان را نیک می شناخت و خود در نقد این هردو رشته ژرف نگر و تأثیرگذار بود. شعر می سرود و قصه می نوشت. پژوهنده ای بود سخت کوش و رزمنده ای رزم آشنا که چیره دستی‌ اش در پنهانکاری و سازماندهی نمونه وار بود. اگر خوش باوری برخی ها به دروغ پردازی ها و شارلاتانیسم مذهبی جمهوری اسلامی نبود، حتا سگانِ دست آموزِ سازمانِ سیا نیز نمی توانستند ردش را بو بکشند.

همزمان با پی ریزی و زایش حزب توده ایران (۱۰ مهر ۱۳۲۰) او نیز چشم بر سایه روشنِ هستی گشوده بود. همواره در چنین روزی گفته بود و می‌ گفت:
”حزب یک روز پیرتر شد.“ پدرش افسر ژاندارمری بود و برای انجام ماموریتی تازه به تبریز رفته بود که تهمتن بالابلند ما زاده شده و هفته‌ای دیگر همراه با خانواده خود به تهران بازگشته بود. و سرانجام آن ‌قدر خوش قلب و مهربان و مردم دوست بود که حتا مخالفان راه و روش سیاسی او نیز شیفته اش بودند:
”من هرگز هم مشرب ... او نبودم“ اما ” این روزنامه ‌نگار سبزچشم خنده بر لب یکی از چهره‌هایی است که من در زندگی حرفه‌ای خود هرگز او را از یاد نمی برم.“۱

نام سیاسی ‌اش را از حیدرخان عمواوغلی (مهندس تاری وردیوف) از پیشگامان جنبش کارگری و کمونیستی ایران و نیز از مهر و مهرگان، خجسته ماه پی ریزی حزب توده ایران گرفته بود:
سخن از رحمان هاتفی منفرد (حیدر مهرگان) یکی از بزرگ ‌ترین و برجسته ‌ترین قهرمانان جنبش کارگری و کمونیستی ایران و جهان است.

”معراج مردان بالای دار است“ حلاج

رژیم اشغالگر ایران حتا از کالبد زخم خورده و هزار تکه رحمان هم می ترسید. آن‌ قدر که خبر انوشگی (شهادت) او را همواره پنهان نگاه می ‌داشت. این در حالی بود که وی تنها دو ماه پس از دستگیری اش در زیر مرگ بارترین شکنجه ها جان سپرده بود:
”انقلابی بزرگ،شاعر، نویسنده، پژوهشگر، روزنامه نگار نامدار کشور، رفیق رحمان هاتفی منفرد (حیدر مهرگان) عضو هیأت سیاسی وقت حزب و از رهبران و بنیادگذاران گروه آذرخش که سپس به سازمان نوید معروف شد، در زیر شکنجه های بهیمی رژیم جنایت کار جمهوری اسلامی جان سپرد ...“ (نامه مردم، شهریور ۱۳۶۷).

نخستین کسی که حماسه انوشگی (شهادت) رحمان را فریاد برکشیده بود، رفیق فاطمه مدرسی (سیمین فردین) استوره بی آلایش شکنجه گاه ها و قهرمان پایداری در زندانهای اسلامی بود. رژیم که از لت و پار کردن سیمین نیز راه به جایی نبرده و نتوانسته بود حتا به اندازه یک هجای کوتاه دهانش را بگشاید، سرانجام نیرنگی اندیشیده بود. او را در میان انبوهی از پاسداران برای دیدار با پدر بیمارش به خانه برده بودند. شاید پدر چیزی بگوید و او را ”به راه آورد!“ اما این بار نیز کور خوانده بودند. هنگامی که سیمین را می ‌بردند که به زندان بازگردانند، در همان آستانه خانه و به گونه‌ ای که همه رهگذران بشنوند ناگهان فریاد برآورده بود:
 ”این جنایتکاران رحمان را کشتند! قهرمان ما را تکه‌ تکه کردند! اما او دهان باز نکرد ...“۲ و بدین گونه اما خبر جانگذشت رحمان را به گوش همه رسانده بود. دژخیم ها بر سر سیمین کیسه ای کشیده بودند و او را در زیر رگباری از مشت و لگد یکراست به سلول انفرادی برده بودند.

حیدر مهرگان باور انقلابی اش را به حزب توده ایران از سر راه نیاورده بود که به همین آسانی ها هم آن را واگذارد و به راه خود رود. او که با بدبینی به حزب تراز نوین طبقه کارگر ایران، گام در سپهر مه آگین کار سیاسی گذاشته بود، بعدها در فرایند دستگیری هایش در سال‌های ۴۵ و ۵۰ خورشیدی در دیدار و گفت و گو با رهبران زندانی حزب توده ایران به مرز آگاهی و شناخت رسید:
”قزل قلعه خلوت بود. من با بی ایمانی مطلق به حزب توده ایران وارد بند شدم ... می دانستم خاوری در همان بند است. شبی که فردایش باید از قزل قلعه می ‌رفتم، تصمیم گرفتم خاوری را ببینم. همه می ‌دانستند که اعدامی است. نزدش رفتم و مثل یک خبرنگار ... سوالاتم را کردم و او آرام پاسخ داد. نمی‌دانم این گفت و گو چقدر طول کشید؛ اما می‌دانم که سپیده زده بود و من هنوز همه سوال هایم را نکرده بودم. او روزهای انتظار اعدام را پشت سر می گذاشت و من آخرین روزهای بازداشت را. وقت جدایی نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. در حال و هوای آن سالها، این ایمان بی خدشه به حزب باور ‌نکردنی بود. هنگام جدایی، خاوری می‌ خواست بداند درباره آنچه شنیده‌ام چه فکر می کنم. گفتم: آنچه را امشب شنیدم تا حالا در رمان ها خوانده بودم ...! سرمست از آن همه ایمان از زندان آزاد شدم.“۳

دو سالی از این دیدار تاریخی بر نگذشته بود (۱۳۵۲) که به حزب پیوست و گروه آذرخش و سپس نوید را پی ریخت. هم‌زمان، با رادیو پیک ایران و دیگر رسانه‌ های حزبی به همکاری آغاز کرد. حماسه گلسرخی از نخستین جُستارهای وی بود که از این رادیو پخش شد.

هاتفی در روزنامه ‌نگاری نبوغی نمونه وار داشت. این او بود که در سال ۱۳۵۷ در جایگاه سردبیر روزنامه‌ی کیهان، اعتصاب ۶۲ روزه مطبوعات را سازماندهی کرد و به فرجام رساند. پیش از آن، سالها جانشین دکتر مهدی سمسار و سپس امیر طاهری سردبیران وقت کیهان بود. در این دومین دوره اما همه کارهای سردبیری را به تنهایی انجام می ‌داد و ”امیر طاهری از وی همواره به عنوان کمک اول خود یاد می کرد.“۴ 

رفیق هاتفی اگرچه در سالهای پایانی رژیم شاه ”معاون امیر طاهری... بود اما همه تغییر و تحولات کیهان با نظر او انجام می ‌گرفت و دکتر مصباح زاده مدیر مؤسس روزنامه کیهان و امیر طاهری ... تسلیم نظرات او بودند. رحمان علاوه بر سردبیری روزنامه کیهان، تنها نشریه مخفی طرفداران حزب توده ایران را با کمک چند تن از بچه‌های روزنامه کیهان و تشکیلات کوچک ولی منسجم «گروه نوید» منتشر می کرد.“۵

در آن سالها بسیاری از روزنامه نگاران و نیز کارگران و کارمندان بخش‌ های فنی و اداری روزنامه‌ ها که می ‌رفتند تا کار روزانه خود را آغاز کنند در میان کاغذها و روزنامه های روی میز کارشان یا در کشوی آن با کتاب‌های مارکسسیتی در اندازه های بسیار کوچک و نیز با هفته نامه‌ های نوید و اعلامیه های حزبی رو به رو می‌شدند و به تازه ترین رخدادهای پشت پرده سیاست که خود نیز از آن بی ‌خبر مانده بودند، دست می یافتند. آنها با شگفتی از هم می ‌پرسیدند که چه کسانی و چگونه این‌ جزوه ها را می‌ آورند و در دسترس شان می گذارند؟ در آن میانه اما دستگاه دوزخی ساواک کُشتیار خود شده بود که سرنخی، چیزی از «گروه نوید» پیدا کند و نتوانسته بود. این در ‌واقع نبوغ کم آسای رفیق هاتفی در «ارگانیزاتوریسم» و سازماندهی بود که سازمان نوید را بس پنهانکارانه پی ریخته بود و نگذاشته بود لو برود. هم از این‌ گونه بود که سازمان غرورآفرین نوید همچون پدیده ای بی همانند در جنبش کارگری ـ کمونیستی ایران و جهان به یادگار ماند و استوره رحمان را جاودانه تر کرد. به یاد داشته باشیم که وی سازمان نوید را در زمانه ای پی ریخت که ”تروریسم سازمان یافته دولتی به اوج و جنونی رسیده بود که حتا در ابعاد جهانی هم کم مانند بود.“۶ 

وی نخستین شماره فصلنامه و سپس هفته نامه نوید را در هزار نسخه درآورد (دی ۱۳۵۴) و تیراژ آن را که در سراسر کشور پخش می‌ شد تا آستانه انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به ۲۴۰ هزار شماره رساند. چنین بود که سازمان نوید تنها در سال ۱۳۵۷ بیش از ۳۰۰ هزار نسخه روزنامه مردم، ماهنامه دنیا و کتاب ‌های مارکسیستی را که از خارج می‌ آمدند، در سراسر کشور پخش کرد. همچنین، گاهنامه تئوریک «به سوی حزب» را که با شهادت هوشنگ تیزابی بر زمین مانده بود تا بازگشت رهبری حزب از خارج کشور چاپ و پخش کرد. در هوشمندی سیاسی رفیق مهرگان همین بس که او پس از پیشامد خونین ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ برای نخستین بار از کاربَس (اعتصاب) سراسری برای درهم شکستن شالوده حکومت نظامی ازهاری و رژیم سترون شاه سخن گفته بود:
”تنها یک راه باقی است؛ مؤثرترین راه: با اعتصاب عمومی سراسری، کودتای نظامی شاه را علیه مردم درهم بشکنیم.“۷ و این چشم اسفندیار رژیم شاه بود؛ و سرانجام هنگام که پیکار مسلحانه در دستور روز تاریخ درآمده بود، باز این «گروه نوید» بود که پارتیزان های توده‌ ای خود را به میدان نبرد با رژیم شاه کشاند:
 ”آنچه آموخته ‌ایم اینک باید به کار ببریم. یک روز هر کلمه‌ ای که می آموختیم، پربارتر از سدها (صدها) گلوله بود و امروز هر گلوله، پرمعنی تر از هزارها کلمه است.“ ۸

پنج سال پس از پی ریزی و پیکار سازمان بی همتای «نوید» و سه سال و سه ماه پس از درآیند «هفته نامه نوید»، واپسین شماره آن در ۲۶ اسفند ۱۳۵۷ با چاپ ۷۳- مین شماره آن به پایان رسید و با نخستین شماره علنی «مردم» پیوند خورد. رفیق هاتفی در این واپسین شماره نوشت:
”امید که هرگز در میهن ما آن ‌چنان شرایطی تکرار نشود که ضرورت انتشار نوید و نویدهای زیرزمینی را ایجاب کند.“۹ 

دریغ که رفیق نستوه و نابغه ما آرزویی از این‌ گونه نژاده و انسانی را بسی زودتر از آنچه می‌اندیشید با خود به ژرفای گور برد.

کارل مارکس به درستی گفته بود:
”خداوند تکامل، باده خود را در کاسه سرکشتگان می نوشد؛ و آنان که به پندار خود تخم اژدها کاشته اند، جز کرم خاکی نمی دروند.“

اینک رحمان هاتفی در اوج ترسناک ترین سانسورهای دولتی ایران قهرمان میلیون‌ها ایرانی است و هم اینان اند که راه و روش وی را پی خواهند گرفت و به فرجام خواهند رساند.

ارثیه مینویی مهرگان

در سایه روشن انقلاب بهمن ۵۷ اما پهلوان بلند بالا و خوش سیمای ما دیگر هیچ نمی آرامد: خواندن، پژوهیدن، نوشتن، سازماندهی کردن، راهبری شبکه‌های حزبی و ... این همه تنها گوشه‌ هایی از تک و پوی تهمتنانه رحمان اند. هم در این سال ها به آفرینه ای می ‌اندیشد که پاسخی شگرف و ژرف بینانه به شوق و تشنگی نسل نو برای آشنایی با گذشته حزب باشد. باید بازهم از خواب شبانه زد و کوهی از اسناد حزبی را ”از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۵۷“ کاوید و پیمود. باید این دریای خروشان و ناپیدا کرانه را چنان در کوزه ای کوچک ریخت که هیچ چیز آن تاریخ تلخ و شیرین چهل ساله در سایه نماند و سلوک وادی به وادی تشنه کامان گُم دره های خاراگین شناخت را به فرجام آورد. کار اما همچون شیوه تغزلی حافظ آسان نمون است و دشواریاب.

هایکو ژاپنی به درستی گفته بود:
”یک سخن، همه جهان را تعیین می‌کند.“

و اینک نوبت رحمان بود که از آزمونی چنین خَستودنی و خطیر و شگفت برآید. در سال ۱۳۶۰ هنگام که نخستین چاپ اسناد و دیدگاه ‌ها درآمد، همه دیدند که پهلوان جوان ما بار دیگر تهمتنی کرده و در برابر ارتش بهتان زنان و مشاطه گران حزب ستیز چه جانانه ایستاده است. او که با فروتنی عارفانه اش کتاب را ”جز جامی از چشمه و نَمی از باران“ نمی ‌دانست نوشت که در کتاب هزار صفحه ‌ای او ”گنجاندن تمام وجوه چهل سال رزم و آفرینش [حزب] که هیچ عرصه‌ ای از حیات مادی و معنوی جامعه از آن برکنار نبوده انتظاری غیرواقعی است ...“ و من؛
من نه آنم که دو سَد نکته رنگین گویم
همچو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم

وی بر هامش اسناد و دیدگاه‌ ها نوشت:
”در سراسر تاریخ حزب توده ایران کمتر رویکرد و دگردیسه نوآورانه و انقلابی و حتا به ندرت اندیشه و بارقه ای روشنگر و راهگشا وجود دارد که جامعه را به پیش برده باشد و نخستین بار توسط حزب توده ایران عرضه نشده یا ... فراورده تلاش و پیکار پیگیر آن نباشد. این دعوی سترگی است اما گزافه نیست ...“

کوتاه سخن، تاریخ جنبش توده ‌ای ایران به گویش رحمان هاتفی این‌ گونه هاشور خورده بود:
”اینک تاریخ حزب توده ایران است که سخن می گوید. نه با زبان مورخان و تذکره نویسان که با زبان بی شبهه عمل و اندیشه خود. به گفته گزنفون: بگذار تاریخ خود لب بگشاید. اشباح گذشته بیش تر از راویان امروز که دستخوش مهر و کین اند از رازهای گذشته آگاه اند. در این نمای پهلوانی، روح واقعی تاریخ میهن ما زبانه می کشد. بی آشنایی با زیستنامه حزب توده ایران شناخت تاریخ معاصر ایران به سامان نمی رسد ...“۱۰

”انقلاب ناتمام تاریخ، اقتصادی است در پویه شدن“
کارل مارکس

ولتر بورژوا می ‌توانست بنشیند و برای انقلاب آینده ساز فرانسه آموزه آفرینی کند. اما نگاه او به تاریخ، نگرشی پیشرو و دیالکتیکی نبود:
”تاریخ، گردآورند (مجموعه ای) از جنایت ها، نادانی ها، و ناکامی های آدمی است!“

رحمان هاتفی اما از زِیجی دیگر به رصد تاریخ برمی خاست:
”از سکوی امروز بهتر می ‌توان دیروز را دید. بغرنجی های گذشته، اکنون معمایی حل شده است.“۱۱ وی در جایگاه تاریخ نگار می ‌گفت:
مساله این است که چگونه می ‌توان تاریخ را به وجود آورد. مساله دانستن درس ‌های تاریخ است. همیشه هستند و ... خواهند بود آنهایی که از تجربه تاریخ هیچ نیاموخته اند.“۱۲ و ”به تاریخ می ‌توان دروغ گفت اما تاریخ دروغ نمی گوید ...“۱۳

حق با مرزبان نامه است که ”هر اساسی که نه بر راستی نهی، استوار نماند.“

او در کتاب «انقلاب ناتمام» به تاریخ نگاران و تذکره نویسانی که زنجیره درهم تنیده رخداده‌های تاریخی را از هم می درند و خود را در اندازه یک ”وقایع نویس ژاژخا“ فرو می ‌افکنند آموخت که به گفته کارل مارکس ”تاریخ اقتصاد در دست عمل است“ و برای رمزگشایی از داده‌ های آن باید بستری را کاوید و پژوهید و دید که به پیشامدهای تاریخی جان می‌ بخشند و شخصیت می دهند. نه! ما تاریخ را به شیوه ولتر، برگ‌های بریده از هم و گردآورِندِ ”نادانی های“ انسان نمی دانیم. از سیسرون بیاموزیم که گفت:
”نخستین آیین تاریخ نگاری آن است که نادرست نگوییم.” رحمان هاتفی کتاب ارجمند «انقلاب ناتمام»، زمینه‌های سیاسی و اقتصادی انقلاب مشروطه ایرانِ - خود را در دهه ۵۰ خورشیدی نوشت و با نام «ر. ه. اخگر» به چاپ سپرد. اما دریغ که با یورش ساواک به چاپخانه، همه نسخه های آن به جز یکی خمیر شدند. وی بار دیگر بر آن شده بود که آفرینه ارزشمند خود را به گونه پاورقی در ماهنامه آفتاب که شماری از هواداران حزب توده ایران، آن را در نخستین سالهای انقلاب در می آوردند به چاپ رساند که این بار نیز آفتاب به بند کشیده شد و این ماند و ماند تا حزب توده ایران آن را در مهرماه ۱۳۸۰ به چاپ رساند و بدین گونه به سه دهه انتظار پایان داد. رفیق هاتفی امیدوار بود که در پاره های واپسین کتاب، از پیش ‌زمینه های انقلاب مشروطه فراتر بگذرد و به خود انقلاب بپردازد که دستگاه دوزخی ولایت فقیه به او امان نداد و این سدای رسای تاریخ را برای همیشه خاموش کرد. بدین گونه میهن ما انسانی تراز نو و دانشوری سترگ را برای همیشه از دست داد.

منتقدی از تبار «بلینسکی»

رحمان هاتفی بر گستره نقد دیالکتیکی آفرینه های شیوانگارانه و هنری، بی هیچ گفت و گو از بهترین ها بود. بویژه که در شناخت و شناسندِ و برکشیدن نبوغ های نهفته هنری، ژرف نگری و تیزهوشی شگفت گونه داشت. از میان نمونه‌هایی که نخست بار آتش قلم وی بر سویه های تاریک کاراکتر هنری شان پرتو افکند، یکی هم اردشیر محصص بود که نقد نقادانه و بلینسکی وار رحمان ”در بهار یک بلوغ حاصل‌ خیز“ ناگهان همچون آذرخشی در سیاه شبان دهه های چهل و پنجاه خورشیدی تیراژه کشید و چشم‌ ها را مات و مبهوت محصص کرد:
”ازتالار قندریز تا گالری سیحون راه درازی نیست ... اما اردشیر این راه را [در اندرون خویش] چند ساله پیمود نخستین جوانه های آن روز اینک به جنگلی انبوه بدل شده است. کودک با استعدادی که در تالار قندریز شوق زده و سرمست به سیاه مشق هایش خیره شده بود، حالا به سختی می‌ تواند ابعاد وحشتناک دنیایی را که خود ایجاد کننده آن است باز شناسد. در زیر پوست آن کودک عاصی، غولی رشد کرده است که می‌خواهد جهان را در میان مشت هایش بفشارد و با ناخن هایش تا اعماق زمین و زمان را بکاود. کودک ناراحت تالار قندریز در برابر خود دنیای دیوانه ‌ای می‌ دید که گرفتار یک سوء تفاهم مدحش است. این دنیا به فضای خواب‌ های پریشان و کابوسی بیشتر شباهت داشت. منطق آن بی‌ منطقی بود. یک جور درهم ریختگی و ازهم پاشیدگی. دنیایی که بوی پوسیدگی و زوال می‌داد در حال فروریختن و غرق شدن بود. اما به ظاهر همه چیز آن در جای خود قرار دشت. در این دنیای نامطمئن و دروغگو، آدم‌ها سایه‌های لرزان و بی مفهومی بودند که خودشان را تکذیب می‌ کردند...“۱۴
ای کاش می ‌شد همه آن نقد نقادانه را که از قلمی بس عاشق و شورَنده و شوریده برتافته بود پشت سر هم می آوردیم. و چه می‌ شود کرد وقتی تهاراه و شیوایند این جستار نه تکثیر و بازآوری واژه به واژه آن نقد مردمی که برتافتن تهمتنی و دلیری رحمان است که در سکوت سُربی و چندش آور سال‌ های سرد و مه آگین آن سال ها بر کاغذ کاهی روزنامه می آورد. در آن سال ها، کاریکاتورهای اجتماعی و طرح های به شدت سیاسی اردشیر محصص در برخی رسانه‌ ها همچون روزنامه اطلاعات در می‌ آمد و کمتر کسی ”توانایی جسور او را در دریدن نقاب هیولاها و آدم‌ ها“ می شناخت و در می یافت که ”او در رسوا کردن چقدر بی رحم است.“ و این تنها رحمان بود که سکوت سُربی سالها را درهم شکست و گفت: ای ”سیاستمداران پرابهت بادکنکی که به یک نوک سوزن“ بادتان خالی می ‌شود. ای ”خرده بورژواهای فربه و شکم پاره که در شکم و زیر شکم تان خلاصه“ می ‌شوید. ای ”دیوانه ‌های“ گریخته از «دارالمجانین»! اینک این هنرمند مردمی ما اردشیر است که ”چون یک باستان شناس، اعماق جان و روان مردم دور و برش را می کاود و از زیر آوار گوشت و استخوان و خون، شخصیت حقیقی و پنهان آنها را بیرون می‌کشد و زیر ذره‌ بین طنز هوشیار و زیرک خود می ‌برد.“۱۵ 
اما رحمان عاشق بود و پروای زندان و زنجیر و تازیانه را نداشت. ای کاش آنها که به شخصیت شیوا و استوره ای او نزدیک ‌تر بوده‌ اند همتی بدرقه راه کنند و نوشته ‌های رحمان را از لابه لای رسانه‌ ها بیرون آورند و زمینه را بر چاپ گردآورند (مجموعه) نوشته‌ های مطبوعاتی وی هموار سازند. بویژه که پهلوان دانشور ما گویا کار رسانه ای خود را با نوشتن داستانهای جانانه در روزنامه قدیمی «صبح امروز» (سالهای آغازین دهه چهل به این سو) آغازیده بود که جا دارد این داستانها نیز گردآوری و در دفتری جداگانه شیرازه شوند.

دیدار با آرش

سال ۱۳۶۰، سال دیدار با آرش رحمان بود:
نقدی راه گشایانه در شناخت دیالکتیکی «آرش کمان گیر» سیاوش کسرایی. او این بار نیز با واژگان آتشین خود به هماورد منتقدانی برخاسته بود که در ”رنگین نامه‌ های“ با ویژگی ”آدامس های آمریکایی“ پرسه می‌ زدند و ”آرش را به گناه پیوند با“ گذشته ”و به مثابه بازمانده ای از یک نژاد منقرض“ تحقیر می ‌کردند. رحمان آمده بود که به گفته خود ”منتقدان“ رنگین نامه نویس و غوغاسالارانی را که ”مس را به جای طلا سکه می ‌زدند“، فستیوال نشین ها، جشن هنرباف ها و وازدگانی از این ‌گونه را به جای خود بنشاند. آخر مگر نه اینکه ”شاعران بزرگ، در عین حال برترین مورخان زمانه اند و آنجا که تاریخ نویسان متوقف می‌شوند، شاعران آغاز می کنند؟“۱۶

رحمان اما در چهره سراینده «آرش کمان گیر»، شاعر تاریخ را می ‌دید؛ «اما نه فقط تاریخی که روی داده است که شاعر آن تاریخی که باید روی دهد ... این است نیرویی که در تلاقی واقعیت با آرزو، در تلاقی تاریخ، آن‌ گونه که هست و آن‌ گونه که باید باشد آزاد می ‌شود.»

وی در شعر کسرایی دو گونه انسانِ ـ زمینی و سرزمینی ـ می‌ دید و می ‌دانست که این ”عین همان جوهری است که شعر کسرایی را ...“ بر می ‌کشد و بر فرازه های استوره ای «اپیک» و حماسه می نشاند. رفیق هاتفی اما در چهره آرش شیوا تیر نیرویی را یافته بود ”که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است“: او ”برده ای است که نسل در نسل فروخته شده. دهقانی است که برده داغ خورده و حراج شده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح، چون یک برده نوین در کارخانه فروخته شده او از تبار رنج و کار است و از او برمی ‌آید که رنج مردم را با قلب رنجدیده خود عوض کند.“

او در سیمای آرش «کمان ابرو پرومته هم روزگار ما» خسرو روزبه را می دید:
”مگر نه اینکه کسرایی منظومه آرش را با الهام از خاطره پهلوانیِ روزبه سروده؟ و مگر نه اینکه آرش باستانی در شبح آرش معاصر به ملاقات فرزندان خود که در کوره شکنجه گاهها ذوب می ‌شوند تا از آنها برای میدان های فردا پیکره بسازند می‌ رود و دست در دستشان می‌گذارد؟“۱۷ و سرانجام آرش جوان ما دفتر نقدی از این‌ گونه را چنین فرو می‌ بندد:
”اینک ما، قشونی از آرش...“ قشونی که در پساپشت فرمانده استوره ای و بلند بالای خود خسرو روزبه با رزم افزار شعر و شناخت و شعور به ستیز با امپراتوری سرمایه می ‌رود.

اکتبر و ضد اکتبر

نگاه ژرف و نگران استوره روزگار رنج آزمای ما با کاوندگی «بلینسکی وار» خود که روندها و پدیده‌ های پیرامونش را از کُنه و از سرشت آنها می پویید و می پژوهید؛ و نیز تیزنگری نقادانه وی، همچون تازیانه های تازنده بر پیکر آموزه ها و آورندهای کژآیند زمانه فرود می ‌آمد و با هر ضربه خود گوهر مینوی دانش و شناخت را از دل خاراسنگ های دروغ و بهتان و کژاندیشی بیرون می‌ کشید و می آخت و تراش می‌ داد.

رحمان در «پلمیک»ها و در گفتارهای حقیقت جویانه و نیز در شاهکارهایی که از قلم شوریده وش و شیوای او برمی تافت به راستی که نمونه وار و اندک یاب بود و کمتر کسی به گرد او می ‌رسید. اگر در سالهای دهه ۵٠ خورشیدی توانسته بود کژروی های رزم چریکی جدا از توده را به خسرو گلسرخی نشان دهد، در سالهای این سوی انقلاب نیز با نقدهای جانانه اش در روزنامه مردم توانست چشم انبوهی از فرزندان خلق را که دل در گرو رزم چریکی بسته و راه خود را از توده مردم جدا کرده بودند به چشم حقیقت باز کند. در نقدهایی که بر آموزه های خام دستانه مائوییستی و تروتسکیستی می‌نوشت، پژوهندگان حقیقت با برهانی چنان پولادین و اندیشه شکن رو به رو می‌شدند که ذهن و زبانشان خواه ناخواه از «فاکت»گزینی های خرده بورژوایی و دهان پُرکن تهی می‌ شد. در نقدهای تئوریک حیدر مهرگان که در امرداد ۱۳۶۰ در جزوه «اکتبر و ضد اکتبر» بازآوری شدند، تاریخ نه از آن‌ گونه که راست باوران چپ نما می‌ پسندند که از دیدرسی واقعی گِروانه هاشور خورده بود.

رحمان در جستار درک دوران از دیدگاه لنینیسم و مائوییسم به درستی نوشت:
”شوریده نشان دادن دوران کنونی و تحریف ویژگی‌های آن، دستاورد چپ روها و چپ نماهای ما نیست. در این عرصه مائوییسم پیش کسوت و بنیادگذار است. در کنار همه آثار و ثمرات فاجعه آمیز مائوییسم و شبه تئوری هایش، یکی نیز درهم و برهم کردن مفهوم دوران و تنزل آن به سطح بازیچه ای برای اغراض سیاسی خاص بود. مائوییست ها در آستانه دومین انشعاب بزرگ در جنبش کارگری و کمونیستی جهان تغییر دلخواه و متناقضی را به جای محتوی عینی دوران گذاشتند تا برای ارتداد خود محملی بتراشند ...“ آنها می گفتند:
”دوران ما عبارت است از دوران امپریالیسم، دوران انقلاب پرولتری، دوران پیروزی سوسیالیسم و کمونیسم.“۱۸ رحمان می افزاید:
”این تعریف که ... مختصات دو عصر را در یک عصر ادغام کرده است، در‌واقع هجومی بود علیه جنبش کارگری و کمونیستی. طغیانی بود علیه مصوبه های این جنبش که در بیانیه احزاب برادر در کنفرانس های ۱۹۵۷ و ۱۹۶۰ مسکو اشعار می ‌داشت:
”محتوای اصلی دوران ما که از انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر آغاز شده عبارت است از گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم.“۱۹

”اکتبر و ضد اکتبر“ در جستارهای چهارگانه خود مات شدگان و ناباوران وادی چپ را با ”کلید درک دوران“ به‌ آزمونگاه آموزه ها و تئوری های رنگ و وارنگ تاریخی می ‌برد و از میان انبوه واژه‌ ها و اندیشه‌ های تلنبار شده در آن، گوهرِ تراش خورده سوسیالیسم علمی را بیرون می ‌کشید و در دستشان می گذاشت.

از تک نگاری تا اپیکوگرافی
آن جا که زندگی به معدن معنی می ‌رسد
مرگ، کلام آخر نیست

مهرگان

دامنه تک نگاری های حماسی و مردمی حیدر مهرگان با همهٴ پراکندگی تاریخی شان بلند کرانه است و گستره مند. این اوست که نخست بار در حماسه سرودی که از فراز شکنجه گاه گذشت از کرانه های کوتاه «زیست نامه نویسی» فراتر گذشت و به سرایش غزلواره ای حماسی برخاست و از این نیز فراتر، در اندرون جان و اندیشه انوشای زمانه هوشنگ تیزابی به سیر و سلوکی روانکاوانه پرداخت و رمز و رازهای شخصیت شگرف وی را پژواک کرد. آن همه تک نگاری شعرگونه که همچون گنجی گزاف و بازیافته از کُنه و از سرشت شخصیت تیزابی برتافته بود؛ اما خود سرگذشت سالها بعد کسی بود که از مرزهای افسانه و استوره نیز فرسنگ ها فراتر گذشت:
”دژخیمان، شش ساعت متوالی هوشنگ را لگدمال کردند. روی زخم های پایش دوباره تازیانه کشیدند. کفل ها و مردی اش را با سیگار سوزاندند و وقتی از هوش رفت دوباره به هوشش آوردند و کار را از سر گرفتند ...“

هاتفی در این تک گویی درونی و پیش نگرانه زیرین گویی سرگذشت خود را پیشخوانی کرده است. سرگذشتی که در واپسین دمان هستی تیزابی از زبان خموش و پرغوغای هوشنگ برمی‌ جوشد:
”نامت را به من بگو. می‌ خواهم این طلسم را در مشت داشته باشم.“، ”من هزارها بار مرده ‌ام و باز متولد شده‌ ام... کدام نامم را می‌ خواهی؟ در پشت هریک از نامهای من، سرهای از بدن جدا شده مناره شده‌ اند، تن های در آتش سوخته و پیکرهای به دار آویخته صف کشیده ‌اند. من بردیای دروغینم که از من بزرگ ‌ترین دروغ تاریخ را ساختند من به چهره اشرافیت آدم خوار تف کردم. من مزدکم که فریاد زدم همه گرسنه ها باید سیر شوند. من صاحب الزنجم که پانسد (پانصد) هزار برده را ... شوراندم ... من بابکم که بر قله‌ های سپند ایستادم ... من ستّارم که از لوله تفنگ های «امیرخیز» جرقه زدم و در آبهای ارس منتشر شدم. من حیدرم که با کوله ‌باری از نان آمدم ... من روزبه ام که از هر زخمم سدایی (صدایی) می ‌آید. من نامهای بی شمار دارم که هر یک از آنها سنگ گور شریف ترین مردم است. آیا هنوز مرا نمی‌شناسی؟“

و به راستی کیست و در سودای کدام جادو است که این همه نام را در ملودی تنها یک نام ـ رحمان هاتفی ـ نشناسد؟ کی است؟

حماسه گلسرخی
ای سرو سر فراز!
این رسم تو است که ایستاده بمیری

خسرو گلسرخی

زمزمه کردن، فریاد کشیدن، توفان برانگیختن و از بودن و سرودن درفشی از آذرخش و تیراژه برافراشتن چندان هم که می ‌گویند دشوار نیست؛ اما هنگام که دماوند تلنبار شده بغض تاریخی تو دارد سینه ات را می‌ کوبد و می فشارد و می‌ خواهی بر آن همه احساس انسانی چیره شوی و بُرهانمند و بهنجار بگویی، به راستی که دشوار است؛ و دشوارتر از این همه، هنگامی است که می ‌روی تا تراژدی و حماسه را درهم آمیزی و می کوشی از میان اروندرود اشک ها و مویه هایت مغز نغز حماسه و «اپیک» را بازگشایی و بر دایره مینای داوری در اندازی.

حیدر مهرگان نه تنها با «زیست نامه» رفیق سالهای نوجوانی به بعد خود ـ هوشنگ تیزابی ـ چنین کرد که حماسه زندگی و رزم خسرو گلسرخی ـ دوست و همکار خود را در روزنامه کیهان ـ نیز با هق هق گریه سرود. و مگر نه این که کمونیست برجسته جهان سینما ـ چارلز چاپلین ـ با چشمی خون گرفته می خنداند و با چشمی دیگر می گریاند. سخن انجیل است که ”در خرد بسیار، اندوه بسیار است“ هاتفی در حماسه گلسرخی به سراغ شاعری می ‌رود که جهانی بزرگتر را می پژوهید؛ اما از همه این جهان هیچ چیز برای خود نمی ‌خواست. یکی در هوای رزم چریکی جدا از توده (گلسرخی) و دیگری رهرو هماورد توده ‌ای به پیشاهنگی حزب طبقه کارگر (مهرگان) و مگر نه این که لنین بزرگ در رمزگشایی از شور انقلابی چریک های روسیه (اس ارها و دیگران) گفته بود:
”قربانی کردن یک انقلابی برای آنکه پست سرشتی برود و پست نهادی دیگر جای او را بگیرد، خردمندانه نیست“. گفت و شنود انقلابی این هر دو اما از دو دامنه گونه گون سیاسی آغاز می‌ شود و سرانجام در کانون بهنجار و مردمی رزم توده ‌ای به هم می ‌رسد. چنین است نبوغ نمونه وار رحمان هاتفی در سخن وری و «پلمیک» سیاسی.

وی در پاسخ به پرسش گلسرخی از افشاگری سیاسی همچون مبرم ترین وظیفه برای یک مبارز خلق سخن گفته بود. و آن‌ قدر گفته بود و شنیده بود که سرانجام گلسرخی از ناباوری به یقین رسیده وگفته بود:
”یک مشت جوجه انقلابی روشن فکر می خواهند پا جای پای «چه گوارا» بگذارند و به خیال خودشان با آتش بازی و سدای ترقه مردم را بیدار کنند.“ و ”اما اینها خودشان بیشتر احتیاج دارند که یکی بیدارشان کند.“۲۰

خسرو یکبار هم مشت های گره کرده اش را به ورشکستگان سیاسی زندان نشان داده و گفته بود: ”از کتیرایی و روزبه بیاموزیم.“۲۱ 

هاتفی جزوه حماسه گلسرخی را با نام سیامک و اندکی پس از شهادت گلسرخی و کرامت دانشیان (۲۸ بهمن ۱۳۵۲) نوشت و در همان سالها به شیوه چاپ زیراکسی و زیرزمینی به میان مردم برد.

واپسین غروب تهمتن

زمزمه های زندان، همراه با هُرم دوزخی تیرماه، آورندی تازه را سلول به سلول با خود می ‌برد: لاجوردی جلاد از شکنجه گران رحمان به سختی برآشفته و گفته بود:
”او باید هرچه زودتر دهان باز کند. ما در اینجا سنگ ‌ها را هم به صدا در آورده‌ ایم؛ چه رسد به مشتی پوست و استخوان!“

آن روز از سایه روشن بامداد تا پاسی از غروب، شکنجه گران یکی از پس دیگری به جان تهمتن نستوه ما افتاده و کوشیده بودند دهان او را نیز همچون برخی وازده ها و درهم شکسته ها بگشایند. سترگ مرد جوان ما، اما همچون فرخی لب دوخته هیچ نگفته بود.

دشنام پشت دشنام بود که از گندچاله دهان شکنجه گران فرو ریخته بود و هوای گرم و تنش آلود زیر هشت را به گند کشیده بود. شکنجه گرها با کابل و مشت و لگد پهلوها و سینه رحمان را کوبیده بودند. چهره اش چنان خونین و درهم شکسته بود که حتا آینه هم او را نمی شناخت.

رحمان کف به دهان آورده بود و خون قی کرده بود. با لگدی دیگر، اندام درهم تنیده اش تابی خورده و چرخیده و رو به دیوار افتاده بود. از میان چشم ‌های نیمه بازش، دیوار پیش رو را دیده بود که از هم شکافته بود.

نخست خسرو روزبه را دیده بود که با چهره جذاب و مردانه اش پا در سلول گذاشته بود و سپس هوشنگ تیزابی را که تازه ترین شماره به سوی حزب را به نزد رفیق قدیمی خود دراز کرده بود! و اشک شوق، چشم‌های استوره زمانه را پوشانده بود.

لگدی دیگر بر پهلوی تهمتن فرود آمده بود. اما او که دیگر دردی را برنمی تافت. او که دیگر چیزی را حس نمی‌ کرد، لبخندی به زیبایی همه گلهای بهاری بر لبش شکفته بود. بازجو رو به شکنجه گر فریاد کشیده بود:
چرا گذاشتی بمیرد! چرا او را کشتی؟ او که حتا یک کلمه هم حرف نزده بود. حتا یک نفر را هم لو نداده بود! چرا گذاشتی بمیرد احمق! و رحمان همچنان لبخند زده بود. لبخند تکاوری که از هماورد با دشمنی نیرنگ پیشه و سرسخت سربلند برآمده بود. او با مرگ و جاودانگی خود پشت دشمن را به خاک کشیده بود.

شکنجه گران و بازجوها عربده کشیده و همدیگر را به دشنام بسته بودند. از میانشان، یکی با چهره ای کریه تر از هزار کفتار با تفاله های درهم تنیده ریشی سیاه و انبوه، با کابل بر پیکر آرمیده استوره کوبیده بود. اما نیم سدایی هم از او در نیامده بود. کفتارِ کابل به دست، گویی همان سلطانی بود که به گفته گیوم آپولینر شاعر ”نفخی متعفن رها کرده بود ... با جراحت ها و غده های چرکین، با پوزه خوک و ...“۲۲

بازجوها همچون جانوران درنده عربده کشیده بودند و کفتارِ کابل به دست باز هم زوزه کشیده بود و پیکر بی جان تهمتن را به تازیانه بسته بود. آنها به مرده ها هم تازیانه می‌ زدند و از کالبد بی جانشان می ترسیدند. آنها به مرده ها هم شلیک می‌ کردند.

در واپسین غروب تهمتن، در زیر هشت، جز چند شکنجه گر و بازجو و سطل ‌های پر از باندهای خونین هیچ‌ کس نمانده بود. واپسین غروب انسان تراز نو روزگار ما رفیق رحمان هاتفی به پایان رسیده بود.

پی نوشت

* از شعر انسان تراز نو، حیدر مهرگان
[۱] یاد آر ز شمع کشته...، دکتر صدرالدین الهی، سایت صدای مردم
[۲] شهیدان توده‌ای، جلد دو، ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
[۳] نامه مردم
[۴] یادآر زِ شمع کشته...،همانجا
[۵] یادمانده ها، نصرت نوح، ص ۴۵۰
[۶] اسناد و دیدگاه ‌ها، ص ۹۰۱
[۷] نوید، ش ۴۴، ۱۸ شهریور ۱۳۵۷
[۸] اسناد و دیدگاه ‌ها، ص ۹۱۰
[۹ و ۱۰] همانجا
[۱۱] همانجا، ص ۱۸۹
[۱۲] همانجا، ص ۲۱
[۱۳] همان جا، ص ۲۶
[۱۴ و ۱۵] روزنامه کیهان، ۳۰ اردیبهشت ۱۳۵۰
[۱۶] دیدار با آرش، ص ۷
[۱۷] همانجا، ص ۳۶
[۱۸و ۱۹] اکتبر و ضد اکتبر، ص ۳۹
[۲۰ و ۲۱] حماسه گلسرخی
[۲۲] از چکامه پاسخ قزاق به سلطان کنستان تینیه

برگرفته از «نامه مردم»، شماره ۸۷۸، ۴ مهر ماه ۱۳۹۰

این نوشتار زیبا، ارزنده و آموزنده در برخی جاها از سوی اینجانب ویرایش شده است.  ب. الف. بزرگمهر


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!