یاوه گویی های امام جمعه ی نادان، ایرج میرزا را از گور برخیزاند!
چادر ـ زنده یاد ایرج میرزا*
بیا
گویم برایت داستانی
كه
تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی كه صاف و ساده
بودم
دم كریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و
فش
مرا
عرق النسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را
كمی
از چانه قدری از لبش را
چنان كز گوشه ابر سیه فام
كند
یك قطعه از مّه عرض اندام
شدم نزد وی و كردم سلامی كه دارم با تو از جایی
پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل
زیست
كه
پیغام آور و پیغام ده
كیست
بدو گفتم كه اندر شارع عام
مناسب
نیست شرح و بسط پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه به رقص آر از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مكر و
افسون
سماجت كردم و اصرار كردم بفرمایید را تكرار كردم
به دستاویز آن پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم گرفته روی خود را سخت و محكم
شگفت افسانه ای آغاز كردم
در صحبت به رویش باز كردم
گهی از زن سخن كردم، گه از
مرد
گهی
كان زن به مرد خود چهها كرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین گهی از بیوفاییهای شیرین
گه از آلمان بر او خواندم،
گه از روم
ولی
مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن كام پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش كای یار
دمساز
بیا این پیچه را از رخ
برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی
مگر
من گربه می باشم تو موشی؟
بگو، بشنو، ببین، برخیز،
بنشین
تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا كان روی زیبا آفریدند
برای
دیدهی ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان
به
جای ورد و نسرینند نسوان
چه كم گردد ز لطف عارض گل كه بر وی بنگرد بیچاره بلبل
كجا شیرینی از شكر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و كم شود از پرتو شمع كه بر یك شخص تابد یا به یك جمع
اگر پروانهای بر گل نشیند
گل
از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد برآشفت
زجا برجست و با تندی به من
گفت
كه من صورت به نامحرم كنم
باز؟
برو این حرف ها را دور
انداز
چه لوطی ها در این شهرند،
واه واه
خدایا
دور كن، الله الله
به من گوید كه چادر واكن از سر چه پرروییست این، الله اكبر
جهنم شو مگر من جنده باشم كه پیش غیر بی روبنده باشم
از ین بازی همین بود آرزویت كه روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر
اگر
رو واكنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و
رویی
چه
رو داری كه با من همچو گویی
برادر شوهر من آرزو داشت كه رویم را ببیند، شوم نگذاشت
من از زنهای تهرانی نباشم از آنهایی كه میدانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه
نصیحت
را به مادر خواهرت ده
كنی گر قطعه قطعه بندم از
بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یك ذره در چشمت حیا
نیست؟
به
سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه میگویی مگر دیوانه
هستی؟
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز
به
چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه
نمانده
از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه
است؟
تو میگویی قیامت هم شلوغ
است؟
تمام
حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهدها حرف مفتند؟
همه
بیغیرت و گردن كلفتند؟
برو یك روز بنشین پای منبر
مسائل
بشنو از ملای منبر
شب اول كه ماتحتت درآید
سر
قبرت نكیر و منكر آید
چنان كوبد به مغزت توی مرقد
كه میرینی به سنگ روی مرقد
غرض، آنقدر گفت از دین و
ایمان
كه از گُه خوردنم گشتم
پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار
بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بیگناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مكرر گفتمش با مد و تشدید كه گه خوردم، غلط كردم،
ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یك دو بادامش به
اصرار
دوباره آهنش را نرم كردم
سرش
را رفته رفته گرم كردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم
ولی
آهسته بازویش فشردم
یقینم بود كز رفتارم اینبار بغرد همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منكوبم نماید
به
زیر خویش كُس كوبم نماید
بگیرد سخت و پیچد خایهام
را
لب بام آورد همسایهام را
سر و كارم دگر با لنگه كفش
است تنم از لنگه كفش اینك بنفش
است
ولی دیدم به عكس آن ماه
رخسار
تحاشی میكند، اما نه بسیار
تغیّر میكند اما به گرمی
تشدد
میكند لیكن به نرمی
از آن جوش و تغییرها كه
دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو»
رسیدم
شد آن دشنامهای سخت و
سنگین
مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است
به دل گفتم كه كار ما درست است
گشادم دست بر آن یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افكندمش بر روی قالی
دویدم زی اسافل از اعالی
چنان از حول گشتم دستپاچه كه دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتك زدن از من
تپیدن
ازو پُر
گفتن از من كم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش
بود
دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نكو
گیر
كه من صورت دهم كار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا
نمودم
در رحمت بروی خود گشودم
كُسی چون غنچه دیدم
نوشكفته
گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی
شیراز
درون خرمای شهد آلود اهواز
كُسی بشاش تر از روی
مؤمن
منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
كُسی هرگز ندیده روی
نوره
دهن پر آب كن مانند غوره
كُسی برعكس كُس های دگر
تنگ
كه با كیرم ز تنگی می كند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند
كردم
جماعی چون نبات و قند كردم
سرش چون رفت، خانم نیز
واداد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی كیر است و چیز خوش
خوراكست
ز عشق اوست كاین كُس سینه چاكست
ولی چون عصمت اندر چهرهاش بود از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت
محكم
كه چیزی ناید از مستوریش كم
چو خوردم سیر از آن شیرین
كلوچه
«حرامت باد» گفت و زد به كوچه
حجاب زن كه نادان شد چنین است
زن مستورهی محجوبه این است
به كُس دادن همانا وقع
نگذاشت
كه با روگیری الفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چشم
باشد
چو بستی چشم باقی پشم باشد
اگر زن را بیاموزند
ناموس
زند
بیپرده بر بام فلك كوس
به مستوری اگر بیپرده
باشد
همان بهتر كه خود بیپرده باشد
برون آیند و با مردان
بجوشند
به تهذیب خصال خود بكوشند
چو زن تعلیم دید و دانش
آموخت
رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت
برنگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خور بر عالمی پرتو
فشاند
ولی خود از تعرض دور ماند
زن رفته « كولژ» دیده « فاكولته»
اگر آید به پیش تو « دكولته »
تمنای غلط از وی محال
است
خیال بد در او كردن خیال است
برو ای مرد فكر زندگی
كن
نه ای خر، ترك این
خربندگی كن
برون كن از سر نحست
خرافات
بجنب از جا، فی التأخیر آفات
گرفتم من كه این دنیا بهشت
است
بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان
نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟
پیازی؟
كه توی بقچه و چادر نمازی؟
تو مرآت جمال
ذوالجلالی
چرا مانند شلغم در
جوالی؟
سر و ته بسته چون در كوچه
آیی
تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر
كریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
كجا فرمود پیغمبر به
قرآن
كه باید زن شود غول
بیابان
كدامست آن حدیث و آن خبر
كو
كه باید زن كند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان
بپوشی
نه بر مردان كنی زینت فروشی
چنین كز پای تا سر در
حریری
زنی آتش به جان، آتش نگیری
به پا پوتین و در سر چادر
فاق
نمایی طاقت بیطاقتان تاق
بیندازی گل و گلزار
بیرون
ز كیف و دستكش دل
ها كنی خون
شود محشر كه خانم رو
گرفته
تعالی الله از آن رو كو گرفته
پیمبر آنچه فرمودست آن
كن
نه زینت فاش و نه صورت نهان كن
حجاب دست و صورت خود یقین
است كه ضد نص
قرآن مبین است
به عصمت نیست مربوط این
طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین
ایلات
همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در كارشان
نیست؟
رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر
نشینند
ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد
است
در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با
مرد
در اینجا مرد باید جان كند فرد
تو ای با مشك و گل همسنگ و
همرنگ نمیگردد در این چادر
دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر
تكامل
شود از پرده بیرون تا شود
گل
تو هم دستی بزن این پرده
بردار
كمال خود به عالم كن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور
میكن
در و دیوار را پر نور می كن
فدای آن سر و آن سینه
باز
كه هم عصمت درو جمعست هم ناز
* در سروده یا بهتر است بگویم هجونامه ی ایرج میرزا، واژه هایی به کار رفته است که برخی کاربرد آنها را در سروده یا نوشته زشت دانسته، برنمی تابند. من چنین نمی اندیشم. از دید من، ناسزا، نیش، کنایه و حتا واژه های رکیک نیز بخشی از ادبیات در میان همه ی مردم جهان هستند. اینگونه کسان که از دید من، به گونه ای دیگر همان برخورد «زن» داستان ایرج میرزا را دارند، کمتر از ادبیات و بویژه ادبیات عامه چیزی می دانند. آنها حتا نگاهی به سروده های مولوی یکی از چهار ستون ادب پارسی نکرده اند که همان واژه ها و گاه توصیفات "زشتی" را دربر دارد که ایرج میرزا بکار برده است. آنها با بزرگنمایی این جنبه از یک سروده، داستان یا نوشته، ارزش گاه سترگ اجتماعی یک اثر را نادیده می گیرند. بسیاری از آنها می پندارند که یک شاعر یا هنرمند باید لزوما برپایه ی اخلاق رایج و سطحی جامعه که زیر پوششی کلفت از خرافات مذهبی، اگرها و مگرها، بایدها و نبایدها به درازای تاریخ شکل گرفته، سروده بسراید یا چیزی بنویسد و اثری بیافریند. چنین نیست!
هنرمند را با دستورالعمل کاری نیست و یک اثر هنری را نمی توان مانند برخی نادان که به اینگونه کارها دست می یازند به عناصر خود تجزیه نمود؛ آنگاه دیگر هنری برجای نمی ماند.
اگر به عنوان نمونه، انتقاد حافظ از دوره و زمانه ی خود را مانند آن سروده که «چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند» با انتقاد عبید زاکانی بزرگ ترین طنزپرداز تاریخ ایران، تنها از دیدگاه تاثیر اجتماعی آن، بسنجیم، کار این یکی بسی بزرگ تر و دلیرانه تر از آن یکی است. اگر انتقاد حافظ بیشتر پوشیده است و سر به درون دارد، انتقاد عبید زاکانی، کوبنده و اجتماعی است؛ انتقادی است آیینه ی تمام قدّ جامعه ی هنگام خود و همه ی "فرهنگ" آلوده به رنگ و ریای مذهبی، بدبختی و واپسماندگی جامعه را یکجا به نمایش می گذارد.
ب. الف. بزرگمهر ۲۸ اسپند ماه ۱۳۸۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر