بخش عمده ای از داستان در بیمارستان یا بهتر گفته باشم: اتاق شماره ی شش آن در شهر کوچک و دورافتاده ای در روسیه تزاری دهه های پایانی سده ی نوزدهم ترسایی، می گذرد؛ جایی که پنج بیمار روانی از لایه های گوناگون اجتماعی در اتاقی آلوده و ناپاک مانند زندانی ها و شاید بدتر از آن نگاهداری می شوند. یکی از آن ها که ایوان دمیتری گروموف (ایوان دمتریچ) نام دارد، روشنفکری است که پیش تر دادستان و منشی استانداری همان شهر بوده و می پندارد که همه ی آدم ها در پی دستگیری و آزار وی هستند. گفتگو، میان وی و پزشک بیمارستان که مدیر آنجا نیز هست، در همان اتاق جریان می یابد و سرانجام بدی برای این یکی که به پیشه ی خود چندان دلبسته نیست، رقم می زند. بخشی از آن گفتگو را در اینجا آورده ام.
با توجه به گروه مخاطب این نوشته، دانسته از گذاشتن پانوشت و توضیح برخی واژه ها خودداری نموده، تنها آن را تا اندازه ای پارسی نویسی نموده و بویژه در نشانه گذاری ها ویراسته ام. امیدوارم سودمند باشد.
ب. الف. بزرگمهر ۱۸ شهریور ماه ۱۳۹۲
https://www.behzadbozorgmehr.com/2013/09/blog-post_9.html
* «... آیا نمی توان جای بی دردسری میان راهزن خون آشام از یک طرف و مسیح شهید
از طرف دیگر یافت؟ چرا، می توان! می توان صورتک بی گناهان را بر چهره زد و سپس به
راهزنی خود ادامه داد. می توان کم توقع بود و تنها برای آقای راهزن توبره کشی کرد
و سپس گفت:
خانم ها! آقایان! من تنها یک توبره کش بیچاره
هستم ...» بخشی از یادواره ای به مناسبت مرگ بابی ساندز، سراینده و پیکارگر
ایرلندی
ـ من بعد از ناهار برای گردش از خانه بیرون آمدم و در راه خواستم به شما سر بزنم. مثل این که بهار رسیده است.
ایوان دمتریچ پرسید:
ـ اکنون چه ماهی است؟ ماه مارس است؟
ـ آری! پایان مارس است:
صحن حیاط هنوز گل آلود است؟
ـ نه! زیاد گل نیست. در باغ هم راه های باریکی درست کرده اند.
ایوان دمتریچ چشم های سرخ و خواب آلودش را
مالید و گفت:
ـ در این وقت سال گردش با کالسکه در بیرون شهر بد نیست. آدم پس از گردش به اتاق گرم و راحت برمی گردد و ... پیش یک پزشک زیرک سردرد خود را درمان می کند ... مدت هاست که من مانند یک آدم زندگانی نکرده ام. وضع اینجا نفرت آور است! به هیچ وجه تحمل پذیر نیست.
پس از برانگیختگی شب پیش خسته و پژمرده به نظر می آمد و از روی بی میلی سخن می گفت. انگشت هایش می لرزید و از چهره اش پیدا بود که سردرد شدیدی دارد.
آندره یفیمیچ گفت:
ـ میان اتاق گرم و راحت و این اتاق به هیچ وجه
تفاوتی نیست. آرامش و خشنودی آدمی در بیرون نیست که در درون خود اوست.
ـ یعنی چگونه؟
ـ یعنی انسان معمولی نیکی و بدی زندگانی را از بیرون، یعنی از کالسکه و اتاق گرم و آسوده انتظار می کشد؛ اما انسان فهمیده و اندیشمند، نیکی و بدی را از خود می داند.
ـ بروید و این نظریه ی فلسفی را در یونان که هوایش گرم است و در همه نقاطش بوی نارنج به مشام می رسد، آموزش دهید. این فلسفه با آب و هوای اینجا سازگار نیست. به یاد ندارم با چه کسی درباره ی دیوژن حرف زدم؛ شما بودید؟
ـ آری! دیشب درباره ی او با من گفتگو داشتید.
ـ دیوژن به اتاق آسوده و جای گرم نیاز نداشت؛ زیرا وضع کشورش طوری بود که بدون این ها هم هوا گرم و آسوده بود؛ در خمره ای می نشست و زردآلو یا زیتون می خورد؛ اما اگر او را به روسیه می فرستادند، در آنجا نه در ماه دسامبر که در ماه مه هم به جستجوی اتاق می رفت و حتما از سرما یخ می بست و زندگیش ناگوار می شد.
ـ نه این طور نیست! سرما و به طور کلی هر رنج و
دردی را ممکن است انسان احساس نکند. مارک اورل می گوید:
«درد جز پندار شدید درباره ی درد و کالبد
بخشیدن به آن پندار چیز دیگری نیست.» اگر کسی اراده ی خود را گونه ای بهبود بخشد
که بتواند این پندار و تجسم را تغییر دهد و یا از خود دور کند و شکوه و ناله نکند،
قطعا درد به کلی از میان می رود. این گفته ی او کاملا درست است. اختلاف و امتیاز
خردمندان یا همه ی مردمانی که نیروی اندیشه و تفکر دارند با دیگران از این جهت است
که به رنج و شکنجه با دیده ی تحقیر می نگرند. آن ها همیشه راضی و خشنودند و از هیچ
پیشامدی اظهار شگفتی نمی کنند.
ـ پس من چون رنج می کشم و از پستی و بدجنسی مردم در عذاب و در شگفتم، آدم کودنی هستم.
ـ زحمت و رنج شما بیهوده است؛ زیرا اگر کمی بیندیشید؛ درخواهید یافت که آن تاثیرات بیرونی که ما را اینگونه به هیجان آورده، بسیار ناچیز و بی ارزش است. می باید برای درک مفهوم حقیقی زندگی کوشید؛ رهایی واقعی ما در آن است.
ایوان دمتریچ گره به ابرو انداخت و گفت:
ـ مفهوم ... تاثیرات بیرونی ... تاثیرات درونی ... ببخشید! من این ها را نمی فهمم.
سپس از جا برخاست و در حالیکه با خشم به پزشک خیره شده بود، گفت:
ـ من تنها می دانم که خدا مرا از خون گرم و
اعصاب آفریده است و اگر رشته ی اعصاب و بافت های بدن من توان ادامه ی زندگی را
داشته باشد، باید در برابر هر انگیزشی، برانگیخته شود. من هم در برابر هر اثر
بیرونی از خود واکنش نشان می دهم. درد را با ناله و فریاد و گریه پاسخ می دهم؛
پستی و بدجنسی را با نتفر و دلزدگی پاسخ می گویم و به باور من، این واکنش ها را
زندگی می گویند. هرچه ساختار بدن پست تر و ساده تر باشد به همان اندازه حساسیت آن
کم تر است و در برابر تاثیرات بیرونی واکنش کم جان تری از خود نشان می دهد؛ ولی برخلاف،
هرچه ساختار بدن عالی تر و پیچیده تر باشد به همان اندازه در برابر تاثیرات بیرونی
حساس تر و شدیدتر دفاع می کند. چطور شما این ها را نمی دانید؟ شما پزشک هستید و از
این موضوعات ساده و پیش پا افتاده آگاهی ندارید؟ اگر کسی بخواهد رنج و شکنجه را
ناچیز بشمرد و با دیده ی تحقیر به آن بنگرد و همیشه از پیشامدها راضی و خشنود
باشد، می باید چنین وضعی داشته باشد (ایوان دمتریچ در این حال با دست به «موژیک»
چاق و چله که روی تختخواب افتاده بود، اشاره کرد) و یا این که به اندازه ای به خود
رنج و شکنجه دهد تا در برابر رنج و درد حساسیت خود را از دست بدهد و یا به عبارت
ساده تر به زندگی خود پایان بخشد.
ایوان دمتریچ با برانگیختگی به سخن ادامه می
داد و می گفت:
ـ ببخشید! من نه اندیشمندم و نه فیلسوف و از این مسائل آگاهی بسیاری ندارم؛ اصولا نیروی اندیشه و داوری خود را از دست داده ام.
ـ نه! برعکس، شما بسیار خوب درباره ی مسائل
داوری می کنید.
ـ فرقه ی «کلبیون» که مرجع تقلید شما هستند، مردم جالب توجهی بودند؛ ولی آموزه های فلسفی آن ها در همان دو هزار سال پیش رو به خاموشی رفت و ذره ای پیشرفت نکرد و پس از این هم پیشرفت نخواهد کرد؛ زیرا گذشته از این عملی نیست؛ برای زندگی آدمی بایسته و ناگزیر نیست. این آموزه ها تنها نزد کسانی اهمیت دارد و مورد پذیرش است که زندگانی خود را در راه فرا گرفتن هرگونه آموزه فلسفی گذاشته اند. اما برای بیش تر مردم این آموزه ها مفهومی ندارد. اری! آن نظریه ی فلسفی که به مردم بی اعتنایی و توجه نکردن به ثروت و وسائل رفاه و آسایش زندگی و کوچک شمردن رنج و درد و مرگ را آموزش می دهد به هیچ رو برای اکثریت قابل فهم نیست؛ زیرا این اکثریت هیچگاه ثروتمند نبوده و به وسائل رفاه و آسایش زندگانی آشنایی نداشته است. اما کوچک شمردن درد و رنج برای آن ها مانند آن است که به زندگانی خود با دیده ی تحقیر بنگرند؛ زیرا هستی آدمی از احساس گرسنگی، سرما، رنج و زیان و ترس شدید در برابر مرگ ساخته شده است. آری! زندگی آدمی در همین احساسات نهفته است. ممکن است کسی از زندگی سیر و بیزار شود؛ اما نمی تواند آن را کوچک شمرَد. آری! فلسفه ی «کلبیون» هرگز آینده ی درخشانی نخواهد داشت؛ زیرا همانگونه که می بینید از سده های نخستین تا امروز، پیکار، حساسیت در برابر درد و رنج و سرشت واکنش در برابر اثرات بیرونی ...
ناگهان رشته ی اندیشه های ایوان دمتریچ گسیخت؛
اندکی مکث کرد و اندیشناک پپشانی را مالید و گفت:
ـ می خواستم یک جُستار مهمی را به شما بگویم؛ اما فراموش کردم. راستی درباره ی چه چیزی می گفتم؟ آه! یادم آمد. می گویند یکی از «کلبیون» برای آنکه یکی از بستگان خود را از بردگی آزاد کند، خود را به خطر انداخت و در همه ی زندگی زنجیر بردگی را به گردن نهاد.خوب، می بینید! حتا کسی هم که پابند فلسفه ی «کلبیون» بود در برابر تاثیرات بیرونی واکنش نشان داد؛ زیرا برای انجام کاری نیک مانند فداکاری برای همنوع لازم است روح همدردی و تعاون برانگیخته شود. من آنچه را که یادگرفته بودم در این زندان فراموش کردم؛ وگرنه بازهم مطالب سودمندی مانند آنچه برای شما گفتم به یادم می آمد. حضرت عیسا را نمونه می آورید؟ عیسا هم در برابر تاثیرات بیرونی با اشک ریختن، با خندیدن، با غمگین شدن، با غضبناک شدن و حتا با غصه خوردن واکنش نشان می داد. او هرگز با خنده و خوشی به پیشواز درد و رنج نمی شتافت و مرگ را کوچک نمی شمرد. حتا برای آنکه از این سرنوشت اندوه زا رهایی یابد، در باغ (جفسیمان) به نیایش پرداخت.
در این جا ایوان دمتریچ به خنده افتاد و نشست و گفت:
ـ فرض کنیم که آسایش و خشنودی آدمی در بیرون
هستی او نباشد که در سرشت وی باشد؛ فرض کنیم که می باید رنج و درد را کوچک شمرد و
از هیچ پیشامد متاثر و شگفت زده نشد؛ اما بگویید ببینم که پایه ی آموزه های فلسفی
شما که اینگونه موعظه می کنید، چیست؟ آیا شما مرد اندیشمند و فیلسوف هستید؟
ـ نه! من فیلسوف نیستم؛ اما هر کس باید این مسائل را آموزش دهد؛ زیرا آن ها مسائلی منطقی و عقلی است.
ـ نه! من اصولا می خواهم بدانم که چرا شما در مسائل منطقی و عقلی، لزوم کوچک شمردن درد و رنج و مانند آن، خود را متخصص و خبره می پندارید. مگر شما تاکنون رنجی هم کشیده اید؟ آیا شما مفهوم درد و رنج را درمی یابید؟ بفرمایید ببینم، شما را در کودکی شلاق زده اند؟
ـ خیر، پدر و مادر من از تنبیهات بدنی متنفر بودند.
ـ اما پدر من مرا بیرحمانه شلاق می زد. پدر من
مستخدمی خشن و بدخلق و به بیماری بواسیر دچار بود، بینی دراز و گردنی رزد رنگ
داشت. اما از او بگذریم و درباره ی شما سخن بگوییم. شاید کسی در همه ی زندگی تان
حتا یک تلنگر به شما نزده، هیچکس شما را نترسانده و شلاق نزده باشد؛ شما مانند یک
گاومیش چاق و تندرست هستید. در خانه ی پدر و مادر بزرگ شده اید و به هزینه ی ایشان
درس خوانده اید. پس از تحصیل با پارتی بازی یکمرتبه پیشه ی آبرومندی را که به هیچ
رو شایستگی آن را نداشته اید به شما داده اند. بیش از ۲۰ سال است که در خانه ای
گرم و روشن زندگانی می کنید، بی آنکه یک شاهی اجاره بپردازید. خدمتکارتان از شما
شهریه نمی گیرد؛ شما حق دارید هر هنگام و هراندازه که میل دارید، کار کنید و حتا اگر
مایل باشید، می توانید دست به هیچ کاری نزنید؛ طبیعتا شما مردی تنبل و بیکاره اید
و به همین جهت بگونه ای زندگی خود را ترتیب داده اید که هیچ چیز نتواند موجب
ناراحتی شما بشود و شما را به جنب و جوش بیندازد. همه ی کارها را به معاون خود و
اراذل دیگر سپرده اید و خود در جای گرم و آسوده بی سر و صدا نشسته اید، پول ها را
روی هم می گذارید؛ کتاب می خوانید و از اندیشه پیرامون چیزهای بیهوده ای که از دید
شما عالی است (ایوان دمتریچ به بینی سرخ پزشک نگاهی کرد) و از نوشیدن آبجو کیف می
کنید. خلاصه شما به حقیقت زندگی برنخورده اید و آن را کاملا نمی شناسید و تنها
سطحی و صوری با واقعیت ها آشنا هستید. تنها سبب کوچک شمردن درد و رنج از سوی شما
این است که اصولا کوچک شمردن و تنفر ظاهری و باطنی از زندگانی، رنج ها و دشواری
ها، بیماری ها و مرگ، منطق و عقل، خوشبختی راستین ... و مانند این فلسفه بافی های
زیان آور برای مردم تنبل، شایسته ترین نظریات فلسفی است. به عنوان نمونه اگر شما
ببینید که چگونه یک «موژیک» زنش را می زند با خود می گویید:
«چرا از این زن پشتیبانی کنم؟ بگذار او را
بزند! اهمیتی ندارد، چون دیر یا زود هر دو آن ها خواهند مرد. از این گذشته، شخصی
که کسی را می زند، او را رنج نمی دهد که به خود آزار می رساند» از دید شما، مست
کردن کار ابلهانه و ناشایستی است؛ اما اگر کسی مشروب بخورد، خواهد مرد و اگر هم
مشروب نخورد، سرانجام می میرد. اگر پیرزنی که دندانش درد گرفته برای درمان پیش شما
بیاید، می گویید:
«خوب! چه شده؟ درد یعنی پندار و تجسم درد.
افزون بر آن، بدون درد هم در این جهان نمی توان زندگانی کرد و همه ی ما خواهیم
مرد. پس برو ای پیرزن، گمشو و مزاحم من نباش! من می خواهم بیندیشم و ودکا بنوشم.»
اگر جوان بی تجربه ای با شما مشورت کند که در این جهان چه باید کرد و چگونه باید
زیست؟ شما، بی آنکه درنگ کنید، در پاسخ او خواهید گفت:
«برو و برای دریافتن معنویات و رسیدن به
خوشبختی حقیقی کوشش کن!» اما این خوشبختی حقیقی و خیالی چیست؟ خود شما هم نمی
دانید. ما را در اینجا پشت میله های آهنی نگه می دارند و شکنجه می دهند و پژمرده و
نابود می کنند؛ اما این عمل از دید شما، درست و منطقی است؛ زیرا می پندارید که
میان این اتاق پلید و چرکین و اتاق گرم و آسوده به هیچ رو تفاوتی وجود ندارد. عجب
فلسفه ی آسوده ای است! شما بیکار می گردید و وجدان تان پاک و آرام است و خود را
مرد اندیشمندی هم می شمارید ... نه! آقای عزیز! این عمل، فلسفه و اندیشه و نظریه ی
عالی نیست بلکه تنبلی و گوشه گیری و نشئه و بیهوشی نام دارد ...
ایوان دمتریچ همچنان خشمناک می گفت:
ـ آری! شما درد و رنج را کوچک می شمارید و بی اهمیت می شمارید؛ اما اگر خدای نخواسته انگشت شما میان در بماند از بیخ حلق نعره می کشید.
آندره بفیمیچ با مهربانی لبخندی زد و گفت:
ـ شاید هم نعره نکشم!
ـ نه، نه! با صدای بلند هم نعره می کشید! اگر
سکته ای برای شما روی دهد و یا فرضا یک کودن گستاخ از وضع و مقام خود سوء استفاده
کند و به شما در برابر مردم توهین کند و شما هم بدانید که او را برای این توهینی
که به شما کرده است، مجازات نمی کنند، آنگاه در خواهید یافت که اندرز دادن به
دیگران برای دریافتن معنویات و رسیدن به خوشبختی حقیقی چه مزه ای دارد.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر