روزی «اندوه» به روستای ما آمد؛ گفتیم رهگذر است؛ ولی ماند!
گفتیم: مسافر است و خستگی در می کند و می رود؛ باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان!
گفتیم: مهمان بدقدمیست! دو سه روز دیگر می رود؛ و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان!
اکنون «اندوه» کدخدا شده و همه ی کوچه ها بوی آه می دهند. همه ی امیدها را بلعید و بجایش حسرت در دل ها انبار کرد .
پیران
ده هنوز به یاد دارند:
روزی که «اندوه» آمد، «نادانی» نگهبان دروازه روستا بود ...
از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ برنام را از متن برگزیده ام. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر