بار دیگر دست تبهکار تازیان حاکم بر کشورمان
از آستین به درآمده و فرمان حلق آویز نمودن شش تن از هم میهنانمان که بیش ترشان
جوان هستند را صادر نموده است. همزمان به نظر می رسد که حکم حلق آویز نمودن آن
جوان فریب خورده ی ایرانی تبار آمریکایی که برای جاسوسی به ایران فرستاده شده بود،
لغو شده و وی را برای تاخت زدن یا داد و ستدهای پر سود با «شیطان بزرگ» کنار
گذاشته اند. اینگونه که پیداست «الله قاسم الجبارین» در این باره نیز دست به
تبعیضی بزرگ زده و بر نابرابری در برابر قانون «ولایت الهی» مهر تایید نهاده است!
چند سال پیش که دوستی از ایران میهمان من بود، سخن از دوستان قدیمی و اینکه این یک کجاست و آن دیگری چه می کند، پیش آمد. یاد آن جوانی افتادم که یکی دو بار در برنامه ای کوهنوردی همگروه بودیم؛ جوانی سرزنده، شاداب، خنده رو و کمی گستاخ از منطقه ی بختیاری. از او نیز پرسیدم و هنگامی که دوستم گفت: وی را حلق آویز کرده اند، آه از نهادم برآمد.
ـ برای چه او را حلق آویز کردند؟
ـ پس از دستگیری اش در دادرسی آنگاه که از وی پرسیده بودند: «آیا به خدا باور داری؟ پاسخ داده بود: نه!»
دیگر از آن دوست نپرسیدم که در چه ارتباطی وی را دستگیر نموده بودند. برایم کم ترین اهمیتی نداشت که بدانم. تنها چیزی که از آن جوان شاداب و کمی گستاخ یادم مانده بود یکی دو گفتگو و ستیزه ای بر سر جُستارهای سیاسی در همان برنامه های کوهنوردی بود و بس! جوانی پرشور با سری پرباد، بی کم ترین مایه ای از دانش و بی هیچ خواستی برای پیگیری آن.
پرسش بیهوده ای بود که از خود کردم: او را چرا؟ او که چیزی از این جهان نمی دانست ... پرسشی بیهوده؛ زیرا بر سرِ بسیاری چون او از نوجوانان و جوانان کم سن و سال «مجاهد» گرفته که در پی آن رهبر نادان و احساساتی به راه افتاده بودند یا آن های دیگر که اسلحه به دست به کوه و کمر و جنگل زده بودند، همین بلا را آورده بودند؛ نوجوانان و جوانانی که در جهان سیاست کودکانی بر چهار دست و پا بیش نبودند و نیازمند مهربانی، بخشایش و بهره مندی از دانش؛ ولی بجای همه ی این ها سهم آنها زندان و شکنجه و «الله قاسم الجبارین» بود که بر سر دارشان برد یا جلوی جوخه ی تیرباران بگذاردشان.
نخستین سال هایی را به یاد آوردم که از «نیش کژدم» به این کشور کوچک جهان سرمایه پناه آورده بودم؛ آدمی خوگرفته با دانش روزگار که از نوجوانی به نیروهای فراطبیعی باور نداشت و این باور را از راه پژوهش های پیگیر در زمینه های گوناگون دانش ـ نه چند کتاب شبه فلسفی یا فلسفی ـ بدست آورده بود. در این «دوزخ»، نکته ای را که در آن هنگام برایم تازگی داشت و مرا به شگفتی وامی داشت، دریافتم. دریافتم که با همه ی بی باوری ام به دین و مذهب، ناخواسته باری از آن بر دوش می کشم که خود پیش از این، آن هنگام که در ایران بودم، آن را درنمی یافتم و این براستی چندان شگفت نیز نبود؛ زیرا به هر رو هستی اجتماعی آدم هاست که شعورشان را تعیین می کند؛ نه برعکس آن! و من از آن جامعه با آن مشخصات به جایی دیگر آمده بودم که آن دوران تاریخی را با همه ی فراز و نشیب آن، پشت سر نهاده بود. با چنین دریافت و شناختی، صدبار بیش تر در دل بر آنها که جوانی خام را تنها به این دلیل که هستی «خدا» را نفی کرده، تیرباران نموده بودند، دشنام فرستادم.
پس از آن جوانی دیگر را که تازه دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته بود، به اتهام عضویت در «انجمن پادشاهی» حلق آویز کردند. در خبرها آمده بود:
نامه آرش رحمانی پور که در سن ١٨ سالگی حلق آویز شد
خبرگزاری هرانا: آرش رحمانی پور زندانی سیاسی در بهمن ماه سال گذشته و در سن ١٨ سالگی به اتهام عضویت در انجمن پادشاهی در زندان اوین اعدام شد، نامبرده در طول بازداشت خود در بند ٢٠٩ زندان اوین اقدام به نوشتن دلنوشته ای کرده است که متن آن از سوی این خبرگزاری منتشر می شود.
متن نامه آرش رحمانی پور به قرار زیر است :
چند سال پیش که دوستی از ایران میهمان من بود، سخن از دوستان قدیمی و اینکه این یک کجاست و آن دیگری چه می کند، پیش آمد. یاد آن جوانی افتادم که یکی دو بار در برنامه ای کوهنوردی همگروه بودیم؛ جوانی سرزنده، شاداب، خنده رو و کمی گستاخ از منطقه ی بختیاری. از او نیز پرسیدم و هنگامی که دوستم گفت: وی را حلق آویز کرده اند، آه از نهادم برآمد.
ـ برای چه او را حلق آویز کردند؟
ـ پس از دستگیری اش در دادرسی آنگاه که از وی پرسیده بودند: «آیا به خدا باور داری؟ پاسخ داده بود: نه!»
دیگر از آن دوست نپرسیدم که در چه ارتباطی وی را دستگیر نموده بودند. برایم کم ترین اهمیتی نداشت که بدانم. تنها چیزی که از آن جوان شاداب و کمی گستاخ یادم مانده بود یکی دو گفتگو و ستیزه ای بر سر جُستارهای سیاسی در همان برنامه های کوهنوردی بود و بس! جوانی پرشور با سری پرباد، بی کم ترین مایه ای از دانش و بی هیچ خواستی برای پیگیری آن.
پرسش بیهوده ای بود که از خود کردم: او را چرا؟ او که چیزی از این جهان نمی دانست ... پرسشی بیهوده؛ زیرا بر سرِ بسیاری چون او از نوجوانان و جوانان کم سن و سال «مجاهد» گرفته که در پی آن رهبر نادان و احساساتی به راه افتاده بودند یا آن های دیگر که اسلحه به دست به کوه و کمر و جنگل زده بودند، همین بلا را آورده بودند؛ نوجوانان و جوانانی که در جهان سیاست کودکانی بر چهار دست و پا بیش نبودند و نیازمند مهربانی، بخشایش و بهره مندی از دانش؛ ولی بجای همه ی این ها سهم آنها زندان و شکنجه و «الله قاسم الجبارین» بود که بر سر دارشان برد یا جلوی جوخه ی تیرباران بگذاردشان.
نخستین سال هایی را به یاد آوردم که از «نیش کژدم» به این کشور کوچک جهان سرمایه پناه آورده بودم؛ آدمی خوگرفته با دانش روزگار که از نوجوانی به نیروهای فراطبیعی باور نداشت و این باور را از راه پژوهش های پیگیر در زمینه های گوناگون دانش ـ نه چند کتاب شبه فلسفی یا فلسفی ـ بدست آورده بود. در این «دوزخ»، نکته ای را که در آن هنگام برایم تازگی داشت و مرا به شگفتی وامی داشت، دریافتم. دریافتم که با همه ی بی باوری ام به دین و مذهب، ناخواسته باری از آن بر دوش می کشم که خود پیش از این، آن هنگام که در ایران بودم، آن را درنمی یافتم و این براستی چندان شگفت نیز نبود؛ زیرا به هر رو هستی اجتماعی آدم هاست که شعورشان را تعیین می کند؛ نه برعکس آن! و من از آن جامعه با آن مشخصات به جایی دیگر آمده بودم که آن دوران تاریخی را با همه ی فراز و نشیب آن، پشت سر نهاده بود. با چنین دریافت و شناختی، صدبار بیش تر در دل بر آنها که جوانی خام را تنها به این دلیل که هستی «خدا» را نفی کرده، تیرباران نموده بودند، دشنام فرستادم.
پس از آن جوانی دیگر را که تازه دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته بود، به اتهام عضویت در «انجمن پادشاهی» حلق آویز کردند. در خبرها آمده بود:
«آرش رحمانی پور
زندانی سیاسی در بهمن ماه سال گذشته و در سن هژده سالگی به اتهام عضویت در انجمن
پادشاهی در زندان اوین اعدام شد».
همان هنگام،، دست به قلم بردم و چند سطر زیر را نوشتم که نیمه کاره ماند:
همان هنگام،، دست به قلم بردم و چند سطر زیر را نوشتم که نیمه کاره ماند:
«... شاید هم در سن شانزده سالگی یا حتا کمتر
به چنین "بزهکاری" دست زده و مانند نوجوان های دیگری که پیش از این به
"بزهکاری" های اجتماعی دست یازیده اند، حکمش را پیش ترنوشته و منتظر
رسیدنش به سن قانونی شده اند تا وی را حلق آویز یا تیرباران کنند ... سنّ قانونی؟!
ولی این سن قانونی، به نظرم تاچندی پیش که آقایان نیازمند رای نوجوانان بودند،
شانزده سال درنظر گرفته شده بود ... اکنون، دیگر به آن نیازی ندارند ...» چند تن
از آنها تاکنون به کام مرگ این رژیم اهریمنی گرفتار آمده و نابود شده اند؟ آماری
در دست نیست. بگویم: خدا می داند؟! نه! خدا نیز هیچ نمی داند.
نامه ی وی که دانسته در زیر همین یادداشت آورده ام به اندازه ای بسنده سرشت و نگرش وی به جهان را با همه ی پیچ و تاب آن نشان می دهد. تا کی او و دیگرانی چون او همچنان باید جان بدهند تا «آقایان» اندکی بیش تر بر خر مراد سوار باشند؟!
آیا سرانجام، کار را به جایی خواهند رساند که توده های مردم ایران، ننگ یوغ بیگانه را به سروری دوالپایان دزد و نابکار ترجیح داده و همه شان را همراه با «الله قاسم الجبارین» به گور سپارند؟
ب. الف. بزرگمهر ١٣ فروردین ماه ١٣٩١
http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/04/blog-post_01.html
نامه ی وی که دانسته در زیر همین یادداشت آورده ام به اندازه ای بسنده سرشت و نگرش وی به جهان را با همه ی پیچ و تاب آن نشان می دهد. تا کی او و دیگرانی چون او همچنان باید جان بدهند تا «آقایان» اندکی بیش تر بر خر مراد سوار باشند؟!
آیا سرانجام، کار را به جایی خواهند رساند که توده های مردم ایران، ننگ یوغ بیگانه را به سروری دوالپایان دزد و نابکار ترجیح داده و همه شان را همراه با «الله قاسم الجبارین» به گور سپارند؟
ب. الف. بزرگمهر ١٣ فروردین ماه ١٣٩١
http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/04/blog-post_01.html
***
نامه آرش رحمانی پور که در سن ١٨ سالگی حلق آویز شد
خبرگزاری هرانا: آرش رحمانی پور زندانی سیاسی در بهمن ماه سال گذشته و در سن ١٨ سالگی به اتهام عضویت در انجمن پادشاهی در زندان اوین اعدام شد، نامبرده در طول بازداشت خود در بند ٢٠٩ زندان اوین اقدام به نوشتن دلنوشته ای کرده است که متن آن از سوی این خبرگزاری منتشر می شود.
متن نامه آرش رحمانی پور به قرار زیر است :
به نام خداوند جان و خرد، کزین برتر اندیشه
برنگذرد
نمی دونم کی بود که فهمیدم وظیفه ای دارم و نسبت به اون خاکی که روش قدم می زارم مسئولم؛ فقط می دونم حالا که اسم این خاک و این سرزمین رو می شنوم غم عجیبی که پر از غروره تمام وجودم رو فرا میگیره. غرور رو بیشترمون داریم اما غم برای اینه که حتی ذره ای از وظایفم رو نسبت به کشورم انجام ندادم.
نمی دونم چرا باید این جای تاریخ ایستاده باشم، نمی دونم این خاک تا کی نباید روی آسایش ببینه!!!
به بالای این سالیان دراز به ایران نیامد بجز سوز و ساز
نمی دونم کی بود که فهمیدم وظیفه ای دارم و نسبت به اون خاکی که روش قدم می زارم مسئولم؛ فقط می دونم حالا که اسم این خاک و این سرزمین رو می شنوم غم عجیبی که پر از غروره تمام وجودم رو فرا میگیره. غرور رو بیشترمون داریم اما غم برای اینه که حتی ذره ای از وظایفم رو نسبت به کشورم انجام ندادم.
نمی دونم چرا باید این جای تاریخ ایستاده باشم، نمی دونم این خاک تا کی نباید روی آسایش ببینه!!!
به بالای این سالیان دراز به ایران نیامد بجز سوز و ساز
ز دشمن بجز آتش و خون نبود
بجز غرش دیو مجنون نبود
بسوزاند دشمن کتاب مرا
همه رامش و خُر و
خواب مرا
این خاک ماست، همه ی زندگی ماست همه هویت ماست. آرزوم اینه که همه بدونند در مقابل این خاک وظیفه ای دارند. اما از حق نگذریم. بد جوری اشتباه کردم شاید همین علاقه بیش از حد جلوی جشمام رو گرفت و باعث شد مسیر درست انجام وظیفه رو نبینم ولی مطمئن هستم اگه عمری باشه پیداش میکنم، بقول اون قدیس مسیحی: برای هر بنده ای یه چوپان و یک مسیر هست تا به چراگاه حقیقت برسه. این هم مسیر منه که داخلش هستم. درسته که سخته و مشکل درسته که تنهام و یه خرده خسته اما من همه این سختی ها رو برای رسیدن به اون حقیقت طلائی به جون می خرم چون باید وظیفه ام رو انجام بدم.
چو فردا نیاید بلند آفتاب من و گرز و میدان و افراسیاب
حکایت من حکایت عجیبیه که هنوز خودم درکش نکردم شاید توی چند بیت شعر بشه خلاصش کرد.
زان یار دلنوازم شکریست ما شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
تصمیم گرفتم حرفهام رو بیشتر با خدای خودم بزنم فکر می کنم فقط اونه که حرف دلم رو میفهمه درسته که همه سختیهای این مسیر رو باید به جون بخرم اما بعضی گله ها رو باید به خود خودش گفت البته شاید یکی هم این نوشته ها رو خوند و فهمید درد ما چیه.
