خسته تر از آن بود
که گمانِ پاهایش رقم می زد
و ناتوان تر از آن که
دستهایش میپنداشتند،
جانش
در زاری باغ
به چنبرهی ماتمِ نان
نشسته بود
و در غروبی نفسگیر
به بلندای ردیف گلهای فرو فتاده
خاطر زندگی را
در یادی قدیمی زمزمه می کرد!
در دشت بیثمری
که هیچ وَقعی
بر نفسهای خستهی او نمینهاد.
انتظار باد
حوصلهی زمین خشک را بر نمیتابید
و جانِ خستهیِ او
در آخرین شعاع آفتاب
سبکبال
غوطهور میشد؛
و آنگاه
ستارهای نه،
سنگی از فراز کوه فرو افتاد.
داریوش سلحشور
برگرفته از «تلگرام هنر اعتراضی» سوم اردی بهشت ماه ۱۳۹۹ (با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر