«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۹ دی ۲۲, دوشنبه

یک دل میگه برو برو یک دلم میگه نرو نرو ...ـ بازانتشار

سلطان قلبم تو هستی تو هستی   دروازه های دلم را شکستی شکستی

شرکت محمد خاتمی، رییس جمهور پیشین ایران و رییس وقت «مرکز بین‌المللی گفت‌وگوی تمدن‌ها» در انتخابات فرمایشی «مجلس»، بسیاری را از چپ و راست شگفت زده و حتا انگشت به دهان نمود. داد و فریاد و لابلای آن ناسزا از هر سو بر سر وی که در همه ی زندگیش تاکنون آزارش حتا به یک مورچه نیز نرسیده، باریدن گرفت که این چه کاری بود که کردی ... زیر همه ی قول و قرارهایت زدی و شرط هایی که گذاشته بودی، زیر پا گذاشتی و ...

در میان همه ی این هیاهوها، نوشته ی زیر که از سوی یکی از طرفداران پر و پا قرص وی در فضای مجازی اینترنتی درج شده، تک مضرابی خواندنی و تا اندازه ای سرگرم کننده است. عنوان نوشته، «باز هم خاتمی»١ است و نویسنده ی آن آقای علی شکوری راد.

نویسنده که خود نیز از شرکت پیر و مراد خود در انتخابات، شگفت زده شده و تکان سختی خورده، در نوشته ی خود بیش از آنکه دنبال دلیل های عقلی و منطقی جُستار بگردد در جستجوی "حکمت" کار وی برآمده و سرگردان ره بجایی نبرده است. وی پس از بافتن آسمان ریسمان هایی خواندنی، سرگرم کننده و بامزه، سرانجام چنین می نویسد:
«من هیچ خبری از اینکه چرا خاتمی به پای صندوق رأی رفت، ندارم؛ ولی مطمئن هستم عامل آن خوف بوده است. خوف از اینکه مبادا رأی ندادن او آب به آسیاب کسانی بریزد که با تمام قوا تمام روزنه های اصلاح را مسدود می کنند ... من نمی دانم اگر موسوی بود چگونه عمل می کرد. شاید گونه ای دیگر! اما مطمئن هستم اگر فرصتی دست دهد تا نظر او را بپرسند، خاتمی را تخطئه نخواهد کرد. چرا که او بین خوف و ترس تفاوت قائل است. خوف از جنس تقوی و شجاعت است و ترس در مقابل آن.»۲ وی در پایان نوشته اش، گیج و گول تر از پیر و مراد خود با پناه بردن به آیه ای قرآنی، به دیگر یارانش ـ گرچه بیشتر به خود ـ چنین اندرز می دهد:
«... کسی که تقوای خدا را پیشه کند، خداوند راه برون رفت از بحران و سختی را برای او فراهم می کند و از جائی به او روزی و گشایش می دهد که در حساب او نمی آمده است. شاید لازم باشد چند ماهی صبر کنیم تا حکمت رأی دادن غیرمنتظرۀ خاتمی را دریابیم. نباید اشتباه و خود زنی کنیم. فقط باید قدری صبر کنیم»!۳ (برجسته نمایی ها، همه جا از اینجانب است.  ب. الف. بزرگمهر)

از شما چه پنهان، هرچه به مغزم فشار آوردم، هیچگونه ناهمسانی میان واژه های «خوف» از ریشه ی عربی و «ترس» از ریشه ی پارسی نیافتم و تا آنجا که می دانم هر دو یک آرش دارند. با این همه و به هر رو، برای گشودن چیستان و شاید رساندن کمکی به نویسنده ی یاد شده و یاران سردرگُم وی دست به دامن «نخود آش» شده و پس از خواندن نوشته ی خوشبختانه نه چندان بلند یادشده برای وی، نظرش را در آن باره جویا شدم. آنچه در زیر می آورم، نکته هایی است که از سخنان وی یادم مانده و برخی جاهای آن را نیز دانسته قیچی کرده ام:
«... والله من وضع این بنده خدای بیچاره رو خوب می فهمم. ازون بهتراش هم که جنگ دیده بودن، اینطور که میگن این دست آخریا خیلی گیج شده بودن ... مث اون فرمانده سپاه که وصیت کرده بود کارت شناسایی شو تو کفنش بذارن شاید اون دنیا لازمش بشه۴ طفلک معلومه خیلی داغ کرده بوده. با خودش فکر کرده که شاید خدا هم توی اون دنیا بدون کارت شناسایی نتونه بشناستش! استغفرالله ... یه کاری کردن که همه سرگیجه گرفتن و نمی دونن چیکار کنن. بی بصیرتی که میگن از همینجا در میاد بیرون دیگه. واسه ی همینه که این همه اجنّه و شیاطین ریز و درشت تو ایران اینهمه زیاد شدن. هرکسی و دور و برت نگاه می کنی یا جن زده س یا جن گیره ... حالام معلوم نیس واسه چی می خوان ازین بابا قهرمان بیرون بیارن؟ بعدشم لابد می خوان پشت سرش سنگر بگیرن. تو قهرمان مایی بیفت جلو ما هواتُ از پشت سر داریم ... خدا رُ خوش میاد این بنده ی بی آزار خدا هم زبونم لال مث سردارای جنگی که همین پارسال تا امسال مث برگ خزون افتادن مردن و عمرشونُ به رهبر عظیم و شأن دادن سکته قلبی کنه راهی اون دنیا بشه؟! انگاری یه جو عقل تو کله ی این جماعت نیس که این بابا واسه اینجور کارا ساخته نشده. این بیشتر به درد اونجا می خوره که واسش ساخته بودن. چی بود اسمش؟ مرکزززز ... که توش تمدن ها قرار بود بشینن با هم اختلاط کنن [منظور «مرکز بین‌المللی گفت‌وگوی تمدن‌ها»ست که درِ آن تخته شده است!] ... تو دیار اینا فقط اون خدابیامرز فرخی یزدی بود که دلِ شیر داشت. خودت که می بینی این بابا تا خوف اون دنیا می گیرتش خیلی بهش فشار میاد و کارخرابی بالا میاره ... حالا بیا و دنبال حکمتش بگرد! آخه از توی ... که حکمت بیرون نمیاد ... ها! نکنه تو هم مث اون بقیه که عادت کردن پشت سر این و اون سنگر بگیرن دلت می خواد این بنده خدای یزدی عاقبت به خیر نشه آخرش مجبور شه شناسنامه شو با خودش تو قبر بذاره؟ تازه داماد لبنان هم هس ... خودش یکبار گفته بود. حالا خودمون هیچ که راحت می ریم اون دنیا. اگه زبونم لال واسه ی این بابا هم اتفاقی پیش اومد، جواب لبنانیا رو کی بده؟ میگن یه داماد از ایران داشتیم، اونم به کشتن دادین. اگه فکر می کنی مث این آقا شکور (شکوری راد) میان ازین حرف ها می زنن که خدا تو اون دنیا روزیشُ میده ... کور خوندی. این روزا همه از ما طلبکارن. می فهمی که؟   

راستی تو فکر این بودم که این ایوان مخوف هم که می گن این هوا آدم کشته بود حتمن خیلی خوف داشته که اسمشُ گذاشتن ایوان مخوف. اینطورم که تو کتابای تاریخ اومده خیلی هم باتقوا و شجاع بوده ... ولی هرچی فکر می کنم نمی تونم به این یکی بگم سید مخوف یا چیزی شبیه این! با هزار من سریشم هم بهش نمی چسبه ... یه چیزی این وسط جور در نمیاد. یا این بابا اصلا خوف مُف سرش نمی شه اینجور که این آقا شکور خالی بندی کرده یا اون یکی همچین زیاد هم خوف نداشته و بیخودی اسمشُ گذاشتن ایوان مخوف؟! لا إله إلا الله! ببین تو هم با این سوالات کار دسم دادی ها ... دیگه باس برم دست به آب!»

کم مانده بود فراموش کنم که برای حسن ختام این گفتگو، شما را به آهنگ زیر با نوای خواننده خوش آواز افغانی احمد ظاهر مهمان کنم:

https://youtu.be/J5gAechOj7Q

ب. الف. بزرگمهر     ١۵ اسپند ماه ١٣٩٠

https://www.behzadbozorgmehr.com/2012/03/blog-post_20.html

پانوشت:

۱ ـ «باز هم خاتمی!»، علی شکوری راد

http://gollejeh.ir/2012/03/post_238.shtml

۲ ـ همانجا

۳ ـ همانجا

۴ ـ منظور «نخود آش» بخشی از وصیت نامه ی شهید احمد سوداگر از سرداران پیشین «سپاه پاسداران» است که می گوید:
«... کارت شناسایی‌ام را درون کفنم بگذارید شاید لازم شود. روی تابوتم بنویسید عاقبت کسی که صادقانه زیست.»، برگرفته از «سکوت معنادار رهبری و مرگ های زنجیره ای سرداران سپاه»، حمیدرضا ظریفی نیا،     http://www.rahesabz.net/story/50004/



هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!