مگر می توان معلم بود
و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟
حالا چه فرقی می کند
از ارس باشد یا کارون،
سیروان باشد یا رود سرباز؟
چه فرقی می کند
وقتی مقصد دریاست و یکی شدن،
وقتی راهنما آفتاب است.
بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگین مسوولیت معلم بودن و
بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟
مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و
چهرەی نحیف آنان را دید و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود،
اما “الف” و “بای” امید و برابری را تدریس نکرد،
حتی اگر راه
ختم به اوین و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم
در سرزمین” صمد”،” خانعلی” و “عزتی” معلم باشیم
و همراه ارس جاودانه نگردیم.
نمی توانم تجسم کنم که
نظارەگر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم
و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟ ...
زنده یاد فرزاد کمانگر
برگرفته از «تلگرام هنر اعتراضی» ۱۲ اردی بهشت ماه ۱۳۹۹ (با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از
اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر