خوشا به
حال نویسنده ای که از کنار چهره ها و کاراکترهای دلتنگی آور و دل آزار می گذرد؛
گرچه ممکن است شوربختانه واقعیت هم داشته باشند؛ و به کسانی می پردازد که نمود
عالی ترین ارزش های آدمی هستند ـ نویسنده ای که در میان دریای بی جنبش آدمیان،
تنها شمار کمی از نمونه های جداگانه (استثنایی) را برمی گزیند؛ و هرگز لزومی نمی
بیند که از نُت بالای داستان خود پرده ای بکاهد، هرگز این فروتنی را ندارد که
نگاهی نیز به سوی برادران بینواتر خود بیفکند؛ و آنقدر شیفته ی کاراکترهای پر زرق
و برقی که هیچگونه سر و کاری هم با او ندارند، می شود که هیچگاه از آسمان پندار به
زمین واقعیت فرود نمی آید. بهره ی او دوبار شادمانی آور است:
هم در میان آن ها چنان احساسی دارد که
گویی در میان همتایان خویش است؛ و هم شکوه و آوازه اش تا دوردست ها گسترده است.
چشم های مردمان را با گمان و پندار نابینا کرده و آنها را با پنهان کردن همه ی
پستی های زندگی دلخوش نموده است؛ و آدمی را با همه ی فَرّ و شکوهش به آنها
نشان داده است؛ و توده در پی ارابه ی پیروزمندش می دوند و بزرگش می دارند. چونان
شاعری بزرگ، برایش کف می زنند؛ و به فراتر از دیگر تیزهوشان دورانش می رسانند؛
آنچنانکه یک هُمای از پرندگان دورپرواز دیگر بالاتر می رود. تنها یادآوری نامش بس
است که قلب های پر تب و تابِ جوانان را به لرزه درآورد و چشم های شان را از اشک آرزومندی
انباشته کند ... او همتایی ندارد؛ او خداست! ولی بهره ی نویسنده ای که گستاخی کند تا
آنچه دیده است را هویدا نماید، دگرگونه است. او همه ی آن چیزهایی را که از دید چشمی
یکسان انگار پنهان می مانند ـ همه ی آن گنداب های لجن رویدادهای کوچکی که در آن ها
غوته وریم و همه ی آن انبوهِ مَنِش های خرده پای روزانه که راه خاکی رنگ و بیش تر
دردناک زندگی از آنان انباشته است را بکوشش نیروی اسکنه ی سنگدل کنده کاری اش با
روشنی و استواری نشان می دهد بگونه ای که همه ی جهان آن ها را ببینند. چنین
نویسنده ای نه بهره ای از بزرگداشت اینجهانی خواهد برد و نه اشک های سپاس را خواهد
دید و نه شور هم آوایِ قلب هایی که به درد آورده است را درخواهد یافت؛ و نه دختر
شانزده ساله ای شیفته اش می شود تا او را دلاور خود بپندارد و خود را به پایش
اندازد. کار او نه برای این است که بخواهد از آوای واژه های خود سرمست شود؛ و بیگمان
نمی تواند از زخم زبان همدوره هایش نیز در آن پهنه ی دورویانه و سنگدلانه در امان
باشد. آنان مَنِش هایی که او با چنان باریک بینی آفریده است را بی ارزش و خوار می
شمارند و برای او جایگاه و ارژی در میان نویسندگانی که آدمیت را خوار شمرده اند، روا
نمی دانند؛ و همان فروزه ها (صفات) و ویژگی های مَنِش هایی که وی آفریده است را به
خودش می بندند و قلب و جان و اخگرهای سپهرآسای درونداشتش را از او می ستانند؛ و این
برای آن است که همدوره هایش نخواهند پذیرفت که میکروسکوپ هایی که جنبش هستارهای
نادیدنی را هویدا می کنند، درست به اندازه ی تلسکوپ هایی که چهره ی تازه ای از
خورشید را به ما می نمایانند، جشمگیرند؛ زیرا همدوره هایش نمی توانند دریابند که پهنه
ی تصویری از جنبه های بی ارزش زندگی و از آن کاری هنری آفریدن به چه دریافت مینُوی ژرفی نیاز دارد؛ زیرا همدوره هایش نمی توانند دریابند
که یک خنده ی شکوهمند مینُوی، همانند برداشت و مهرورزی پرباری است و میان آن با نابخردانه
بودن خنده ی یک تلخک (دلقک) پیش پا افتاده شکاف و بازه ای بسیار است!
بنابراین، نویسنده ای که از سوی همدوره
هایش پذیرفته نمی شود، کارهایش سانسور شده و ناپذیرفته می مانند، بسان رهسپاری بی
خانمان در میان جاده ها تک و تنها، بدون فریادرس و همدلی رها خواهد شد. بله! این
بهره ای تیره و تار و او دادباخته (محکوم) به گوشه گیری تلخ است.
نیروهای سپهری (مافوق الطبیعه) چنان سرنوشتی
رقم زده اند که من دست در دست دلاورانی شگفت انگیز و ناشناخته راه بپیمایم و در
زندگی که با خروش شکوهمندانه اش از برابرم می گذرد، ژرف نگریسته و آن را با خنده
ای که جهان می تواند بشنود، همراهی کنم؛ در حالیکه خودم آن را از میان اشک هایی می
بینم که هرگز جهان به آن گمان نمی برد و هنوز زمانی دراز مانده است تا خروش توفان سهمناک
و الهام بخش، نوایی دیگر از مغزی که در هراسی سپندینه (مُقَدَّس) و تابشی خیره
کننده غوته ور شده، ساز کند و تُندرِ شکوهمندانه ی واژه هایی دیگر در میان سراسیمگی
و بیم شنیده شود ...
از شاهکار ادبی «نفوس مرده»، آفریده ی «نیکلای گوگول» نویسنده بزرگ روس (با ویرایش و
پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ برنام را از متن نوشته برگزیده ام. ب. الف.
بزرگمهر)
https://www.behzadbozorgmehr.com/2012/01/blog-post_669.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر