در بازیهای کودکیام
وقتی میباختم
رفیقهایم را به کول میکشیدم
بزرگ که شدم
در بازی نان و جان
به مسیری افتادم
که تنها کوه میدانست
وقتی شانهاش را
گذاشته بود تا ابرها بخوابند
حالا دخترم نگران نباش!
ادامهی آرزوهایم را شما به کول بکشید
میشود شانههایم را آرام بگذارید تا استراحت کند برای
ابد؟!
باران هم نمیگذارد لبم خشک بماند
فقط ای رفیقهایم!
چرا هیچ دهانی باز نمیشود
جز چند جای تنم
که خوابیده در وطنام ...
نجیب قربانی
برگرفته از «تلگرام هنر اعتراضی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر