برگرفته
ی زیر، بخشی کوتاه از کتاب «داستان یک شهر» به قلم دلنشینِ زنده یاد احمد محمود،
یکی از زیردست ترین داستان نویسان دوره ی کنونی ایران است. وی که در دوران دستگیری
های گسترده ی پس از کودتای ننگین ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ و در پی، لو رفتن، دستگیری و
تیرباران چندین گروه از شایسته ترین افسران میهن پرست هموند «سازمان نظامی حزب
توده ایران» در سال پس از آن، دانشجوی دانشکده ی افسری و از هموندان آن سازمانِ پنهانی
بود، همراه با گروهی از نظامیان و غیر نظامیان، دستگیر و زندانی شد. رژیم خیانتکار
شاه، سپس وی را چون برخی دیگر از زندانیان همدوره ی وی در دانشکده ی افسری و دیگران به منطقه های بد آب و هوای ایران تبعید نمود.
سهم وی، بندر لنگه در کرانه ی شاخاب پارس با تابستان هایی بلند و سوزان بود؛ بندری
کوچک که اندک زمانی دورتر، لنگرگاه کشتی هایی از هند و آفریقا و جاهای دیگر بود و
یکی از گرهگاه های داد و ستد بازرگانی دریایی ایران با کشورهای دیگر بشمار می رفت
و این هنگام، کم ترین نشانی از آن گذشته نداشت؛ جایی که با همه ی دورافتادگی و
واماندگی اقتصادی ـ اجتماعی که نمودهایی از آن در داستان، جلوی دیدگان خواننده
نهاده می شود از مهر و نشانِ حزب توده ایران، چون کمابیش دیگر جاهای ایران، دور
نمانده بود. گواه آن، دستگیری دو یا شاید شمار بیش تری از میان نظامیان در همان
هنگامی است که نویسنده ی داستان، دوران تبعید خویش را در آنجا می گذراند.
برگرفته ی کوتاه زیر که از گفت و شنود درباره ی آن دستگیری
ها می آغازد، برایم بیش تر بهانه ای است که برخی همانندی های ریشه گرفته از
خاستگاه طبقاتی و اجتماعی آدم های داستان (پرسوناژها) با آدم های دوره ای که در آن
بسر می بریم و داستان زندگی ما در آن رقم زده می شود را نشان دهم و یادی نیز از آن
نویسنده ی ارژمند توده ای به آرش راستین آن که بویژه دوره ی پایانی زندگیش به سختی
و تلخی و با تنگدستی سپری شد، کرده باشم.
ب. الف. بزرگمهر
۲۶ دی ماه ۱۳۹۵
برنام را از متن برگرفته
ی زیر برگزیده ام. . ب. الف. بزرگمهر
***
... همه ی مردم شهر می دانند که استوار روحی و گروهبان
شیرازی را بازداشت کرده اند.
گیلان می گوید:
ـ حرف حساب اینا چیه؟
تمام تنم خیس عرق است. نرمه باد داغی زیر سقف بازارچه جریان
دارد. لوله های نور خورشید، جابجا از هواخوری سقف تابیده است تو بازارچه. چمباتمه
می زنم رو عتابه ی دکان گیلان و ازش می پرسم:
ـ حرف کیا؟
از کوزه، لیوان سفالی را پر می کند آب خنک و می دهد به دستم
و می گوید:
ـ همینا دیگه ... روحی ... شیرازی
شیخ اسماعیل سرمی رسد.
فکر می کنم به گیلان چه بگویم تا حالی اش شود.
شیخ اسماعیل چوخای سیاه نازکش را تا کرده و زده است زیر
بغلش. نفسش یاری نمی کند. انگار تنگی نفس دارد.
ـ ولله ... حرف حساب شون اینه که میگن آدم باید شرف داشته
باشد ... زحمت دیگرون رو چپو نکنه. بیخودم به خلق الله زور نگه ...
گیلان چنان نگاهم می کند که انگار فحشش داده ام. لیوان خالی
را از دستم می گیرد و پر می کند و می دهد به دست شیخ اسماعیل و با تردید به حرف می
آید:
ـ اگه ... حرفشون اینه که دیگه ... بگیر و ببند نداره.
بهش می گویم:
ـ اتفاقا همی حرفا بگیر و ببند داره!
گیلان می گوید:
ـ پس چرا تا حالا منو نگرفتن؟
نمی فهمم چه می خواهد بگوید. با تعجب می پرسم:
ـ ترا؟
تند می گوید:
ـ خب آره ... منو. برای اینکه منم ئی حرفا رو قبول دارم. منم
ئی حرفا رو میگم.
لبخند می زنم و می گویم:
ـ میگی اما ... تا حالا هیچوقت جدی نگفتی ... چون گفتن تا
گفتن ...
شیخ سبیلش را و ریشش را که از لیوان آب تر شده است با کف دست
پاک می کند و می آید تو حرفم:
ـ چی رو جدی نگفته؟
گیلان برایش حرف می زند. حرف گیلان را می بُرّد و می گوید:
ـ نه قضیه اینا نیس!
دماغ بزرگش را می خاراند. به پیشانی تنگش چین می افتد.
ـ اینا لامذهبن ... با سلطان*
دشمنی دارن! همین و بس.
گیلان، انگار که راحت شده باشد، نفس می کشد
ـ پس اینُ بگو!
احمد سرباز که چند لحظه ای هست سر رسیده، چشمان تنگش را رو
هم می گذارد و می گوید:
ـ ئی فرمایشات چیه! ... من خودم گروهبان شیرازی را می شناسم.
همشهریمه ... می دونم که نماز می خونه. خودم دیده مش که روزی می گیره ... کی گفته
لامذهبه؟
رنگ شیخ اسماعیل تیره می شود. از گرما دستارش را باز کرده و
انداخته است رو شانه اش. عرق رو سر تراشیده اش شیار بسته است.
ـ دروغه! ... اینا ... لامذهبن! ... بلشویکن! ... زناشون
اشتراکیه! ... همین و بس.
از شیخ اسماعیل می پرسم که خودش دیده است زنهای شان اشتراکی
باشد. می گوید:
ـ دیدن نداره ... پس معلومه شماها به رادیو گوش نمی کنین!
... اینا می خواستن مردم را قتل عام کنن. همی چن وقت پیش بود که رادیو گفت یه
عالمه اسلحه و نارنجک از تو خونه هاشون پیدا کردن ...
شیخ اسماعیل به کسی مهلت نمی دهد که حرف بزند. ادامه می دهد:
ـ باید یه نون بخوریم و یه نون خیر خدا کنیم که گیر افتادن؛
که یه همچه سلطان عادلی داریم والّا سر همه مون رو نیزه می رفت؛ والّا همه مون
اسیر روسا می شدیم!
یکریز حرف می زند و راه می افتد. نعلین شیخ اسماعیل به پایش
گشاد است. کف پاهایش عرق کرده است. راه که می رود، نعلینش صدا می دهد. انگار کسی
پشت سرش دست می زند.
احمد سرباز بُراق شده است. لب های گوشتی اش که با وازلین چرب
شان کرده است از هم باز مانده و گفتنش نمی آید.
گیلان می گوید:
ـ راست میگه ولله. دولت که مرض نداره، بیخود و بی جهت کسی را
زندانی کنه!
احمد سرباز، یکهو از کوره در می رود
ـ تو اصلا چی می دونی؟ تو ئی گوشه ی دنیا که دو ماه طول می
کشه روزنومه بیاد، تو اصلا چی سرت می شه؟ حتی یه مدرسه درست و حسابی م ندارین که
...
صدای گیلان بلند می شود.
ـ خوبه خوبه! ... احمد سربازم برام آدم شده!
صدای احمد سرباز پست می شود.
ـ می تونی بگی که سه چهار هزار نفر جمعیت لنگه، چند تاشون
باسواده؟ ... می تونی بگی که ...
حاج روستا که تازه سر رسیده و پشت احمد سرباز ایستاده است به
حرف می آید. صدای حاج روستا خفه و پست است.
ـ سواد که برا مردم نون و آب نمی شه!
...
برگرفته از «داستان یک شهر»، زنده یاد احمد محمود (با اندک ویرایش بایسته در
نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
* آماج سخن گوینده
از کاربرد «سلطان»، محمد رضا شاه گوربگور شده است؛ خیانتکاری گریخته از کشور که با
کودتای انگلیسی در همراهی با «یانکی» ها به کشور بازگردانده و بر تخت پادشاهی
نشانده شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر