خب! من با خودم فکر کردم که
همه ی عمر نمی شود کنار پنجره ایستاد و حسرت خرمالوهای همسایه را خورد. پس از کوشش
های بی فایده برای گرفتن قلمه و پیوند زدن، باید راه دیگری می یافتم و آن راه زمانی
به فکرم رسید که یک هسته در خرمالوهای کش رفته از درخت همسایه یافتم. خوب می دانستم
که پرورش درخت خرمالو از یک دانه تا چه اندازه دشوار است؛ ولی امیدوار بودم. دو
ماهی از کاشتن دانه می گذشت و کاخ امید من با حرف های برادرم که می بایستی دانه را
پیش از کاشتن چند روزی در آب می گذاشتم، در حال فرو ریختن بود تا اینکه جوانه ای
سر از خاک بیرون آورد. حالا هر روز به جای اینکه کنار پنجره به درخت همسایه خیره
بشوم، چشمم به این نشاء نونهال خودم است. درست است که این نشاء هم یکجورایی مال
همسایه حساب می شود، ولی من با خودم پیمان بستم زمانی که درختم به بار نشست، آن سه
چهار تا خرمالویی که هر سال از درخت همسایه کش می رفتم به او پس بدهم؛ البته از کش
رفتن خرمالوها چیزی نخواهم گفت؛ همین اندازه که گمان کنند، می خواهم از میوه باغچه
ام چیزی بعنوان حق همسایگی بدهم، کافیست. در مورد گنجشک ها هم باید چاره ای درست و
درمان بیندیشم؛ نباید گمان کنند که می توانند روی درخت من هم مانند درخت همسایه بنشینند
و به خرمالوهایم نوک بزنند؛ باید حساب کار را دست شان بدهم. من روی این داستان
چنان حسّاسم که شاید یک جایی روی درخت خرمالوی خودم دست و پا کنم و روزهایم را
آنجا به کتاب خواندن و نگهبانی از خرمالوها بگذرانم. باید فکر همه جا را بکنم ...
«دختر زمستان» دهم بهمن ۱۳۹۸
از ای ـ میلی دریافتی. برنام را از متن نوشته برگرفته ام. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر