هله
عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرّد، چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت، سوی خاکدان نماند
هله تا دو چشم حسرت، سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست، نه که عشق جانِ آنست
جز عشق هر چه بینی، همه جاودان نماند
جز عشق هر چه بینی، همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق، اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست، پرِ عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند
پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند
چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
مَنِگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
مَنِگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن، چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش، عملِ کمان نماند
چو برفت تیر و ترکش، عملِ کمان نماند
مولانا جلال
الدین محمد بلخی رومی
نوشته و تصویر از «گوگل پلاس»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر