در روزگارانی نه چندان دور
روز، از زمان سرزمينِ مادریمان رفت
گم شد روز
اين سرزمين، غرق سياهی شد
يلدای بی پايان و سخت و تيره و پر سوز
جز سردی و تاريكی و وحشت
نمیافزود
جز سايهی خفاشِ استبداد
جز ماتم و بيداد
در سرزمينِ مادریمان، كس نديد آن روز
خفاشِ غولآسای استبداد
خون خورده بود از پيكرِ خلقی عدالتخواه
زين پيكرِ خون داده، از وحشت
ديگر نه پاسخ بر سلامی میشنيدی نه سلامی، هيچ
خورشيد مهر و مهربانی هم
راهی برای پرتو افكندن نمیدانست
ديگر نه مهمانی دری میكوفت
نه ميزبان در میگشود از بهرِ مهمانی
در زيرِ بالِ اين اَبَر خفاش
كس بر نمیكرد از گريبان سر
تا باز بيند ياری و ياور
اميدِ ديدارِ دگر، با صبح
سر رفته بود از ظرفِ اين پيكر
بر آتشی با هيزمِ كولاك و دودِ زمهريرِ ترس
در يك چنين پاييزِ سخت و تيره، يكباره
سه مشعلِ آذر
بر راه خلقی مانده در ظلمت
نوری دگر افكند
سه اختر تابان
در دست هر يك قلبی افروزان
هر يك گرفته قلبِ خود در مشت
تا بر رگِ كم خون آزادی
خونی ز عشقی شعلهور ريزد
اين خونِ عشقِ شعلهور بیشك
جاریست تا صبحِ حقيقی
در رگ اين پيكر مجروح.
علی یزدانی
برگرفته از «تلگرام» ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر