برای او که دیگر نیست
من تنهایی را از هنگامی که نوزادی چهل روزه زیر انبوهی از رختخوابها گیر افتاده بودم، با پوست و گوشت و استخوانم احساس کردم. چهار پنج ساعت مولکول به مولکول اکسیژن پیرامونم را نفس کشیدم و با مرگ جنگیدم تا زندگی را پیروز شدم. من زنده ماندم تا زندگی را تجربه کنم و از همان زمانی که درختان را برای دوستی برگزیدم، چیزی در من می دانست که این زندگی با همه ی تنهایی هایش ارزش زیستن را دارد. پس از این همه زیستن، اکنون که شب با همه ی تاریکی اش به من هجوم می آورد تا اشکم را درآورد، هنگامی که نفس هایم دوباره در قفسه سینه ام بدام می افتند، نگران نمی شوم؛ نمی ترسم؛ چرا که شجاعت را از تو آموختم. دیگر در لذت کوهنوردی هایم تنها نیستم. در بزنگاه های شاد زندگی تو هم با من می خندی. دست هایت را در غمگین ترین لحظه های زندگی بر شانه ام احساس می کنم. من دلگرمم به بودنت و خدا هم نمی تواند این دلگرمی را از من بگیرد ... من با تو دیگر تنها نیستم ...
از هنگامی که این شعر را با سدای شاملو شنیدم،* آن احساس همیشه گم شده در خودم را پیدا کردم؛ انگار همه ی ما یک احساس گمشده داریم که کسی کمک مان می کند آن را بیابیم و پس از آن، ما دیگر تنها نیستیم. تو شجاعت زیستن را در من یافتی و از این بابت تا لحظه مرگم با من خواهی بود.
«دختر زمستان» ۲۴ دی ماه ۱۳۹۹
* بر شانه من کبوتری ست که از دهان تو آب می خورد ـ زنده یاد احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر