«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۰ دی ۱۶, پنجشنبه

... چنین باید بود در کار و چنین باید ایستاد تا جان! ـ بازپخشش

گفته ای است از آن نیمچه فیلسوفِ نیمه دیوانه یا به زبان توده ی مردم و تا اندازه ای شاید اهریمنی و ناشایست: کُسخل:
«شما آنگاه که آرزومند عروج هستید به بالا می نگرید. من به پایین می نگرم؛ زیرا عروج کرده ام»!

«چنین گفت زرتشت»، «نیچه»

از «گوگل پلاس» با اندک یرایش درخور در نشانه گذاری ها از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

... و کسی هم،  شاید با خرسندی فراوان، در پانوشت آن افزوده است:
«و این یکی از نشانه های باورش به خداست ...» (همانجا)

نمی دانم که آیا براستی، زرتشت چنین سخنانی را بر زبان رانده یا برداشت کژ و کوله ی آن نیمچه فیلسوف دیوانه از گفته های زرتشت است؛ ولی، همانندی شگفت آوری در شیوه ی بیان گفتار با شیوه ی تبلیغ حضرت محمد برای نومسلمانان در نخستین سال های پدیداری اسلام در آن می بینم؛ و کیست که نداند بسیار گفته های این یا آن پیامبر از سوی همکاران از پی آمده ی خود، وام گرفته شده یا در فرهنگ توده ای ریشه دار بدرازای گاه سده ها از سوی توده های مردم از این یکی ستانده و به آن یکی واگذار شده است. آنچه برجای مانده، نهشته هایی زمینی از نادانی و باوری آسمانی است که بویژه در میان ما ایرانیان ریشه دار و نمونه وار است؛ باورهایی که بیش از هر چیز، دوره های شکست و واماندگی تاریخی را نزد هر ملتی ـ و نه تنها ایرانیان ـ بازمی تاباند؛ شگفت انگیز نیست که درست در چنین دوره های تاریخی، گونه های فراوان و به شکل های پوشیده و پنهان از جادوگری و فال بینی و پریشانگویی مذهبی گرفته تا درویش بازی هایی که در بهترین نمود تاریخی اش در کشور خودمان، جنگ های آوازه یافته به نام «حیدری، نعمتی» را در پی داشت و عرفانی آمیخته به نیرنگ و دلکش برای روشنفکرانی از آن تیره که «به کوچه ی علی چپ زدن» های خود را در زرورق جبرگرایی (فاتالیسم) می پوشانند، پدید آمده و می آیند. گفته های فیلسوف مآبانه ی «نیچه» نیز در چنین بازار آشفته ای خریدارانی فراوان می یابد. چنین دوره هایی در کشورمان، آنگاه که دزدی شورشی، بارها و بارها کیسه ی دزدان رسمی و پذیرفته شده در چارچوب عرف و دین و مذهب را می رباید و با بلند نمودن فریاد وااسلامای آنان، توده های به خاک نشسته و تنگدست را اندکی هم شده، خرسند می کند یا راهزنی گردنکش، جای گرفته در کوه و بیابان «کافرستان»، امان اسلام پیشگان دزد را می بُرد و سربازان حاکمیت پشتیبان شان را بارها شکست می دهد، اندکی هم شده و بیش تر برای دوره های کوتاهی به سود توده ی مردم دگرگون می شود؛ گرچه، همواره نیز چنین نبوده و بسان دوره ی یورش تازیان به کشورمان یا ایلغار مغول ها، تاتارها و تُرکان آسیای میانی به نابودی بخش های بزرگی از سرزمین ایران یا تکه تکه شدن آن فرجام یافته است.

... و من، چرایی بوسه ی آن عارف یا صوفی بر پای آن دزد و سخن وی که عطار نیشابوری بگونه ای پندآموز به آن اشاره نموده را نیک درمی یابم:
«هنگامی که شِبلی با پیروان خویش از راهی می گذشت. مردی را دیدند به دار آویخته. از اطرافیان پرسیدند:
سبب چیست؟

گفتند:
این، بارها و بارها دزدی کرده و مجازات شده و حتی دست های او را نیز بریده اند. سرانجام، بار آخر به دستور قاضی او را به دار آویختند.

شِبلی پیش آمد؛ بوسه ای بر پای آن دزد زد و گفت:
زهی مرد! چنین باید بود در کار و چنین باید ایستاد تا جان!» (با اندک ویرایش و پارسی نویسی اینجانب)

ب. الف. بزرگمهر    ۲۸ امرداد ماه ۱۳۹۳

https://www.behzadbozorgmehr.com/2014/08/blog-post_305.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!