ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﯿﮑﺎﺭ به ﺑﺎﻍ ﻭحشی رفت و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟
پرسیدند: چه مدرکی ﺩﺍﺭﯼ؟
ﮔﻔﺖ: کارشناسی!
گفتند: بیا! کاری برایت داریم که حقوقش نیز بد نیست.
جوان پذیرفت و در روز موعود به باغ وحش
رفت.
به وی گفتند: ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ هنوز ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ تا برای مان
میمون هایِ سپارش داده شده برسد، می توانی توی پوست میمون بروی، شکلک در بیاوری و
پشتک بزنی؟!
جوان که مدتی دراز دنبال کار گشته و جایی نیافته بود به
ناچار پذیرفت. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺬﺷﺖ و روز آدینه، روزی شلوغ فرارسید. وی که از یافتن پیشه
ای گرچه نه چندان درخور از خرسندی در پوست نمی گنجید، درون قفس ﭘﺸﺘﮏ ﻭﺍﺭﻭ ﻣﯿﺰﺩ؛ ﺍﺯ
ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﭘﺎیین می رفت و ... به اندازه ای خویشتن را فراموش نموده و جوگیر ﺷﺪه
بود که یکبار بیش از اندازه ﺑﺎﻻ رفت و ﺍﺯ آنسو به ﻗﻔﺲ شیر افتاد. از ترس، زبانش
بند آمده بود و تا آمد داد بزند و کمک بخواهد، ﺷﯿﺮ به رویش افتاد و پنجه اش را روی
دهان وی فشرد و آهسته ﮔﻔﺖ:
داد نزن! ﺁﺑﺮﻭ ﺭﯾﺰﯼ ﻧﮑﻦ! نمی خواهی که نان هردو مان آجر
شود؟! من هم کارشناسی ارشد داﺭﻡ ...
از «گوگل پلاس» با ویرایش و بازنویسی درخور از اینجانب؛ برنامِ
نوشتار نیز از آنِ من است. ب. الف.
بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر