مدت ها بود که دیگر این لذت را نچشیده بودم؛ لذت پیدا کردن پول زیر فرش یا لای کتاب بویژه
هنگام خانه تکانی. اعتراف می کنم، کمتر چیزی بود که مانند پیدا کردن پول در سوراخ
سنبه های خانه مرا خوشحال کند؛ اصلا خستگی با خیال خرج کردن پول پیدا شده از تن
آدم درمی رفت؛ اما این روزها با این شرایط اقتصادی، سوراخ سنبه های خانه که هیچ،
تمام سوراخ سنبه های جامعه را نیز باید برای پول نان زیر و رو کرد. مثل روزی که من
در اتوبوس، تمام جیب های لباس و کیفم را برای پانصد تومان کرایه اتوبوس زیر و رو
کردم و دریغ از یک سکه ی صد تومانی. چاره ای نداشتم؛ باید کرایه را می پیچوندم و
امان از آن زمانی که بخواهم کار خلافی بکنم. هر ایستگاه، اِسترسم بیشتر می شد؛ چون
از شانسِ من، مسافر بیشتری پیاده می شد و اتوبوس برای من که ایستگاه های آخر پیاده
می شدم، خلوت تر می شد. آنقدر اتوبوس خلوت شد که از شدت اِسترس، ناخودآگاه دوباره
کیف پولم را درآوردم و با این که مطمئن بودم پولی نیست، شروع کردم به گشتن و در
کمال ناباوری، یک پانصد تومانی کاغذی تا شده در جای چسب زخم کیفم یافتم. شاید اگر
جایزه ی بانک می بردم به این اندازه خوشحال نمی شدم که از یافتن یک پانصد تومانی!
آنقَدَر ماجرا برایم حیثیتی شده بود که اشک در چشمانم حلقه زد. پول را توی مشتم
فشار دادم و با خیال راحت بیرون را نگاه کردم. از سیزده تا ایستگاه، دو ایستگاه
باقی مانده بود. ده ایستگاه پر از استرس و دلشوره و دو ایستگاه پر از کِیف و آرامش؛
تنها با پانصد تا تک تومانی؛ و اینگونه شد که در روزهایی که یافتن یک میلیون تومان
هم آنقدر کسی را خوشحال نمی کند، من با یافتن پانصد تومان کُلّی کِیف کردم ...
«دختر زمستان» ۲۱
اردی بهشت ماه ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر