«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۳ مهر ۱۴, شنبه

پاسخ ـ بازپخشش

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم؛
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا مِی نخورده ایم.

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مُهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب،
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا.

ما را چه غم كه شیخ، شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی، درِ بهشت.

او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش،
گویی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشُست،
كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

ماییم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم؛
ماییم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود،
دیگر بما كه سوخته ایم از شَرار عشق،
نام گناهكارهِ رسوا نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوشِ هم، حكایت عشقِ مدام ما.
՛هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما՝

زنده یاد فروغ فرخزاد


۹ نظر:

با سلام.
ظاهرا نظرها را برای خودتان نگه می دارید تا کسی از نظر این و آن با خبر نشود. من در باره حکایت نظر داده ام و درج نشده است.
در هر حال باز هم بهتر از هیچ است.
این شعر علیرغم انتقاد از شیخ و ریا و رفتارهای اخلاقی مذموم جامعه فئودالی حاوی همان موضعگیری اصولی شیوخ است: تئوری بنیاد و نهاد و طینت بد و خوب و سرشته به عشق و غیره.
این تئری را سعدی و حافظ هم نمایندگی می کنند و ماهیتا شبه فاشیستی و ارتجاعی است.

از وبلاگ دایرة المعارف روشنگری
http://hadgarie.blogspot.com
دوست گرامی!

تاکنون همه نظرهای دریافتی را صرف نظر از آنکه با آنها همداستان بوده ام یا نه، درج کرده ام. تنها یکی دو مورد ناسزاگویی دریافت داشته ام که از درج آنها خودداری نموده ام؛ زیرا ناسزایی بیمایه بیش نبوده اند!

از آنجا که ناسزا و بی ادبی را نیز بخشی از فرهنگ وادبیات همه جامعه بشری و از آن میان ایرانیان می دانم ـ و ایرانیان یکی از گل های سرسبد آن به شمار می روند ـ اگر درونمایه ای درخور داشته باشند، به پیروی از سخن گهربار لقمان حکیم، از درج شان خودداری نمی کنم:
«ادب از که آموختی؟ از بی ادبان»

اگر پیش از این نظری برایم فرستاده اید، آن را دریافت نکرده ام. از دریافت دوباره آن خرسند خواهم شد و آن را حتما در تارنوشت درج خواهم نمود.

از اینکه زحمت کشیده، درباره سروده فروغ نظر داده اید، از شما سپاسگزارم. حتما دوباره آن را با دقت خواهم خواند که ببینم تا چه اندازه با شما همداستان خواهم بود یا نه. تنها، یک نکته را هم اکنون نیز می توانم به شما یادآوری کنم:
از چشم انداز دوران کنونی نباید به گذشته و بویژه آثار برجای مانده ادبی و فرهنگی دورتر نگریست و درباره شان به داوری نشست. داوری ما هنگامی بیشتر ارزش خواهد داشت که تاریخ و روزگار مردمی همدوره شاعر یا هنرمند را خوب بکاویم؛ روحیات و نظرات اجتماعی حاکم در آن دوران را دریابیم و ... آنگاه آن شاعر یا هنرمند را نیز بهتر درخواهیم یافت؛ گرچه آنها نیز مانند دیگر آدمیان اشتباه نیز کرده اند.

از این رو نسبت دادن چیزی مانند «شبه فاشیستی» به کسی که «بنی آدم اعضای یکدیگرند، که در آفرینش زیک گوهرند ...» را هم نادرست و هم ناجوانمردانه می پندارم.

با مهر بهزاد  
با سلام بهزاد عزیز
شما اولین کسی هستید که به نوشته های من انتقاد کرده اید و برای من انتقاد موتور پیشرفت است و رفع عیوب.
کوفلر می گفت: انتقاد کله عشق است.
شعر بنی آدم سعدی شعری استثنائی و احتمالا تصادفی است، ضمن اینکه خیلی ارزشمند است. من در مجله هفته آن را نقد کرده ام. اگر خواستید برای تان می فرستم.
سعدی و حافظ در همان زمان خود ـ بی آنکه در خرد غول آسای سعدی و در فرم زیبای شعر حافظ و خدمات شان کوچکترین تردیدی به خود دهیم ـ موضع ارتجاعی داشته اند. من بوستان و گلستان و بخش مهمی از غزلیات سعدی را سطر به سطر تحلیل کردم. اگر خواستید می توانم در هر مورد نظرم را برای تان بفرستم.
حافظ چیزی جز ایده های ارتجاعی سعدی را از ان خود نکرده. در این زمینه هم من ضمن تحلیل آثار سعدی به مقایسه دست زده ام که می توانم برای تان در هر مورد مشخص توضیح خود را عرضه کنم.
حافظ در مقابل پانته ئیسم عرفا موضع ارتجاعی آشکاری داشته که میلیون ها بر زبان آورده.
سعدی وقتی لازم داشته از جنبه های ایراسیونالیستی عرفان استفاده کرده است ولی از مبارزه علیه عرفان رزمنده غافل نبوده.
مسئله اما این است که شعر آنها و امثال آنها در جامعه ما مورد بررسی دیالک تیکی قرار نگفته.
کسروی بدون تجهیزات متدئولوژیکی به هجوم دست زده و احسان طبری هم در گفتگوئی بدان اشاره کرده است ولی بیشتر از این چیزی نداریم.
شعر وسیله تخریب شعور گشته و اگر مورد نقد قرار نگیرد روی کار امدن نظام هائی را تسهیل می کند که می دانید.
من می توانم به تحلیل مشترک هر شعر از هر کسی که بخواهید با شما دست بزنم تا نظرات مان تصحیح شود.
میراث فرهنگی را باید نقد کرد و گرنه به تریاک و یا زهر معنوی بدل می شوند.

من اگر مایل باشید با کمال میل حاضر به بحث و تبادل نظرم. شما هم می توانید به سایت ما سر بزنید و نقدمان کنید. ما آلترناتوی جز بحث برای تصحیح نظر و آموزش نداریم.
ما شروع کرده ایم به جست و جوی همنظری، بیائید و با هم باندیشیم.

برای تان بهترنی آرزو ها را داریم.
شین میم شین گرامی!

اکنون، جُستار کمی جالب تر شد. نخست و پیش از هر اظهار نظر دیگری باید بگویم که من در زمینه ادبیات به طور کلی که ادبیات کلاسیک و نوین ایران را نیز دربرمی گیرد، به هیچ رو «ویژه کار» نیستم؛ گرچه با آن آشنایی دارم و اندک دانشی نیز در برخی زمینه ها دارم. به این ترتیب، کسی چون من بیشتر استفاده کننده است نه آفریننده یا حتا فرآورنده در این زمینه ها که بتوانم با «ویژه کار»ی چون شما به گفتگو و ستیزه بر سر این یا آن جُستار برخیزم. با این همه، آنچه درباره ارتجاعی بودن سعدی و حافظ نوشته اید، همچنان مایه شگفتی من است و امیدوارم با انجام پیشنهادتان، ستیزه ای (بحث) را که آغازیده اید، پیش ببرید و آن را به سرانجام برسانید. از پیشنهادهای شما خرسندم.

تا جایی که من از سعدی درمی یابم و در بسیاری از «حکایت» ها و سروده های وی و حتا در «جدال سعدی با مدعی» نیز بروشنی به چشم می خورد، وی سمتگیری مترقی آشکاری نسبت به دوره و زمانه خود داشته است و اساسا اگر چنین نبود، آثار وی به زمان ما نمی رسید و مانند بسیاری از شاعران در زیر غبار روزگار دفن می شد. مانند همین را نیز می توانم درباره حافظ بگویم. آنها تکان هایی بسی بزرگتر از آنچه که شما می پندارید به جامعه دوران خود و پس از آن داده اند که به نظرم شما همه آنها را یکجا نادیده می گیرید. حکایت سعدی درباره آن پسر بچه خوش آواز، آن متدیّن خشک مذهب، شتری که با آوای پسربچه به رقص در آمده و کنایه "سعدی" که «ای شیخ! در حیوان اثر کرد؛ ولی در تو اثر نکرد» (نقل به مضمون) را به یاد بیاور.

آیا چنان سخنانی یا سخن حافظ که سالوسی و ریاکاری اربابان مذهب زمان را از پرده برون می انداخت، همه را به هیچ می گیرید؟ آنهم در دیاری که در آن همواره یک نفر صاحب مطلق العنان همه چیز و سایرین رعایای وی به شمار می آمدند!

خوب به سرنوشت انقلابی با آن بزرگی ـ که تنها آنها که آن را تا ژرفا کاویده اند، بزرگی آن را درمی یابند ـ نگاه کنید. اکنون پس از گذشت بیش از صدسال از انقلاب مشروطیت و فداکاری ها و از جان گذشتگی های ستّارخان که افتخار هر ایرانی برای همیشه هست و خواهد بود، هنوز آثار «خاور بزرگ خودکامگی» (استبداد شرقی) در تار و پود فرهنگ ما برجای مانده و زمینه خودکامگی زیر پوشش ریاکارانه مذهب و ولایت فقیه را فراهم آورده است. آیا همه این ها را در تحلیل های تان در نظر گرفته اید؟

از دریافت کارهایتان خوشحال خواهم شد و به نوبه خود برایتان سرفرازی و بهروزی آرزومندم.
بهزاد بزرگوار
با سلام گرم و تشکر
من از اینکه تمایل به هماندیشی کرده ای، خوشحالم.
تو خطاب می کنم، برای اینکه میان تو و خودم دیواری نمی بینم.
من همین پاسخی را که داده ای جزء به جزءتحلیل می کنم و تحلیل خود را از موارد مشخص که تو نام برده ای برایت ایمیل می کنم تا درج کنی تا اگر خواننده ای هم باشد، بخواند و احیانا نظر دهد.
نمی دانم به سایت ما سر زده ای یا نه.
من لینکش را همین جا می نویسم.
من حالا تصادفا به نظرت برخورد کردم. بهتر است که رابطه یکطرفه نباشد.

http://hadgarie.blogspot.com

تا بعد زنده و سعادتمند باشی
شین میم شین گرامی!

خوشحالم که دیواری میان خود و من نمی بینی. آن را به فال نیک می گیرم! براستی، اگر دیواری هم باشد، از آنگونه ای است که مولوی در سروده زیبایش درباره درختان باغ ها سروده است.

تارنوشت شما را همان بار نخست نگاه کردم. به نظرم می تواند بازهم بهتر شود: هم از نظر درونمایه و هم از برونزد (شکل یا فُرم) آن.

به نظرم، نخست و پیش از هر کار دیگر برای خود روشن نمود، برای چه می نویسیم؛ برای چه تارنوشت راه انداخته ایم؛ چگونه خوانندگانی را می خواهیم با خود همراه کنیم؛ چه دورنمایی برای کار خود می بینیم و از اینگونه پرسش ها برای خود پیش از هرکس دیگر. شاید تاکنون چنین کاری کرده اید و آماجی روشن پیش روی خود دارید(؟). در این صورت، سخنان مرا نادیده بگیرید.

با چنان شیوه بررسی و درمیان گذاشتن جُستارهای فلسفی در یکی از نوشته های تارنوشت تان، چندان همداستان نیستم. در این شیوه، همواره این خطر وجود دارد که جُستار را تکه پاره و مُثله کنیم. افزون بر آن، دریافت نکته های درمیان نهاده شده حتا برای آدمی با سواد میانگین نیز دشوار می شود. باید برای خود روشن کنید که برای چه گروه خوانندگانی و با چه آماجی می نویسید. این، امری مهم است که پیش از نوشتن روی آن باید خوب اندیشید. در این باره، پیش از راه اندازی تارنوشتم، نوشتاری کوتاه در تارنگاشت «فرهنگ توسعه» درج کرده بودم که اکنون دیگر در دسترس نیست؛ ولی نسخه ای از آن را در پیوند زیر یافتم: «رابطه دیالکتیکی «جزء» و «کل» با یکدیگر
http://www.mashal.org/content.php?c=bainenmelal&id=00561

تحلیل های قول داده شده را چشم براه خواهم ماند.

با مهر بهزاد
خیلی ممنون
من نقد تو را به یاد دارم. کاش همه مثل تو به اظهار نظر دست بزنند، چه درست و چه نادرست.
یکی از مطالب قول داده شده را ایمیل کردم، اگر نرسیده باشد. خبر کنید.
مطالب تارنوشت ما برای همه سطوح فکری مطلب ارائه می دهد: شعر، قصه کودکان، مفاهیم فلسفی و تحلیل مطالب سایت های دیگر.
سنگینی مطلالب فلسفی به سبب سطح پائین افراد میانگین مورد نظر شما باید باشد.
ما سعی می کنیم در نهایت سادگی مسائل را که ذاتا هم ساده و قابل فهم عموم هستند، عرضه کنیم.
شنا لطفی که می توانید بکنید این است که انتقادتان را مشخص و در موارد مشخص ارائه دهید. وگرنه ما از انتقاد کلی و مبهم چیزی دستگیرمان نمی شود.
انتقاد قبلی تان هم همین جور بود.
اشارات کلی و مبهم.
ما وقتی مطلبی را نقد می کنیم، حکم به حکم، تز به تز مورد بررسی قرار می دهیم، شما هم لطف کنید بگوئید کجای مطلب مشخصی عیب دارد تا ما یاد بگیریم و تغییرش دهیم.
برای تان موفقیت آرزو می کنم.
تا بعد
شین میم شین گرامی!

می پندارم که آنچه برایت نوشتم، به اندازه کافی گویا و مشخص بوده است.

هنوز هیچ چیزی از شما دریافت نکرده ام.

با مهر بهزاد
با سلام.

پس ایمیل من هنوز دستت نرسیده.
امروز شعری خوانده ام در سایت روشنگری.
خیلی خوشم آمد، برایت می نویسم:
برزين آذرمهر
سفر دريايی
با ياد ياران ِدر بند


سفر دريايی


گر گرفته تن شب

وا شده بر سر دريا گل ابر،

لا ی لا ی نفس دريايی

ماه را برده به خواب،

در سرا پرده ی گهواره ی آب؛

به دل شب زده ی من اما

ندهد گردش ِ خوابی تسکين.


گر گرفته تن من از تن شب

تيرگی در ته شب باخته رنگ،

می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟

اين چه کوهی ست که ره بسته به دريا گذرم؟

جای پای همه دريازدگان هست بر آب

ز چه‌ام هست درنگ؟!

بسته‌ام بار سفر بر دريا

سفرم گر نبوَد دريايي،

چه ره آورد من از اين سفرم؟!


آرميدن آری

از برای نفسی تازه کردن، چه بسا

ناگزيرست ولی

گر بپايد ديری

هر چه را، در هر جا

گنده دارد چون آب،

در کف ِ مردابی!


گفته اند اين را و

می دانيم،

بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:

تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،

تو، به مرواريدی!


در کوير اين شب

زير اين لاشه ی سنگين و سياه،

زير باران تند و سمجي،

از شقاوت‌های ِ ماتم بار؛

که چنينم برده

ازميان

تاب و توان؛

و چنين بسته مرا

با هزاران زنجير؛

در کف زنداني،

با فرو مرده چراغی کم سو

که نمی آيد بر

گويی از عهده ی اين تاريکی ...


در چنين مرده شبی هم

حتي،

گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،

ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد

نشکفد در دل دريا، گل ماه،

اين مپندار

فروريخته شب

جاودان بر دريا!


بی گمان از ره اميد کسانی چون تو

که به اندازه ی دريا از موج ،

که به اندازه ی جنگل از برگ،

برده از کشمکش ِ عمر نصيب؛

تيرگی بر تن شب بازد رنگ،

باد فرياد کشان آيد باز،

بتپد باز دل ماه در آب

باز دريا بشود توفانی!


گر گرفته تن من

به دلم هست شتاب

می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،

صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،

صدف ِ روز من اما خالی...

بهر گم کردن ِ راه

ياوه گويان جهان

می گويند:

که بدي‌ها همگی، ريز و درشت،

از سرشت ِ بشری آب خورند...


مرغ حق اما

گويد هر آن

از بد و نکبت يک مشت طفيلی، هر گاه

باغ گيتی بروبيم درست،

و به هيچ ترفندی

نگذاريم بيافشانند تخم

در نهان خانه ی خاک؛

بر درخت بشری بال زند

عطر والای گل انسانی!


و در اين ره شب و روز

فکر آن رهگذر مانده به راه،

ياد آن توشه که می بايدم آن،

غم اين نيز که شبگير فرا آيد باز

وز نبود ِ تلاشی پيگير

گم شود در دل يک ابر ِ سياه

"
لحظه‌ای نيست که بگذاردم آسوده به جا."*


گر گرفته تن شب

وا شده بر سر دريا گل ابر

پر فرو ريخته مرغ ِ باران

سفری هست اگر بر دريا

بشود يا نشود توفانی

دل به توفان زدگان بايد!


برزين آذرمهر


*
از" نيما يوشيج"
16
مرداد 1389 11:40

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!