بی مزد بود منت هر خدمتی که کردم یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت
من برای عشق به کشورم تلاشی که از دستم بر میاد انجام می دم ولی گله ی من اینجاست که آیا مزد این عشق، گمراهی بود. من به امید کسی یا چیزی فعالیت نمی کردم اما از خدای خودم توقع داشتم کمکم کنه. اما شاید کرده باشد و من ندیده باشم.
رندان تشنه لب را آبی نمی هد کس گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
ما کجا و عشق کجا من فقط لاف عشق می زنم ولی دلم بدجوری میگیره وقتی بین این مردم حتی لاف هم خریداری نداره، دلم بد جوری از درد بی عشقی میگیره.
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
دلم میگیره وقتی میبینم توی این دیار، عاشقی جرمه، جرمی که مجرمش بی گناه بالای دار میره !!!
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
راهم رو گم کردم نه همراهی دارم نه تجربه ای. اما پرم از عطش رسیدن، پر از امید، پر از اعتقاد به هدف. گله ام اینه که چرا راهنماییم نمی کنی خدایا؛ شاید میکنی و باز من نمی بینم.
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
خیلی چیزها از دست دادم و باز هم خواهم داد ولی یه چیز بزرگتری رسیدم و اون اطمینان به هدفم بود با این حال می دونم این مدعی عاشقی هیچ کاری برای کشورش نکرده.
به کوی میکده گریان و سر افکنده روم چرا که شرم همی آیدم زحاصل خویش
هر روز جوونهای این خاک روی زمین میوفتند و غرب و شرق باید دلشون برای اونها بسوزه نمی دونم چند ندا و ترانه باید کشته تا ... ولی امید دارم به جمله ی سروش که گفت: مرگ ترانه موسوی، ترانه مرگ نظام بود.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است
خیلی حرفها دارم که با شما عزیزا بزنم، چی شد، چی به من گذشت، اظهارات من معلول چه عللی بود چیزهایی که توقع نداشتم دیدم و شنیدم و هزار چیز دیگه که شاید باور نکنید چون هنوز خودم هم باور نکردم ولی با این همه
نشد ابرو خم از سنگینی بار قفس ما را که این سنگین سبکتر باشد از بال مگس مارا
اول از همه یه دنیا شرمندگی دارم برای همتون نیلوفر، جمال، سارا، پیام، خاله ی عزیز و عمه ی عزیز، سحر، بهاره و ... امیدوارم منو ببخشید به خاطر دلتنگی ها و لحظه هایی که پر از غم و دلهره شدید البته بین خودمون بمونه من همچین آدم دلچسبی هم نیستم ولی خوب خاطرات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم حالا هم هر موقع دلم تنگ میشه سعی می کنم خوابتون رو ببینم.
از همه بیشتر نگران این هستم که عزیز هایی که به خاطر من روزهاشون رو از دست دادند من رو نبخشند می دونم خیلی سخت بود اما وجود شما توی این چهار دیواریها هزار بار روزگار من رو سخت تر می کرد. راستی زمزمه ی ناراحتی ها رو توی بازجویی ها و بعد از آزادیتون شنیدم ولی بسیار از کسان از من نزد شما بدگوئی کردند و هیچ از آنچه گفته اند راست نبوده است. و این کسان می توانند بد را خوب و زشت را زیبا جلوه دهند. از کسایی که این بهتانها را باور و گسترانده اند بیشتر باک دارم زیراکه هر کس سخن ایشان را بشنود چنین می پندارد که کسی به این کارها و جستجو ها روزگار می گذرانند خداوندان را باور ندارد. اینان هم پنهانند و هم آشکار اما من نمیتوانم آنان را نزد شما حاضر و سخنهایشان را رد کنم و باید برای دفاع خود باسایه و شیح درآویزم و بدون انکه حریف ظاهر شود به مدافعه و معارضه پردازم. پس ای گرامیان، این نکته را درست بدانید که من با دو دسته از مدعیان طرف هستم: یکی آنان که از دیرگاه از من {...} کرده اند و دیگر آنان که اخیرا من را به محاکمه کشیده اند و تصدیق کنید که در آغاز باید پاسخ مدعیان پیشین را بدهم زیرا که شما هم اول دعاوی آنان را شنیده اید و تاثیر سخنان ایشان در ذهن شما بیش از دیگران بوده است. ای گرامیان من برای دفاع خود باید کوشش کنم که در زمانی بسیار اندک بهتانهایی که از مدتی دراز در اذهان شما ریشه دوانده از خاطر شما دور سازم و البته آرزومندم که کوشش من در صورتی که به حال شما و خودم نافع باشد نتیجه بدهد و بی گناهی من روشن گردد ولی در این باب به اشتباه نیستم و می دانم چه کاردشواری در پیش دارم و به هر حال کار خود را به خدا وامیگذارم چون مرد تسلیم بی دفاع به این موج مهاجم نیستم بر حسب تکلیف به مدافعه می پردازم با آن که میدانم این موج مرا با خود خواهد برد.
پس برگردیم به مبدا این بهتان و سخنانی که این همه در مورد من گفته شده و "مدعی" آن را برای جلب من به محاکمه، دست آویز نموده است .
مدعیان پیشین چه می گفتند؟ هرگاه دعاوی ایشان را به صورت ادعانامه در بیاوریم این گونه می شود: آرش گناهکار است بنابر کنجکاوی فضولانه ی {...} خود می خواهد اوضاع آسمان و زمین را دریابد. روش گمراهی پیش گرفته و دیگران را به پیروی آن وا می دارد و به ایشان می آموزد. این است ادعای مدعیان و شما خود در تئاتر سبز آرش را دیدید که مدعی پرواز در هوا و دعاوی پوچ از همین فقرات بود. البته این بدان معنا نیست که من خود را کنار کشیده ام نکند که مدعی این راهم بر من گناه تازه گیرد. می گویند تو آموزگاری می کنی و مزد میگیری، این دروغیست بس بزرگ من چنین هندی را به درهم و دینار نمی فروشم و اساسا در این روزگار کسی را نمی شناسم که لیاقت این مهم را دارا باشد. اما آیا این مدعیان نیستند که این همه را در خود می بیند و جوانان را شهر به شهر می فریبند تا به ایشان بپیوندند و به اصل و ریشه ی خود پشت کنند. ای گرامیان اگر من چنین هنری داشتم بسی سرافراز بودم ولی افسوس که ندارم. اکنون شاید بپرسید که ای آرش پس تو چه می کنی و نسبت ها که به تو می دهند و شایع است از چه روست؟ زیرا گر همواره مانند همشهریان دیگر بودی هر آینه این چنین سر زبان ها نبودی و آوازه نداشتی.
این سخن به جاست پس می کوشم که آشکارش کنم پس گوش دل و خود فرا دهید. ای گرامیان اقرار میکنم که دانشی دارم که موجب شهرتم شده اما نپندارید که دانشی فراتر از بشر باشد که بالعکس همه باید آن را دارا شوند ولی مدعیان، داعیه دار دانشی هستند فراتر از بشر که من آن را دروغ پنداشتم و این مهم آهنگ بهتان شد. و آن دانش را بخوبی می دانم که پروردگار مرا برای هدفی آفرید و آن چیزی نبود جز ساختن وطن، ساختن ابران بر پایه ی نیک پندار و نیک گفتار و نیک کردار. دیری در این اندیشه بودم و سرانجام بر سر آزمایش آمدم و نزد یکی از بزرگان شنیدم که "به عمل کار برآید".
و چون این مسئله بر من آشکار گردید کوشیدم پندار را به کردار آورم و این کار سبب شد مدعیان از من بیزار شوند. ای گرامیان شرم دارم واقع امر را بگویم لیکن ناچارم و می گویم که بیشتر این مردمان بی دانشند و اگر بدانند هم، خود را به سفاهت میزنند. کلمات شیرین از زبان جاری می سازند ولی خود نمی فهمند که چه می گویند و فهمیدم که سبب سرایش و گویش زیبایشان عجیب اهداف پوچ و مادیست. ای گرامیان بدانید که همه ی این دشمنیهای خطرناک و بهتانهای ناروا که متوجه من نمودند سببش همین جستجو و تفتیش و دانشی است که گفتم. چون این مهم را دریافتم، برای مزید پیروی، فرمان خداوند هم رنگ خود را طلب کردم و چون از همشهریان نومید گشتم رو به بیگانه نهادم ولی آن کسان هم، کسان من نبودند. این وظیفه چنان مرا گرفتار ساخت که خود را فراموش کرده و چون در این عبادت خدا فرو رفتم روزگارم به سختی گرایید و به اینجا رسیدم. حال به مدعیان امروز بپردازم و دعاوی را به ادعا در آوریم میگویند آرش گناهکار است چون جوانی فاسد است و به خداوندان این کشور اعتقاد ندارد و خداوندان نو بجای آن میگذارد و اینک دعاوی را یک به یک در نظر بگیریم: من جوانی فاسدم چون گناهانی دارم. ای گرامیان من می گویم گناهکار مدعی است که امور جدی را سرسری می گیرد و بدون وجدان تاریخ ما را به زیر سوال می برد و چنان می نماید که به بعضی امور اعتنای تام دارد در صورتی هرگز عنایتی به آن نداشته، می پندارد با ماست اما با بیگانه دشمنی؛ دوستی می کند. میپندارد از ماست اما به تاریخ من ریشخند می زند. آیا این ریشخند گناه نیست که در خور سزا باشد.
شاید کسی بگوید ای آرش آیا شرمگین نیستی که در دنیا چنان زندگی کردی که جان خود را به خطر انداختی؟ در جواب به معترض خواهم گفت اشتباه در این است که اندیشه مرگ و زندگی نزد تو اهمیت دارد ولی چنین نیست و تنها چیزی که شخص باید نگران آن باشد این است که آنچه میکند درست است یا نادرست و حقیقت است یا باطل و ارزش است یا ... و گرنه تمام دلاورانی که در عرصه دفاع از این مرز جنگیدند از سفیهان بوده اند. ای گرامیان این اصلی مسلم است در نزد من که اگر کسی به حقیقتی شریف دست یابدکه در آن پایمرد باشد. نه از مرگ بیاندیشد و نه از خطر هراسد و شرافت را فدای سلامت نکند که اگر من جز این می کردم گناهکار بودم و خواه به هر شکلی که به حقیقتی برسم هرگز روش خود را تغییر نخواهم داد اگرچه هزار بار به عرصه ی هلاک درآیم. پس ای قضات ظلم، از مرگ من امیدوار و هراسناک باشید که پس از این خداوند هیچ گاه رحمت را بر طالب حق قطع نمی کند.
آنچه اکنون برای من پیش آمده از تصادف و اتفاق نیست و یقین دارم خیر من در این است که حتی دیگر زنده نمانم و از همه اندیشه های دنیا آسوده شوم. با آنکه میدانم مدعی هدف خیر نداشت و قصد آزارم داشت از آن گله مند نیستم چون در مقام گله نیست. اما از شما گرامیان درخواست دارم: «ایران را فراموش نکنید و آن را افضل بدانید بر نفع خود.»
نمی دانم اینک شاید و شاید وقت آن رسیده که از یکدیگر جدا شویم من آهنگ مردن کنم و شما در فکر زندگی باشید اما کدام یک بهره مند تریم جز خداوند هیچ کس آگاه نیست.
اگر این آخرین تیر من برای دفاع از ایران است بدانید که آرش جان خود در تیر کرد و آن را خواهدش افکند.
اوین ٢٠٩ سلول ١٢١ ٨٨/٨/١٠
این خاک ماست، همه ی زندگی ماست همه هویت ماست. آرزوم اینه که همه بدونند در مقابل این خاک وظیفه ای دارند. اما از حق نگذریم. بد جوری اشتباه کردم شاید همین علاقه بیش از حد جلوی جشمام رو گرفت و باعث شد مسیر درست انجام وظیفه رو نبینم ولی مطمئن هستم اگه عمری باشه پیداش میکنم، بقول اون قدیس مسیحی: برای هر بنده ای یه چوپان و یک مسیر هست تا به چراگاه حقیقت برسه. این هم مسیر منه که داخلش هستم. درسته که سخته و مشکل درسته که تنهام و یه خرده خسته اما من همه این سختی ها رو برای رسیدن به اون حقیقت طلائی به جون می خرم چون باید وظیفه ام رو انجام بدم.
چو فردا نیاید بلند آفتاب من و گرز و میدان و افراسیاب
حکایت من حکایت عجیبیه که هنوز خودم درکش نکردم شاید توی چند بیت شعر بشه خلاصش کرد.
زان یار دلنوازم شکریست ما شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
تصمیم گرفتم حرفهام رو بیشتر با خدای خودم بزنم فکر می کنم فقط اونه که حرف دلم رو میفهمه درسته که همه سختیهای این مسیر رو باید به جون بخرم اما بعضی گله ها رو باید به خود خودش گفت البته شاید یکی هم این نوشته ها رو خوند و فهمید درد ما چیه.
بی مزد بود منت هر خدمتی که کردم یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت
من برای عشق به کشورم تلاشی که از دستم بر میاد انجام می دم ولی گله ی من اینجاست که آیا مزد این عشق، گمراهی بود. من به امید کسی یا چیزی فعالیت نمی کردم اما از خدای خودم توقع داشتم کمکم کنه. اما شاید کرده باشد و من ندیده باشم.
رندان تشنه لب را آبی نمی هد کس گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
ما کجا و عشق کجا من فقط لاف عشق می زنم ولی دلم بدجوری میگیره وقتی بین این مردم حتی لاف هم خریداری نداره، دلم بد جوری از درد بی عشقی میگیره.
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
دلم میگیره وقتی میبینم توی این دیار، عاشقی جرمه، جرمی که مجرمش بی گناه بالای دار میره !!!
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
راهم رو گم کردم نه همراهی دارم نه تجربه ای. اما پرم از عطش رسیدن، پر از امید، پر از اعتقاد به هدف. گله ام اینه که چرا راهنماییم نمی کنی خدایا؛ شاید میکنی و باز من نمی بینم.
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
خیلی چیزها از دست دادم و باز هم خواهم داد ولی یه چیز بزرگتری رسیدم و اون اطمینان به هدفم بود با این حال می دونم این مدعی عاشقی هیچ کاری برای کشورش نکرده.
به کوی میکده گریان و سر افکنده روم چرا که شرم همی آیدم زحاصل خویش
هر روز جوونهای این خاک روی زمین میوفتند و غرب و شرق باید دلشون برای اونها بسوزه نمی دونم چند ندا و ترانه باید کشته تا ... ولی امید دارم به جمله ی سروش که گفت: مرگ ترانه موسوی، ترانه مرگ نظام بود.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است
خیلی حرفها دارم که با شما عزیزا بزنم، چی شد، چی به من گذشت، اظهارات من معلول چه عللی بود چیزهایی که توقع نداشتم دیدم و شنیدم و هزار چیز دیگه که شاید باور نکنید چون هنوز خودم هم باور نکردم ولی با این همه
نشد ابرو خم از سنگینی بار قفس ما را که این سنگین سبکتر باشد از بال مگس مارا
اول از همه یه دنیا شرمندگی دارم برای همتون نیلوفر، جمال، سارا، پیام، خاله ی عزیز و عمه ی عزیز، سحر، بهاره و ... امیدوارم منو ببخشید به خاطر دلتنگی ها و لحظه هایی که پر از غم و دلهره شدید البته بین خودمون بمونه من همچین آدم دلچسبی هم نیستم ولی خوب خاطرات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم حالا هم هر موقع دلم تنگ میشه سعی می کنم خوابتون رو ببینم.
از همه بیشتر نگران این هستم که عزیز هایی که به خاطر من روزهاشون رو از دست دادند من رو نبخشند می دونم خیلی سخت بود اما وجود شما توی این چهار دیواریها هزار بار روزگار من رو سخت تر می کرد. راستی زمزمه ی ناراحتی ها رو توی بازجویی ها و بعد از آزادیتون شنیدم ولی بسیار از کسان از من نزد شما بدگوئی کردند و هیچ از آنچه گفته اند راست نبوده است. و این کسان می توانند بد را خوب و زشت را زیبا جلوه دهند. از کسایی که این بهتانها را باور و گسترانده اند بیشتر باک دارم زیراکه هر کس سخن ایشان را بشنود چنین می پندارد که کسی به این کارها و جستجو ها روزگار می گذرانند خداوندان را باور ندارد. اینان هم پنهانند و هم آشکار اما من نمیتوانم آنان را نزد شما حاضر و سخنهایشان را رد کنم و باید برای دفاع خود باسایه و شیح درآویزم و بدون انکه حریف ظاهر شود به مدافعه و معارضه پردازم. پس ای گرامیان، این نکته را درست بدانید که من با دو دسته از مدعیان طرف هستم: یکی آنان که از دیرگاه از من {...} کرده اند و دیگر آنان که اخیرا من را به محاکمه کشیده اند و تصدیق کنید که در آغاز باید پاسخ مدعیان پیشین را بدهم زیرا که شما هم اول دعاوی آنان را شنیده اید و تاثیر سخنان ایشان در ذهن شما بیش از دیگران بوده است. ای گرامیان من برای دفاع خود باید کوشش کنم که در زمانی بسیار اندک بهتانهایی که از مدتی دراز در اذهان شما ریشه دوانده از خاطر شما دور سازم و البته آرزومندم که کوشش من در صورتی که به حال شما و خودم نافع باشد نتیجه بدهد و بی گناهی من روشن گردد ولی در این باب به اشتباه نیستم و می دانم چه کاردشواری در پیش دارم و به هر حال کار خود را به خدا وامیگذارم چون مرد تسلیم بی دفاع به این موج مهاجم نیستم بر حسب تکلیف به مدافعه می پردازم با آن که میدانم این موج مرا با خود خواهد برد.
پس برگردیم به مبدا این بهتان و سخنانی که این همه در مورد من گفته شده و "مدعی" آن را برای جلب من به محاکمه، دست آویز نموده است .
مدعیان پیشین چه می گفتند؟ هرگاه دعاوی ایشان را به صورت ادعانامه در بیاوریم این گونه می شود: آرش گناهکار است بنابر کنجکاوی فضولانه ی {...} خود می خواهد اوضاع آسمان و زمین را دریابد. روش گمراهی پیش گرفته و دیگران را به پیروی آن وا می دارد و به ایشان می آموزد. این است ادعای مدعیان و شما خود در تئاتر سبز آرش را دیدید که مدعی پرواز در هوا و دعاوی پوچ از همین فقرات بود. البته این بدان معنا نیست که من خود را کنار کشیده ام نکند که مدعی این راهم بر من گناه تازه گیرد. می گویند تو آموزگاری می کنی و مزد میگیری، این دروغیست بس بزرگ من چنین هندی را به درهم و دینار نمی فروشم و اساسا در این روزگار کسی را نمی شناسم که لیاقت این مهم را دارا باشد. اما آیا این مدعیان نیستند که این همه را در خود می بیند و جوانان را شهر به شهر می فریبند تا به ایشان بپیوندند و به اصل و ریشه ی خود پشت کنند. ای گرامیان اگر من چنین هنری داشتم بسی سرافراز بودم ولی افسوس که ندارم. اکنون شاید بپرسید که ای آرش پس تو چه می کنی و نسبت ها که به تو می دهند و شایع است از چه روست؟ زیرا گر همواره مانند همشهریان دیگر بودی هر آینه این چنین سر زبان ها نبودی و آوازه نداشتی.
این سخن به جاست پس می کوشم که آشکارش کنم پس گوش دل و خود فرا دهید. ای گرامیان اقرار میکنم که دانشی دارم که موجب شهرتم شده اما نپندارید که دانشی فراتر از بشر باشد که بالعکس همه باید آن را دارا شوند ولی مدعیان، داعیه دار دانشی هستند فراتر از بشر که من آن را دروغ پنداشتم و این مهم آهنگ بهتان شد. و آن دانش را بخوبی می دانم که پروردگار مرا برای هدفی آفرید و آن چیزی نبود جز ساختن وطن، ساختن ابران بر پایه ی نیک پندار و نیک گفتار و نیک کردار. دیری در این اندیشه بودم و سرانجام بر سر آزمایش آمدم و نزد یکی از بزرگان شنیدم که "به عمل کار برآید".
و چون این مسئله بر من آشکار گردید کوشیدم پندار را به کردار آورم و این کار سبب شد مدعیان از من بیزار شوند. ای گرامیان شرم دارم واقع امر را بگویم لیکن ناچارم و می گویم که بیشتر این مردمان بی دانشند و اگر بدانند هم، خود را به سفاهت میزنند. کلمات شیرین از زبان جاری می سازند ولی خود نمی فهمند که چه می گویند و فهمیدم که سبب سرایش و گویش زیبایشان عجیب اهداف پوچ و مادیست. ای گرامیان بدانید که همه ی این دشمنیهای خطرناک و بهتانهای ناروا که متوجه من نمودند سببش همین جستجو و تفتیش و دانشی است که گفتم. چون این مهم را دریافتم، برای مزید پیروی، فرمان خداوند هم رنگ خود را طلب کردم و چون از همشهریان نومید گشتم رو به بیگانه نهادم ولی آن کسان هم، کسان من نبودند. این وظیفه چنان مرا گرفتار ساخت که خود را فراموش کرده و چون در این عبادت خدا فرو رفتم روزگارم به سختی گرایید و به اینجا رسیدم. حال به مدعیان امروز بپردازم و دعاوی را به ادعا در آوریم میگویند آرش گناهکار است چون جوانی فاسد است و به خداوندان این کشور اعتقاد ندارد و خداوندان نو بجای آن میگذارد و اینک دعاوی را یک به یک در نظر بگیریم: من جوانی فاسدم چون گناهانی دارم. ای گرامیان من می گویم گناهکار مدعی است که امور جدی را سرسری می گیرد و بدون وجدان تاریخ ما را به زیر سوال می برد و چنان می نماید که به بعضی امور اعتنای تام دارد در صورتی هرگز عنایتی به آن نداشته، می پندارد با ماست اما با بیگانه دشمنی؛ دوستی می کند. میپندارد از ماست اما به تاریخ من ریشخند می زند. آیا این ریشخند گناه نیست که در خور سزا باشد.
شاید کسی بگوید ای آرش آیا شرمگین نیستی که در دنیا چنان زندگی کردی که جان خود را به خطر انداختی؟ در جواب به معترض خواهم گفت اشتباه در این است که اندیشه مرگ و زندگی نزد تو اهمیت دارد ولی چنین نیست و تنها چیزی که شخص باید نگران آن باشد این است که آنچه میکند درست است یا نادرست و حقیقت است یا باطل و ارزش است یا ... و گرنه تمام دلاورانی که در عرصه دفاع از این مرز جنگیدند از سفیهان بوده اند. ای گرامیان این اصلی مسلم است در نزد من که اگر کسی به حقیقتی شریف دست یابدکه در آن پایمرد باشد. نه از مرگ بیاندیشد و نه از خطر هراسد و شرافت را فدای سلامت نکند که اگر من جز این می کردم گناهکار بودم و خواه به هر شکلی که به حقیقتی برسم هرگز روش خود را تغییر نخواهم داد اگرچه هزار بار به عرصه ی هلاک درآیم. پس ای قضات ظلم، از مرگ من امیدوار و هراسناک باشید که پس از این خداوند هیچ گاه رحمت را بر طالب حق قطع نمی کند.
آنچه اکنون برای من پیش آمده از تصادف و اتفاق نیست و یقین دارم خیر من در این است که حتی دیگر زنده نمانم و از همه اندیشه های دنیا آسوده شوم. با آنکه میدانم مدعی هدف خیر نداشت و قصد آزارم داشت از آن گله مند نیستم چون در مقام گله نیست. اما از شما گرامیان درخواست دارم: «ایران را فراموش نکنید و آن را افضل بدانید بر نفع خود.»
نمی دانم اینک شاید و شاید وقت آن رسیده که از یکدیگر جدا شویم من آهنگ مردن کنم و شما در فکر زندگی باشید اما کدام یک بهره مند تریم جز خداوند هیچ کس آگاه نیست.
اگر این آخرین تیر من برای دفاع از ایران است بدانید که آرش جان خود در تیر کرد و آن را خواهدش افکند.
اوین ٢٠٩ سلول ١٢١ ٨٨/٨/١٠
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر