دیده را
بر رذالت این جهان
چنان فرو بست
که گویی هرگز نبوده است.
یاد "کُنار"
و "بُنک"های زاگرس
در جان اش پنجه درافکند
و فراخیِ پیشانیِ درخون نشستهاش،
به لبخندی کودکانه
گشاده گردید.
دلِ عاشقاش را
در کوهپایههای بارانی
بربستر ِریواسهای وحشی جا نهاد
تا شاید
روزی عاشقی از آن دست که می شناخت
نغمهای در نیاش بنوازد
در قابِ چهارگاهِ لبخند و آینه
و بیقراریِ
نجوایِ عاشقانهیِ کبک ها.
اشکِ آویشنِ، باریکهیِ آبی شد
و نجوای باد
در جنگل هایِ تُنُکِ زاگرس
آخرین سرود آشنایی بود
که بر پوستش وزیدن گرفت.
بویِ نانِ بلوط تازه
آخرین رمق های جانش را نوازشی کرد.
پژواکِ چکاچاک برنوها درآخرین دم
آوایِ چاوش کوچ بود
که از دوردست
رفتن ناگزیر را آواز می داد؛
او درسفری همیشگی
برصلیبش خفته بود.
باد با نفیر جانگدازی
دادِ دلِ آدمی را
درگوشِ سنگ و کوه و سبزه
زمزمه می کرد.
اشک آویشن باریکهیِ آبی شد
و در دلِ تف زده یِ زاگرس
باریدن گرفت.
داریوش سلحشور
برگرفته از «تلگرام» ۳۰ تیر ماه ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر