همه شان می خواستند «ماهی سیاه کوچولو» بشوند
و از آن برکه ی کوچک به دریا برسند. بسیاری شان نیز به دریا رسیدند؛ دریایی بس
بزرگ تر از دریای پندارشان: اقیانوس! اقیانوسی که بگونه ای باورنکردنی، ماهیتی فریبا
داشت. آن ها به اقیانوس پهناور و ژرف سرمایه داری رسیدند و در آن، آرام آرام و گاه
با شتابی بسیار، آنچنان غوته ور شدند که به ژرفای آن نیز دست یافتند؛ جایی که چون
آبزیان چنان ژرفایی، دیگر نیازی به چشم و گوش نبود؛ بجای آن، فشار سهمگینی بود که
نه تنها بر دوش شان فرود می آمد که همه ی بدن و روح و روان شان را درهم می فشرد تا
به آن خو بگیرند؛ خو بگیرند تا بسیاری چیزها را از سر بدر کنند و سبکبال تر شوند؛ و
خو نیز گرفتند. دیگر کم تر نشانی از خواست و آرزوی دیدن نور در ژرفاهای کم تر در آن
ها برجای ماند و رفته رفته، رنگ شان نیز به خاکستری روشن گرایید:
ماهیان خاکستری کوچولو، بی هیچ
نشانی از گذشته که حتا توان بالا آمدن از آن ژرفا را نیز از دست دادند و چنانچه دل
به دریا بزنند و بخواهند اندکی بالاتر بیایند با کم شدن فشار، خواهند ترکید.
نه! جای مان، همینجاست و فراز
و بازگشتی در کار نیست؛ آه چه آرزوها و آرمان هایی در سر داشتیم و برآورده نشد؛
آرزو و آرمان؟ کدام آرزو و آرمان؟! سر؟ مگر ما هنوز سر داریم؟ دهان داریم که
بخوریم و از آنسو شاید سوراخی برای پس دادن آنچه خورده ایم که چندان، احساسش نیز نمی
کنیم. اینجا به هیچکدام از این ها نیازی نیست ...
ب. الف. بزرگمهر ۱۷ آذر ماه ۱۳۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر