غلامباره ای، غلامی را به خانه برد. غلام تن به آرزوی او در نداد و در بیرون آمدن به گریبان او چسبید كه اجرت من بده و ستیز برخاست. در این اثنا، كسی از آنجا بگذشت. ماجرا بدو بیان نمودند و او را حُكم كردن خواستند.
او گفت:
پدرم از جَدَّم و جَدَّم از مزنی و او از شافعی روایت كرد كه چون در خلوت، در بسته شود و پرده فروهشته، مِهر واجب گردد؛ پس تو را نیز بهای لواط شمردن لازم آید.
غلامباره دو دِرهَم به غلام داد و به حَكَم گفت:
وااللهِ جز تو قَوّادی (جاکشی) كه به مذهب شافعی و با سندِ
متصل قیادت (جاکشی) كند، ندیده ام.
جاودانه عُبید زاکانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر