پای درد دل شیطان:
هرچه به آن ها چیزی نگفتم، دست بردار نبودند؛ هر سال چندین بار به بهانه های گوناگون از عُمره و تَمتُّع گرفته تا مُفرده و ... به حج می آیند و به من سنگ پرتاب می کنند. پیش ترها آن ها را چندان بشمار نمی آوردم؛ تنی چند عرب بیابانگرد بت پرست بودند که سالی یکبار بیش تر اینجا نمی آمدند و سنگ را هم با این نفرت پرتاب نمی کردند. این ها چنان سنگ می زنند و ناسزاهایی زیر لب زمزمه می کنند که انگار ارث پدرشان را خورده ام! این یکی حتا با خودش تیرکمان آورده که بهتر نشانه بگیرد؛ انگار من گنجشکم! یادشان می رود که من هنوز هم از فرشتگان همردیف جبراییل و میکاییل و اسرافیل و عزراییل هستم. به من تهمت می زنند که از گروه جِنّی ها هستم و خودم را لابلای آن ها در عرش الهی جا زده بودم! به اندازه ی جویی، عقل در سر ندارند که با چنین یاوه ای نه تنها مرا کوچک می کنند که الله را هم که هر روز پنج بار و گاهی هم شب ها برایش نماز می خوانند، خوار و کودن بشمار می آورند که نتوانسته جن را از فرشته بازشناسد! آن پیامبر تازی یادش رفت به همان ها که برخی شان سپس اسلام آوردند، بگوید که هر کاری یا طبیعت بکنید، پژواک آن به خودتان بازخواهد گشت؛ به او خوبی کنید، خوبی خواهید دید؛ بیش از اندازه شیره ی جانش را بکشید با خشکسالی، تشنه و گرسنه تان می گذارد. ناسزا بگویید، ناسزا پاسخ می گیرید؛ برای همین تا این اندازه بدبخت و وامانده اید که هم توی سر خودتان می زنید و هم دیگران توی سرتان می زنند. «عذاب النّار» از این بدتر می خواهید؟!
امروز هم نمی خواستم کاری انجام
بدهم. با خود گفتم:
این ها از آن بیابانگردان بت پرست
حتا وامانده ترند، بگذار سنگ های شان را بزنند و حاجی بشوند. نمی دانم چگونه از
دستم دررفت و کمی از جای خود جنبیدم؛ دیدید که عزراییل هم زود به یاریم شتافت و آن
ها را با خود برد. اگر کمی بیش تر جنبیده بودم، روشن نبود چه بلایی به سر همه تان
می آمد. دلم برای همه تان از آن بابا آدم گرفته که کلاه سرش گذاشتم تا همه ی این
ها که امروز ریغ رحمت را سرکشیدند، می سوزد. گفتم که بدانید!
ب. الف. بزرگمهر سوم مهر ماه ۱۳۹۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر