از اینکه با دیدن تصویر آن نوزادِ مشت
گره کرده، لبخندی بر لب وی آمده، خرسندم. به سرم زده بود چیزی به بهانه ی آن
نوشته، بنویسم. چیزی گزنده بود و از کنار آن گذشتم. امیدوارم، آن لبخند نیرویی
باشد برای به پیش رفتن!
یاد آقای ... ، من و شما و بسیاری دیگر
باید باشد که بسیاری از قهرمانان تاریخ و از آن میان در کشور خودمان تا واپسین شمع
هستی خودشان را نیز آب کردند؛ بی هیچ چشمداشتی برای خود و حتا آینده ی نزدیک. بسیاری
از آنان نیک می دانستند که آنچه آنان می خواهند به عمر آن ها و پس از آن ها کفاف
نخواهد داد. نمونه ی آن نامه ی کمونیست پیکارجوی بزرگ: حیدر عمو اوغلی به میرزا
کوچک خان است؛ آنگاه که وی را از نفوذ کمونیست ها ترسانده بودند:
ـ میرزا من به تو قول می دهم که تا ۵٠
سال دیگر نیز این مملکت کمونیستی نخواهد شد ... (نقل به مضمون)
شوربختانه یا خوشبختانه، راه و چاره دیگری
نیز نیست. هر آدمی که در این راه گام برداشته و می دارد، می بایستی همه ی بیم ها و
دشواری های راهی را که درپیش گرفته، پیشاپیش سنجیده باشد و چه بسیار اندک هستند چنین
آدم هایی. پس از آن هم، تازه از هر شاید هزارنفر، یک نفر راه را تا آنجا می رود که
به عنوان نمونه، خسرو روزبه، قهرمان ملی ایران رفت! از هیچ کسی هم چنان انتظاری نیست؛
مهم داشتن نیکی در پندار و کردار با خود و دیگران و گام برداشتن در آن اندازه ای
است که گلیمت را بافته ای. نباید پای را از گلیم خود بیرون نهاد؛ ولی می توان گلیم
را بافت و بافت و بافت و آن را گسترش داد. آنگاه پایت نیز خودبخود درازتر شده و
فراتر می رود!
درباره ی زنده یاد پرویز شهریاری بسیار
گفته اند و من بیش تر آن ها را خوانده ام. حافظه ام دیگر آنچنان نیرومند است که
همه ی آن ها را به یاد بیاورم؛ ولی یکی از آن گفته ها مانند لامپی همیشه توی سرم
روشن است؛ می پندارم یکی از نزدیک ترین همکاران وی در گاهنامه ی «چیستا» و «دانش و
مردم»، آن را نوشته بود. آن نوشته را در دسترس ندارم که موبمو از روی آن بنویسم؛
ولی کم و بیش اینگونه است:
در خانه ی آقای شهریاری که محل کار وی
نیز بود، دو میزِ کار بود؛ یک میز اصلی برای کارهایی که وی در دستور کار خود داشت
و میزی کوچک تر در اتاقی دیگر که وی برای کارهایی کم اهمیت تر از آن بهره می گرفت.
هنگامی که از کار روی میز اصلی خسته می شد، پشت آن میز کوچک می نشست و به کارهایی دیگر
می پرداخت. این میز کوچک، زنگ تفریح یا استراحت وی بود ...
همواره با خود می اندیشم:
چه انگیزه ی نیرومندی در آدمی به آن سن
و سال که با بیماری های گوناگونی نیز دست و پنجه نرم می کرد، شَوَند (سبب) چنین منش
و رفتاری بود؟! آیا جز عشق به دانایی، آموختن و آموزاندن آن به مردم، چه خواستاران
دانش و چه آن ها که نادان شان نگاه داشته اند، انگیزه ی نیرومندتری سراغ می توان
داشت؟!
... و چه خوش گفت، حافظ:
... که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد
مشکل ها!
ب. الف. بزرگمهر ١۵ دی ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر