شاعر در این زندان شدم ...
تودهای همین است دیگر. نجس است. نامش به زبانت جاری شود، باید دهانت را آب بکشی. درست همانطور که در کمیته ی مشترک وقتی بازجو میخواست او را ببرد تا شلاقش بزند، برای آنکه نجس نشود یا سر یک لوله ی کاغذی را به دستش میداد یا گوشه ی لباس زندانش را میگرفت تا او را که چشمبند داشت به سمت اتاق تمشیت هدایت کند.نه اینکه تو به خودت شک داشته باشی. نه، اما دهان مردم را که نمیتوان بست. اگر شبهه رَوَد کلامی به سود یک تودهای گفتهای، حالا میخواهد سالها حرفهایی زده و فعالیتهایی کرده باشد که تو خودت هم همانها را میزدی و میکردی؛ میخواهد سالها با شرافت در زندان جمهوری اسلامی بهسر برده باشد؛ توسط جمهوری اسلامی اعدام شده باشد؛ هر که میخواهد باشد، خیلی بد میشود. آنوقت همه یکجور دیگر به تو نگاه میکنند؛ آنقدر نگاه میکنند، تا حیا کنی؛ تا به رفع شبهه بپردازی؛ تا از او برائت بجویی. راه رفع شبهه و برائت جستن را نیز همه میدانند. اگر خودت هم ندانی به تو یاد میدهند. همانطور که به آقای اسد سیف یاد دادند.
ماجرا این است که آقای اسد
سیف ظاهراً دلش به حال مظلومیت یک همفکر سابقش میسوزد که توسط جمهوری اسلامی به
شهادت رسیده، اما هیچکس از او یادی نمیکند و حزبش حتی اسم او را نیز جزو شهدا
نمیآورد و حتی اسم او را به طور کامل نیز نمیداند. خب، وجدانش میگوید باید این
اشتباه را اصلاح کرد. اما چگونه؟ تودهای که نمیتواند شهید شود. تودهای باید یا
از پشتبام بیفتد و بمیرد یا به مرگ طبیعی و در حضیض ذلت جان به جانآفرین تسلیم
کند. اما افخمی توسط جمهوری اسلامی زندانی شده و در همان زندان در سال ۶۷ اعدام شده است. برای آنکه ذکر این واقعیت،
گَردی به دامان آقای سیف ننشاند، ایشان لازم میداند از خود با ذکر برخی توضیحات
تکمیلی درباره ی افخم رفع اتهام کند:
افخم اما جز شکم هیچ چیزی را مقدس نمیدانست. برای دستیابی به یک غذای لذیذ حاضر
بود به هر خفتی تن دهد. کم و بیش از خود و بعدها از دیگران{!} شنیدم که مشروبخواری
قهار بوده و هیچ روزش بیمشروب نمیگذشته است. («آرش»، ۱۰۴، اسد سیف، «با احترام به حقوق انسانی یک روزنامهنگار»)
بعد هم چون ظاهراً این را کافی نمیبیند، تخیل خود را به کار میاندازد تا نقاط
ضعف این برائت از تودهای را تکمیل کند:
این ظاهر زندگی افخم بود. اینکه جز این به کارهای دیگر مشغول بود را نمیدانم. {آخر}
بسیاری از مهاجرین بازگشته از شوروی، از جمله رهبران حزب توده، زندگی دوگانهای در
ایران داشتهاند. (همانجا)
... و این یعنی دست جمهوری اسلامی را در پروندهسازی از پشت بستن. این حرفها یعنی
هر چه دلتان میخواهد به آشی که آقای سیف پخته است، اضافه کنید. خب، آقای سیف،
رهبران حزب توده (یعنی همانها که جملگی از پشتبام افتادند و مردند!) چه نوع
زندگی دوگانهای داشتند؟ مثلاً قاچاق میکردند؟ مواد مخدر خرید و فروش میکردند؟
یا خیلی کارهای زشت دیگر؟ چرا رویتان نمیشود همه ی حقایق را در مورد رهبران حزب
توده بگویید تا همگان بدانند و بیش از این در گمراهی نمانند؟ اما هنوز کافی نیست.
باید دهانت را هفت بار با هفت آب بشویی تا شاید پاک شود. اصلاً این تودهایها اگر
هم تصادفاً به دست جمهوری اسلامی کشته شده باشند، حقشان بوده است. جمهوری اسلامی
که اصلاً الکی کسی را نمیکشد:
حدس میزنم(!) با اطلاعاتی که رژیم از او داشت(!)، پس از بازداشت با شکنجه و
نخستین تهدیدها، سفره ی دل باز شده باشد و حقایقی دیگر آشکار و همین باعث شده (!)
تا اعدام گردد. (همانجا)
حالا شما بگویید چرا نباید مسئولان جمهوری اسلامی از سر تا پای امثال آقای سیف را
غرق بوسه کنند. اصلاً مگر ممکن است جمهوری اسلامی کسی را آنهم یک تودهای را به
خاطر عقیدهاش کشته باشد؟! این تودهایهایی هم که کشته شدند، همگی یا زندگی
دوگانه داشتند یا شرابخوار یا شکمپرست بودند یا با اطلاعاتی که از آنها در دست
جمهوری اسلامی بود، حقشان این بود که کشته شوند!
آخر این چه قافیهای است که خورشید را خر میکند؟!
بامزه آن است که آقای سیف یا ویراستار مقاله ی ایشان برای درج در" آرش" همینها را هم کافی نمیداند و از آنجایی که بالاخره هرچه قسم بخوری که بابا یارو اصلاً مردنی و کشتنی بود، اصلاً آنقدر مشروب خورده بود که اگر هم اعدامش نمی کردند، خودش میمرد یا بگویند آنقدر شکمپرست بود که به زودی میترکید یا اصلاً آن زندگی دیگرش کلکش را میکند؛ درآن زندگی کارهایی کرده بود که اصلاً سیاسی نبود ... بازهم این تصور ممکن است باقی باشد که تو از یک تودهای سخن به میان آوردی که جمهوری اسلامی اعدامش کرده، ابتکاری به ذهن آقای سیف میرسد که دیگر کار را تمام میکند و آن این است که از عمو افخم "ایدئولوژیزدایی" (همانجا) بکند. باور کنید! عین همین کلمه و همین کار را در انتهای مقاله ی ایشان مشاهده میکنید. ایشان از عمو افخم "ایدئولوژیزدایی" میکند؛ یعنی لباس نجس و چرکین تودهای را از پیکر ایشان بیرون میآورد و به دور میاندازد و آنگاه خیالش که راحت شد "به افتخار او " که دیگر هویتی ندارد، از جا برمیخیزد و یاد او را گرامی میدارد. باور کنید این ابتکار بیبدیل به عقل جن هم نمیرسید.
همه ی آن دشنامها و پروندهسازیها و لجنپراکنیها یکطرف، اینکه هویت سیاسی فرد را از او بگیرند تا خود با آرامش کامل و وجدان راحت برای کسی که دیگر کسی نیست و موجب رنج آنها هم نمیتواند بشود و پیکان اتهام را متوجه آنها بسازد، کف بزنند، طرف دیگر. جالب است همینها که در تمامی مقالهشان تلاش شان مصروف تبرئه ی جمهوری اسلامی از قتل امثال عمو افخم شده است، در انتهای مقاله کف بر لب میآورند و دشنامی نیز نثار همین رژیم میکنند. گربه ی مرتضی علی به همین میگویند دیگر!
حرفهایی که از آقای سیف و گردانندگان نشریه ی «آرش» نقل کردیم، به اندازه ی کافی
گویا هستند و شرح و تفسیر بیشتری بر آنها لازم نیست. کسی نمیداند این آقایان که میخواهند
جامعه ی تازهای در کشور ما ایران برپا کنند که این بار دیگر واقعاً بنیادی
دمکراتیک داشته باشد و برای دفاع از آزادی بیان و دفاع از حقیقت گلو پاره میکنند،
چرا وقتی نام یک تودهای به میان میآید، ناگهان به تته پته میافتند؛ لرزه به
اندامشان میافتد؛ زبان انصافشان لال میشود و جوری حرف میزنند که آدمهایی که
دچار عقبماندگی ذهنی هستند، سخن میگویند؛ اما اگر زبالهها و لجنها را در مقاله
ی آقای اسد سیف کنار بزنید و با استفاده از مطالب این مقاله و نیز «گوگل» و گفتوگوی
کوتاهی با حتی یکی از بچههای جان به در برده ی بند ۲۰ که یافتن آنها در خارج از ایران و طرح پرسش از آنها
کار بسیار سادهای است، میتوان مطلب زیر را درباره ی میروهاب افخمی (که
بین بچههای زندان به عمو افخم معروف
بود)، نوشت و حداقل انصاف و شهامت سیاسی را نیز درباره ی یک زندانی سیاسی که جان
بر سر باور خود نهاد، رعایت کرد:
میر وهاب افخمی (عمو افخم) از جمله افراد بسیار بسیار معدود فرقه ی
دمکرات آذربایجان بود که با فراخوان حزب توده ایران و پس از انقلاب برای فعالیت در
کشور به ایران آمد. او برای مشارکت در گرداندن روزنامه ی «آذربایجان»، ارگان فرقه
ی دمکرات آذربایجان ـ سازمان ایالتی حزب توده ی ایران در آذربایجان ـ به ایران
آمد. او زندگی مرفهی در آذربایجان شوروی داشت و به عنوان یک روزنامهنویس درآمدش
بسیار بالا بود. اما در شرایطی که به عنوان کادر حرفهای حزب در ایران فعالیت میکرد،
حقوق اندکی میگرفت که به زور شکم را سیر میکرد. پس از توقیف روزنامه ی
«آذربایجان» افخم به آذربایجان رفت؛ اما دوباره برگشت تا اینبار در روزنامه ی
«مردم به زبان آذربایجانی» کار کند. با توقیف روزنامه ی «مردم» افخم نیز در عمل
بیکار شد؛ اما به دلیل توقیف گذرنامه، نتوانست به آذربایجان، نزد زن و فرزندانش
بازگردد. حزب هنگامی که افخم نتوانست از کشور خارج شود، او را به تهران آورد. او
در زیرزمین خانهای در تهران که طبقه ی بالای آن را صفرخان در اختیار داشت، مسکن
گزید. در آنجا او خاطرات صفرخان را بر نوار ضبط کرد و بعد آنها را در اختیار یکی از
دوستان جهت انتشار در خارج از کشور قرار داد. سال ١٣٦١، آنگاه که نوبت سرکوب
نیروهای مخالف و معترض، به حزب توده ایران رسید، بسیاری از تودهایها بازداشت
شدند. عدهای نیز از کشور گریختند. افخم نیز قصد خروج از کشور و بازگشت به شوروی
را در سر داشت. یک بار تا اردبیل به همراه کسی آمد؛ اما موفق نشد. بار دوم قصد
عبور از مرز را داشت که از قرار معلوم در مرز آستارا دستگیر شد.
افخم قلمی زیبا و با احساس و سبکی روان داشت. انگار آبشار واژهها را به چشم میبینی. این را کسانی که در «جمعیت نویسندگان و شاعران آذربایجان» («آذربایجان یازیچیلار جمعیتی») بودند و یا در جلسات آن شرکت داشتند، به خوبی میدانند. افخم خود در شمار بانیان و فعالین این جمعیت بود.
عمو افخم یکی از اعضای بند ۲۰ گوهردشت را تشکیل میداد که تقریباً همگی تودهای
بودند و رژیم آنها را از میان زندانیان چپ گلچین کرده بود تا در اولین موج تسویه
کشتار شوند. او و دیگر همبندیهایش میدانستند که رژیم قصد کشتار آنها را دارد؛
اما از باورهایشان دست نکشیدند و کوتاه نیامدند. عمو افخم جملهای داشت که همه ی
همبندیهایش آن را به یاد دارند:
«شاعر در این زیندان شدم».
او قصیدهای طولانی سروده بود موسوم به «قصیده ی اعدامیه» که از ارانی و روزبه شروع میشد و ادامه مییافت؛ قصیدهای که آخرین بندش را خودش تشکیل داد.
روزی که بند ۲۰ را برای دادگاههای کشتار بردند، عمو افخم یکی
از نخستین افرادی بود که به دادگاه رفت؛ دادگاهی که چند ثانیه بیشتر به طول
نکشید. بچهها تردید نداشتند که عمو افخم با افتخار از آرمانهایش دفاع کرده است و
مرگ زانوهای او را به لرزه درنخواهد آورد. عمو افخم یکی از افراد نخستین صف اعدامیهای
بچههای چپ در ۵ شهریور ۱٣۶۷ در
گوهردشت بود که بچهها دیدند با قدمهای استوار به سوی قتلگاه حسینیه رفت.
بجز دو پاراگراف آخر، بقیه ی مطلب عین نوشته ی مقاله ی آقای اسد سیف است. فکر میکنم
راه و رسم یاد کردن از یک زندانی سیاسی که جان بر سر دفاع شجاعانه از باورهای خود
گذاشت، یکجورهایی در این قالب باشد، گیرم برخلاف آقای سیف و پرویزخان، به مشروب و
غذای خوشمزه و زندگی راحت هم مختصر علاقهای داشته باشد!
مرضیه توانگر
این نوشته در برخی جاها بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است. برجسته نمایی ها نیز از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر