«گل نیشان گل نیشان اسمر حالم پریشان هرچن کوتمه غریبی ناشکینم عهد و پیمان»
نسیمی خنک در حال وزیدن است. صدای گرم و رسای صبری از میان درختها، بوتهها و تپهها میگذرد؛ کلمات آخر ترانه را بریده بریده میخواند. سربالایی سختی است؛ آن هم با ۳۰ کیلو چای و صابونی که روی کولش دارد؛ نزدیک به ۵ ساعت است که به همراه دوستانش براه افتادهاند تا بارشان را تحویل دهند.
صبری میگوید:
«خسته شدیم! جای همیشگی کمی استراحت کنیم و چای بخوریم.»
کولبرها در مسیر رفت و آمدشان، جایی در دل کوه که شکافی ایجاد شده، وسائل درست کردن چای و مقداری نان و خوراکیهای فاسد نشدنی میگذارند تا اگر کولبری از آن مسیر رد شد و گرسنه و خسته بود، استراحت کرده و چیزی بخورد. منظور صبری از جای همیشگی، همان شکاف دل کوه است.
محور خوری آباد، بین سقز و بانه: کولبری شبانه
صبری آهی کشید و گفت:
«درد کمرم امانم را بریده، نمیدانم تا کی میتوانم کار
کنم، تمام پولی را که با کولبری جمع کرده بودم سر بیماری سرطان شوهرم رفت. آن پول
که کفایت نکرد، خانه و فرش و یخچال و دار و ندارم را فروختم و توی بیمارستانهای
تهران خرج کردم؛ آخر سر هم جنازه شوهرم را تحویلم دادند. مجبور شدم از صفر شروع
کنم و دوباره بزنم به دل دشت و کوه، آه که فقط این دشت و این کوه و این درختان،
سنگ صبور من هستند. زنهای کولبر شبیه من هستند؛یعنی بیوهاند؛ تا جایی که من میشناسم،
هیچکدام شوهر ندارند. کار ماهایی که توی این محور خوری آباد کار میکنیم، سختتر
است؛ مجبوریم شب کولبری کنیم؛ چون اینجا یکی از مراکز هنگ مرزبانی است و چون دشت
است، نمیتوانیم پشت صخرهها پنهان شویم؛ مجبوریم در پناه درختها بایستیم. دشت
خوری آباد خیلی وسیع است و تپههای زیادی هم دارد. بین هشت تا ده ساعت طول میکشد
برویم و همین مقدار هم طول میکشد که برگردیم. راستی، فکر نکنید که کولبر شدن به
همین راحتیهاست؛ شرایط دارد: اولا باید یک کولبر با تجربه و قابل اعتماد معرفیت
کند که صاحب بار اعتمادش جلب شود و بار دستت بدهد؛ جثه هم مهم است؛ صاحبِ بار
ورندازت میکند. اگر بداند توان حمل ده ساعت بار چهل کیلویی را نداری، قبولت نمیکند.
برای همین هست که زنهای کولبر بین سی تا چهل و پنج سال سن دارند. البته حتی پنجاه
ساله و شست ساله هم داریم؛ اما خوب، چون زن کولبر یا شوهرش مرده یا علیل شده و یا
بدهکار است و توان پرداخت بدهیاش را ندارد، کولبری میکند.»
اورامانات، محور نودشه به گردنه تته: بین ما تا مرگ فاصلهای نیست
اسمش شرافت است. شست سال سن و دیابت دارد. زانوهایش را با
روغنی که دارد چرب میکند و میگوید:
«این پا دیگر برای من پا نمیشود؛ اما چه کنم؟ مجبورم کل
تابستان را کار کنم. شوهرم چند سال پیش مرد و مرا با پنج بچه تنها گذاشت. نه مستمری
دارم و نه بیمهای. کلِّ تابستان را به همراه خواهرم، دختر عمو و بقیه زنهای فامیل
کولبری میکنیم. در زمستان هم سجاده یا گلیم و قالی میبافیم. در نودشهِ ما دامداری
نیست؛ ولی درخت گردو و انار هست. ما زنهای کولبر در فصل انار، رب انار و لواشک
درست میکنیم و یا در فصل گردو، گردو پاک و خشک میکنیم به کردستان عراق برای فروش
میبریم. کُلّا ما دوبار کولبری میکنیم، از اینجا نان و عسل و مواد خوراکی محلی میبریم
و از اونور هم که هر چیزی باشه برای فروش میاریم. کل تابستان کولبری میکنیم تا
برای زمستان خرجی داشته باشیم؛ زمستان به زنان بار نمیدهند؛ چون سال پیش، زن
کولبری توی سرما یخ زد و مرد. اگر اصرار هم کنی، فایده ندارد. میگویند وقتی که
کول برمیداری، معلوم نیست زنده به پایین کوه برسی یا نه. اگر مادرِ خانواده هم بمیرد،
تکلیف بچهها چه میشود؟! من هم یکبار نزدیک بود که بمیرم. پنج ساعت از راه را پیاده
آمده بودم که هنگ مرزی تفنگهایشان را به سمتم گرفتند. مجبور شدم بارم را که نزدیک
چهل کیلو بود به پایین دره پرت کنم. داد و فریاد کردم، فهمیدن زن هستم؛ شلیک
نکردن، اما اخطار سختی دادند.
فرار کردم، اما فردای آن روز مجبور شدم دوباره هشت ساعت بین سنگ و خار پیادهروی کنم تا بارم را پیدا کنم و تحویل دهم. اگر بار به هر دلیلی گم شود یا آسیب ببیند به شدت سرزنش میشویم و مجبوریم خسارت بار را به صاحبش بدهیم. یک عمر است کولبری میکنم؛ اما هنوز نفهمیدم چرا کولبرها را میکشند یا چرا بارهایمان را میگیرند و بیچارهمان میکنند. مرزبانی که خوب از حال و روز ما خبر دارد. میداند توقیف بار، ما را به خاک سیاه مینشاند. از کجا پول بیاوریم خسارت بدهیم؟
تازه اگر از دست ماموران هم نجات پیدا کنیم، ممکن است صخرهها و درهها جانمان را بگیرند. ارتفاعات نودشه به تته از شدت ارتفاع و دشواری رفت و آمد معروف است. کوچکترین اشتباه یا مثلا خطای چشم و سر خوردن پا باعث میشود که از کوه پرت شوی یا به درون دره بیفتی.»
سروآباد، محور شویشه: با بارش از کوه پرت شد و مرد
مریم، کولبر چهل و پنج ساله و مادر سه فرزند است که یکی
از آنها هموفیلی دارد. مریم میگوید:
«شوهرم کارگر بود. سال ۸۰ توی جاده مریوان ـ سنندج، تصادف
کرد و مرد. من ماندم و سه بچه، بدون پشتوانه و مستمری و هیچی. ما خانوادگی کولبری
میکنیم؛ یعنی من و برادر و خواهر و بعضی وقتا عروس مان؛ کولبری کُلّا به صورت
خانوادگی و فامیلی است. بارمان هم همه چیز هست: پوشاک، سیگار، چای، پوشک بچه و هر
چیزی که صاحب کار بخواهد. به کولبرهای زن، بارهای خیلی سنگین مثل لوازم خانه نمیدهند.
به نظرشان این کار اخلاقی نیست؛ چون زنها زیر این بارهای سنگین حتی ممکن است بمیرند.
چند سال پیش این اتفاق افتاد؛ توی محور تته، زنی که مجبور بود به خاطر بچههایش بیشتر
کار کند تا پول بیشتری بگیرد، بار سنگین گرفت؛ اما در میان راه طاقت نیاورد و
همراه با بارش به پایین دره پرت شد و مُرد. در مقابل کاری که انجام میدهیم، دستمزدمان
کم است.
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند/ درد دلی با کوهستان/ دردهایمان را به صخرهها میگوییم/ بین ما و مرگ فاصلهای نیست/ مرگ، آشنای نزدیک ماست
البته میزان مزد به انصاف صاحب کار هم بستگی دارد که صاحب کارها هم انصاف ندارند. همین چند ماه پیش بود که داد و فریاد کردیم دستمزد ما چرا همراه با تورم زیاد نشده، آن موقع ما زنها ۵۰ تومان و مردها ۱۰۰ تا ۲۰۰ تومان میگرفتند. صاحب کارها راضی نشدند. ما یعنی همه کولبرها دست به اعتصاب زدیم و بار نبردیم تا اینکه صاحب کارها مجبور شدند، حقوق زنها را به ۸۰ تا ۱۰۰ هزار تومان و مردها را به ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومان افزایش دهند.
باری که از کردستان میبریم، چون با دینار دستمزدمان را میدهند، به نفعمان است. البته همه زنهای کولبر نمیتوانند از کردستان بار ببرند؛ مثلا زنهایی که توی محور خوری آباد کار میکنند از کردستان چیزی نمیبرند. کار ما خیلی سخت است؛ اینطور بگویم که کار ما کار انسان نیست؛ بارکشی که کار انسان نیست! اما در مقایسه با کار قبلی ام، کولبری بهشت است! من به همراه خانوادهام پنج سال پیش در کورههای آجرپزی در «شال» نزدیک بوئین زهرا کار میکردیم؛ جهنم بود، جهنم! حاضرم در این درهها پرت شوم و بمیرم، اما به آنجا برنگردم.»
بخشی ازیک گزارش رسانه ای شده بتاریخ ۲۰ شهریور ماه ۱۳۹۹ (با ویرایش درخور، تنها در نشانه گذاری ها از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
برگرفته از تارنگاشتِ «اتحادیه آزاد کارگران ایران» ۲۲ شهریور ماه ۱۳۹۹
زیرنویس تصویر (برگرفته از متن گزارش):
دردهای مان را به تخته سنگ ها میگوییم. بین ما و مرگ، جدایی
نیست. مرگ، آشنای نزدیک ماست ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر