یادداشتی
درباره ی کردستان آماده کرده ام که هنوز نکته هایی بر آن باید بیفزایم. امروز، چون
کمابیش هر روز، بامداد را با خواندن واپسین خبرها می آغازم و برخلاف همیشه که کم
تر به تارنگاشت های چپ نما یا آن هایی که نام «چکّشی» بر آن ها نهاده ام، سر می
زنم، نوشتاری درباره ی کردستان در یکی از آن ها چشمم را می گیرد و با آنکه نهیبی
درونی هشدار می دهد: «بگذار و بگذر! وقت را از دست نده ...»، خود را با این پندار
گول می زنم که شاید نکته هایی درخور دربرداشته باشد.
نوشتار،
بی هیچ پیشگفتاری روشنگر، سرراست با شماره بندی آغاز می شود؛ گویی «پی نوشت»ی است
که نویسنده به هر شَوَندی، آن را پیش از گفتار بنیادین، نشانده است! جُستار آن،
کوششی برای به چالش کشیدن بیانیه ای از نمایندگان کردها و حزب های شمال سوریه است؛
چند بندی از آن را می خوانم. نوشتاری بیمایه، بی هیچ منطق درونی که سر و ته آن نیز
روشن نیست، بدیده می آید. افزون بر آنکه نویسنده، بی هیچ شناختی حتا نسبی از
جُستار «ملی» و اوضاع سوریه، دست به قلم برده و مشتی واژه سر هم کرده است. دو
برآمد از آن را در زیر آورده ام:
«من چیزی از پشت
پرده سیاست منطقه و دادوستدهای آن نمیدانم. سرانجام و آینده ی این بیانیه را نیز
نمیتوانم پیش بینی کنم؛ اما برپایه تجربه تاریخ دریافته ام که در دورانهای زمانی
آشفته و نا آرام، گاه باشد که برای هموزن شدن ترازوی سیاست جهانی، برای چند روزی
در این یا آن استان یا منطقه قومی یا مذهبی، دولتی ساخته شود؛ اما با فرو نشستن خیزابهای
بین المللی و پس از برپایی چند نشست جهانی میان سران کشورهای بزرگ، عمر آن
دولت نیز شاید به سر برسد.» و در
جایی دیگر:
«دلیل
"تاریخی" ناکامی نویسندگان بیانیه، در چیستی دوگانگی و مفهومی پدیده
”قوم“ و پدیده ”ملت“ در گذر تاریخ نهفته است. این سخن، نیازمند واشکافی بیشتری
است که جای آن در این نوشتار نیست؛ اما فشرده ی آن این است که از پایان جنگ
نخست جهانی به این سو و تا آینده ای که شاید روزی فرا برسد یا نرسد، فرایند
پدیداری و یا شکل گیری ملتهای تازه به پایان رسیده است.»
با خود می اندیشم:
بر بنیاد همین ها که نوشته ای، نمی بایستی دست به قلم می
بردی ...
در همان تارنگاشت، در یادداشتی از نویسنده ای دیگر که پاسخی
به آن یکی است، در همان آغاز چنین آمده است:
«من در این نوشته
میخواهم بگویم، مقاله نویسنده صرفا بر پایه باورهای ایدئولوژیک نوشته شده و او هیچ
اطلاعی حداقل از وضعیت کردستان سوریه، تحولات آن در ۵ سال اخیر ندارد و
نیز همانطور که خود اعتراف کرده، "چیزی از پشت پرده سیاست منطقه و دادوستدهای
آن" نیز نمیداند. به همین جهت داوریش در مورد کنفرانس رمیلان بدون ارزش است ...»
خنده ام می گیرد و با خود می گویم:
خوب! این که شَوَند و آماج چندان درستی برای نوشتن نیست؛
همین اندازه که نوشته ای برای آگاهی آن نویسنده و خوانندگان بس است تا باورهای
ایدئولوژیک خویش را به یکباره در جوی آب بریزند و مخ خویش را سبک نمایند ...
سپس به یاد برنامِ یادداشت بیمایه و خنده داری۱ در تارنگاشت دیگری می افتم که به آن نیز الله
بختکی برخوردم و سپس خود را واداشتم تا متن آن که خوشبختانه روده درازی چندانی
دربر نداشت را نیز بخوانم. در بخشی از آن، چنین آمده است:
«... هم رای دهنده ها با این نیت رای
دادند که به تغییر معتقدند و نیز آنهایی که رای ندادند هم به تغییر معتقدند. در
اینجا تفاوت اصلی در روش نیل به مقصود است؛ وگرنه، هدف همه تغییر است.» و
چند سطری پایین تر می افزاید:
«رای دادن یا رای ندادن تاکتیک است؛ ولی باور و
اعتقاد به تغییر، استراتژی است. وقتی در استراتژی همه با همدیگر هم نظر
هستیم، می شود و باید با روشنگری، روش ها را همسو نمود. من به دری نجف آبادی،
ری شهری و رفسنجانی و ... رای ندادم؛۲ ولی
کسانی را هم که رای دادند، هرگز غیر خودی نمی دانم؛ چون به نیکی می بینم در
آستانه هر انتخاباتی از این دست، ابر و باد و مه و فلک در کارند تا افراد
را به پای صندوق های رای بکشانند و مردم جان به لب رسیده که در پی خلاصی از
وضع موجود است از سر ناچاری، چاره درد را در صندوق های رای می بیند.»۳
به این ترتیب (و تنها به عنوان یک نمونه!)، حزب های کمونیست
و «سوسیال دمکرات»، هر دو دربرگیرنده ی آدم هایی کودن و خشک مغزند! زیرا آماج هر
دوشان تا اندازه ای هم شده، یکی است! هر دوی این جریان ها خواهان دگرگونی اند؛
تنها روش های شان که یکی بدرازای بیش از یک سده، سرگرم جارو کردن آت و آشغال های
بر زمین ریخته از سوی کلان سرمایه داران به زیر فرش است و از این راه دستمزدی نیز می
گیرد با آن یکی که آهنگِ براندازی سرمایه داری را دارد و گاه گداری، اینجا و آنجا
به گلوله نیز بسته می شود از هم جداست. دشواری کار آن ها در اینجاست که نمی خواهند
با روشنگری، روش های شان را همسو نمایند!
مات می مانی، چه بگویی! در گونه ی خود، شاهکاری بیمانند است.
اینکه کسی بر چنین باوری باشد و آن را اینجا و آنجا در گفتگوها بر زبان آورد و یا
حتا در گاهنامه های راستگرایان و چپ نماها آن را درج کند به کمونیست ها برنمی
خورد؛ ولی اینکه چنان نوشته ای در تارنگاشتی هوادار سرسخت حزب توده ایران درج می
شود، بس گمان برانگیز و نشانه ای از لنگ بودن کار است.
به هر رو با این اندیشه خود را خشنود نمودم:
اکنون که نهیب درونی را نادیده گرفته و وقت گرانبها را از
دست داده ای، شاید دستکم یادداشتی سودمند
برای آن ها و برخی دیگر بنویسی ...
از آن یکی تارنگاشت که وابستگی هایی به «باشگاه سیاسی
فداییان» دارد و در کردار، همان سیاست یا بهتر است بگویم: «بی سیاستی» را پی می
گیرد، درمی گذرم:
یک خوار و بارفروشی که در آن از شیر مرغ گرفته تا جان
آدمیزاد و هرگونه نخود و لوبیایی یافت می شود و در یکی دو گوشه ی آن هم، قناری ها
درون قفس هایی کهنه، چهچه می زنند!
آنجا بی هیچ گمان و گفتگو، جایی شایسته و سرگرم کننده برای
بازی های دلخواه و خوشایند «از ما بهتران جهان» است؛ نادانی، چرندی می نویسد و در
پی وی، نادانی دیگر و دیگر، برای همداستانی یا ناهمداستانی با وی، پا به میدان
انشاء نویسی می نهند و هیاهو به پا می کنند؛ و اگر از موردهای جداگانه، هر از گاهی
و تک و توک نوشته های پربار و ارزشمند در آنجا بگذریم،۴
کسی از خواندن اینگونه یادداشت ها و نوشتارهای بیمایه، چیزی دستگیرش نمی شود. از
زبانِ همان «از ما بهتران» می توان گفت و نوشت:
بگذار سرشان گرم باشد و توی سر و مغز هم بکوبند! این کارها
را هم که نکنند، دقّ مرگ شده، خدای نکرده بلای جان ما می شوند ...
این یکی تارنگاشت، چه؟ آیا وضعیتی بهتر دارد؟ از دید من،
نه! در کنار برگردان هایی نه چندان خوب و رسا گرچه به هر رو: «کاچی به از هیچی»،
نوشتارهایی در بیش تر موردها بیمایه که نشانه های گاه چشمگیرِ نان قرض دادن ها و
بزرگداشت های بیجا از این و آن را دربر دارند؛ نمونه ی یادشده در بالا، شاید یکی
از بدترین آن ها باشد. به این ترتیب، سخن بر سر اینکه این یا آن، چرا چنان چیزی
نوشته، نیست؛ بگذار، هر چه دلِ تنگ شان می خواهد بنویسند! سخن بر سرِ درج چنین
نوشته هایی بیمایه، بویژه در تارنگاشتی مدعی «سوسیالیسم دانشورانه» است که خواه
ناخواه از سنگینی و تراز تارنگاشت می کاهد و آن را در دیدگان خوانندگانی آماجمندتر
کوچک می کند؛ گرچه یی رودربایستی، چنان تارنگاشتی هم اکنون به همان اندازه کوچک و
سزاوار چنان نوشتارها و یادداشت هایی است؛ مگر آنکه به بازنگری و ارزیابی باریک
بینانه ی کار خویش بنشیند و طرحی نو دراندازد؛ گونه ای خانه تکانی! کاری نیکو و
درخور در آغاز سال نو!
همه ی آنچه گفته شد، در رویارویی و ناهمتایی با درج یادداشت
ها و نوشتارهایی پربار و اندیشمندانه، گرچه گاه ناهمخوان و گوشه دار با سیاست این
یا آن تارنگاشت نیز نیست و چه بهتر که چنین نوشتارهایی با ارزیابی، تحلیل یا نقدی
درخور و آگاه کننده همراه شوند.
ب. الف. بزرگمهر ششم
فروردین ماه ۱۳۹۵
متن
های برگرفته، بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش شده اند. برجسته نمایی ها نیز همه جا
از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
پی نوشت:
۱ ـ چیزی در این مایه: «من رای ندادم؛ ولی با آن ها که رای
دادند، هیچ اختلافی ندارم»
۲ ـ به این ترتیب، روشن است که «ابر و
باد و مه و خورشید و فلک»، وی را نیز ناخواسته به شرکت در انتخابات واداشته تا
دستِکم شناسنامه اش مهر بخورد! آن هم در شرایطی که بسیاری از توده های مردم در آن
انتخابات خوارشمارنده، ریشخندآمیز و فرمایشی شرکت نکردند.
۳ ـ دانسته و آگاهانه از آوردن
پیوند همه ی برگرفته های بالا خودداری ورزیده ام. برای آن ها که بیش از
خودِ جُستار، کنجکاو یافتن نام این حسنقلی یا آن حسینقلی هستند، «کارتُنکِ درازپای
گوگل» کار را آسوده نموده است. آماج من، پرداختن به این یا آن آدم نبوده و نیست؛
گرچه، چنین کسانی که با درج همین یادداشت، بیش از پیش بر سر زبان می افتند، اگر
اندکی به خود می آمدند، می دیدند که هم از سویه ی آگاهی نسبی به درونمایه
ی جُستارهایی که به آن ها می پردازند، هم شیوه ها و الگوهای نادانشورانه ی
پرداختن به آن ها و منطق گفتار (حتا با نادیده گرفتن هماوندی آن با
درونمایه ی آن ها که براستی نادیده گرفتنی نیز نیست!) و هم آرایش ادبی
نوشتار از کم ترین شایستگی برخوردارند. آماجم از این سخن، این نیز نیست که
ننویسند؛ من، خود هر آدمی که اندک مایه ای در نوشتن داشته باشد را بویژه چنانچه بر
بنیاد دانش و بینش خویش از تیزبینی و موشکافی نیز برخوردار باشد، همواره به نوشتن
دلگرم نموده و می نمایم؛ خودم از دوره ی کودکی و نوجوانی می نوشته ام؛ انشای پایان
دوره ی ابتدایی ام با نمره ی باورنکردنی ۲۰ به عنوان انشای برگزیده در
همایش آموزگاران یک ناحیه (مجموعه ای از منطقه های آموزش و پرورش یکی از استان های
ایران) خوانده شده بود؛ با این همه، سال های سال، نوشته هایم را درست یا نادرست،
پاره می کردم و دور می ریختم. باید روشن باشد که آماجم از بر زبان راندن این ها
خودنمایی نیست؛ راهنمایی به چنین آدم هایی است. از دید من، تنها آنگاه نوشته ای را
می توان پیشکش خوانندگان نمود که چون خوراکی، خوب پخته و نیک آراسته باشد؛ نوشتن
با الهام و لبریز شدن همراه است؛ انشاء پردازی و کاربرد واژه هایی شکوهمند یا کتابی
که به شکل زننده ای در متن گنجانده شده باشد، نیست. از دید من، حتا یک روزنامه
نگار که برای نوشته های سپارشی از کارفرمای خویش مزد می ستاند، نیازمند دستِکمی از
آگاهی بایسته و ذوق هنری است تا بتواند در کار خود کامیاب باشد و هر روز نیز ناچار
به بهبود آن است؛ وگرنه، پس از مدتی تنها داربستی از آنچه هنگامی پیش تر آموخته،
برجای می ماند که از هیچ درونمایه ای برخوردار نیست و به «فُرمالیسم» دچار می شود.
نوشتن از این شاخه به آن شاخه پریدن و چارچوب کار را گم کردن نیز نیست که به عنوان
نمونه ای شور در یکی از نوشته های یادشده در بالا، درباره ی تجربه ی تاریخی،
ترازوی سیاست و خیزاب های جهانی سخن های گُنده برانی و با کژ کردن ناگهانی سرِ خر
در «چیستیِ دوگانگی» و مانش پدیده هایی فرود آیی که خود نیز از آن ها کم تر سردر
می آوری و از همین رو واشکافی آن را با کاربرد واژه ها و عبارت هایی که
آشکارا نشان از نادانی دارد به روزی که روشن نیست فرا برسد یا نرسد، واگذاری!
۴ ـ بگمان من، جای چنان نوشتارهایی در اینگونه خوار و بارفروشی
ها نیست!