شنیدم كه در این روزها بزرگی، زنی بدشكل و مستوره داشت. به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه ای جمیله را در نكاح آورد. خاتون چنانكه عادت باشد، صلای عام در داد. او را منع كردند كه زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار كردی. آن بزرگ از كمالِ حِلم و وقار فرمود كه عقلِ ناقصِ شما بِسرِ این حكمت نرسد. حال آنكه من پیش از این گُه می خوردم به تنها؛ این زمان حلوا می خورم با هزار آدمی.
جاودانه عُبید زاکانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر