سروده ای از زنده یاد سیاوش کسرایی
به همه ی کوشندگان و رزمندگان راه بهروزی و سرفرازی ایران در هر کجا که هستند! ب. الف. بزرگمهر
با هر چه ام که شعله به جان است
آزادی
در من چرا زبان نگشودی؟
با من چرا نیامدی، ننشستی درین سرا؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندی؟
ای خوش نوا، چرا
یکبار سر ندادی آوازی
در بزم تلخ ما؟
هر روز، هر کجا
در چارسوی کشور دنیا
نقشی ز خویش می زنی و جلوه می کنی
بر چشم و بر دهان چه بسیار مردمان
گل می پراکنی تو، شادی می افکنی
لیکن
از کوچه ام گذر نمی کنی و عمری ست
کز این دریچه، من
سر تا به پای چشم، چون گل حسرت
در انتظار آمدنت مانده ام هنوز
آزادی
با هر که ام عزیز چو جان بود
تا گیرو دار خون
در پیشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادی و پرهیز داشتی
گاهی رخی نمودی و دستی به در زدی
اما نیامدی
نه! ای گریز پا
حتی نگاه نکردی به زیر پا
بر فرش سرخ رنگِ روانی که سالهاست
جان و جوانی ما با هزار امید
گسترده بر زمین
باری
آیین میزبانی شایسته تو را
گر ره نمی برم
در شور من ببین
در اشتیاق من
دامن ز دست رفتن و کج تابی مرا
آزادی
ای آرزوی گمشده، گل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست
آخر تو نیستی و در اینجا
بس بیم خو گرفتن به قفس هست
بشنو ! فغانِ ناله شبگیر است
بشنو! صدایِ جان به زنجیر است
اینک بیا به باری، آزادی
فردا برای آمدنت، دیر است
این بار ای خجسته دم آزادی
من توده می کنم
با هر چه ام که تاب
با هرچه ام که تب
با هر چه ام که شعله به جان است آتشی
باشد که همچو مشعل
برگیریم ز خاک
باشد چو شبچراغ، بگردانی ام به شب
زنده یاد سیاوش کسرایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر